کد خبر 245887
۷ فروردین ۱۴۰۳ - ۰۲:۲۵

از شهدا بیاموزیم:

شرح عشق شهید چمران به غاده جابر؛ همسر لبنانی‌اش

شرح عشق شهید چمران به غاده جابر؛ همسر لبنانی‌اش

غاده جابر میگوید:«او مرا مثل یک بچه کوچک قدم به قدم جلو برد، به اسلام آورد. نه ماه، نه ماه زیبا با هم داشتیم و بعد ازدواج کردیم البته ازدواج ما به مشکلات سختی برخورد.»

به گزارش خبرنگار فرهنگی حیات، در کتاب «چمران به روایت همسر شهید» که از زبان غاده جابر همسر لبنانی شهید چمران بیان شده، آمده است: « فکر میکردم کسی که اسمش با جنگ گره خورده و همه از او میترسند باید آدم قسی ای باشد حتی میترسیدم. اما لبخند او و آرامشش مرا غافل گیر کرد دوستم مرا معرفی کرد و مصطفی با تواضعی خاص گفت شمایید؟ من خیلی سراغ شما را گرفتم زودتر از اینها منتظرتان بودم مثل آدمی که مرا از مدتها قبل میشناخته حرف میزد عجیب بود به دوستم گفتم مطمئنی دکتر چمران این است؟ مطمئن بود. 
مصطفی تقویمی آورد مثل همان که چند هفته قبل سید غروی به من داده بود. نگاه کردم و گفتم من این را دیده ام. مصطفی گفت همه تابلوها را دیدید؟ از کدام بیشتر خوشتان آمد؟ گفتم شمع شمع خیلی مرا متأثر کرد. توجه او سخت جلب شد و با تأکید پرسید شمع؟ چرا شمع؟ من خود به خود گریه کردم اشکم ریخت گفتم نمیدانم این شمع این نور انگار در وجود من هست من فکر نمی کردم کسی بتواند معنای شمع و از خودگذشتگی را به این زیبایی بفهمد و نشان بدهد.

 مصطفی گفت من هم فکر نمی کردم یک دختر لبنانی بتواند شمع و معنایش را به این خوبی درک کند. پرسیدم این را کی کشیده؟ من خیلی دوست دارم ببینمش آشنا شوم. مصطفی گفت «من» بیشتر از لحظه ای که چشمم به لبخندش و چهره اش افتاده بود تعجب کردم «شما؟ شما کشیده اید؟ مصطفی گفت «بله من کشیده ام» گفتم شما که در جنگ و خون زندگی میکنید مگر میشود؟ فکر نمیکنم شما بتوانید این قدر احساس داشته باشید. 

بعد اتفاق عجیب تری افتاد مصطفی شروع کرد به خواندن نوشته های من. گفت هر چه نوشته اید خوانده ام و دورادور با روحتان پرواز کرده ام و اشکهایش سرازیر شد. این اولین دیدار ما بود و سخت زیبا بود. 

بار دوم که دیدمش برای کار در مؤسسه آمادگی کامل داشتم کم کم آشنایی ما شروع شد. من خیلی جاها با مصطفی ،بودم در مؤسسه کنار بچه ها در شهرهای مختلف و یکی دو بار در جبهه برایم همه کارهایش گیرا و آموزنده بود بی آن که خود او عمدی داشته باشد.

غاده با فرهنگ اروپایی بزرگ شده بود. حجاب درستی نداشت اما دوست داشت جور دیگری باشد.  دوست داشت چیز دیگری ببیند غیر از این بریز و بپاشها و تجملها.... او از این خانه که یک اتاق بیش تر نیست و درش همیشه به روی همه باز است خوشش می‌آید بچه ها میتوانند هر ساعتی که می خواهند بیایند ،تو بنشینند روی زمین و با مدیرشان گپ بزنند. مصطفی از خود او هم در همین اتاق پذیرایی کرد و غاده چه قدر جا خورد وقتی فهمید باید کفشهایش را بکند و بنشیند روی زمین به نظرش مصطفی یک شاهکار بود؛ غافل گیر کننده و جذاب.

 یادم هست در یکی از سفرهایی که به روستاها می رفت همراهش بودم. داخل ماشین هدیه ای به من داد - اولین هدیه اش به من بود و هنوز ازدواج نکرده بودیم - خیلی خوشحال شدم و همان جا باز کردم دیدم روسری است یک روسری قرمز با گلهای درشت من جا خوردم؛ اما او لبخند زد و به شیرینی گفت بچه ها دوست دارند شما را با روسری ببینند. از آن وقت روسری گذاشتم و مانده. من میدانستم بچه ها به مصطفی حمله میکنند که چرا شما خانمی را که حجاب ندارد می آوری. 

مؤسسه اما برایم عجیب بود که مصطفی خیلی سعی میکرد. خودم متوجه میشدم مرا به بچه ها نزدیک کند. میگفت ایشان خیلی خوبند. این طور که شما فکر میکنید .نیست به خاطر شما می آیند مؤسسه و میخواهند از شما یاد بگیرند. ان شاء الله خودمان بهش یاد میدهیم. نگفت این حجابش درست نیست مثل ما نیست فامیل و اقوامش آن چنانی اند. اینها خیلی روی من تأثیر گذاشت او مرا مثل یک بچه کوچک قدم به قدم جلو برد به اسلام آورد. نه ماه نه ماه زیبا با هم داشتیم و بعد ازدواج کردیم البته ازدواج ما به مشکلات سختی برخورد.

«تو دیوانه شده ای این مرد بیست سال از تو بزرگتر است، ایرانی است، همه اش توی جنگ است، پول ندارد، همرنگ ما نیست، حتی شناسنامه ندارد!»

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha