کد خبر 245576
۳ فروردین ۱۴۰۳ - ۰۲:۰۱

از شهدا بیاموزیم:

انگار کسی داشت قلبم را از جا می‌کند

انگار کسی داشت قلبم را از جا می‌کند

مادر شهید صدرزاده می‌گوید: «انگار یکی دست کرده بود میان قفسه سینه ام و داشت قلبم را از جا می‌کند. روضه که تمام شد، راهی شهریار شدیم بی قراری‌هایم تمامی نداشت.»

به گزارش خبرنگار فرهنگی حیات، مادر شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده در کتاب «قرار بی‌قرار» می‌گوید: «گاهی زنگ می زد و می گفت: مامان برام دعا کنید. برای من که آیت‌الکرسی می خونید برای نیروهامونم بخونید» بارها برایش ختم یاجواد گرفتم. حتی یک بار دعای حرز را نوشتم و بهش دادم و گفتم: «این رو پیش خودت نگه دار.» مصطفی آن را به تعداد نیروهایش چاپ کرد و به همه داد. می گفت: «براشون دعا کن تا سالم پیش خونواده شون برگردن» وقتی فرمانده شد. خودش را مسئول جان نیروهایش می دانست.

ششم مرداد که آمد، پشت پایش مجروحیت شدیدی داشت لنگ لنگان راه می رفت، برایم عجیب بود که چرا از بچگی همیشه سمت چپ بدنش آسیب می دید. خیلی نماند. حتی نگذاشت نخ بخیه ها را بکشند. بیستم مرداد با همان پای بخیه شده رفت و مثل همیشه قلب مرا هم با خودش برد، اما این بار رفتنش فرق داشت. انگار که دیگر قرار دیدارمان به آن دنیا موکول شده بود.

انگار برای آخرین بار بود که مصطفی را می دیدم و می بوسیدم.

آقا محمد صدایم میکند. سرم را می چرخانم و می بینم جلوی در خانه داداش حسین هستیم لبخندی نرم می زند و میگوید: «بی بی کجایی؟ چادرم را صاف میکنم و بی رمق می گویم: «پیش مصطفی مداح، روضه حضرت عباس که می خواند دلم می لرزید. فاطمه خانم عروس خواهرم کنارم نشست و پرسید: «خاله جان چی شده ؟ مضطرب گفتم که نگران مصطفی هستم از صبح بی قرارم و اشک هایم تمام صورتم را پر کرده بود.

انگار آن روز همه یک جورایی بی قرار بودند، تا چشمشان به من می افتاد سراغ مصطفی را می گرفتند نگاه کردم. ساعت یازده وربع بود. انگار یکی دست کرده بود میان قفسه سینه ام و داشت قلبم را از جا می کند. روضه که تمام شد. راهی شهریار شدیم بی قراری‌هایم تمامی نداشت. آقا محمد بیرون رفت و من چادرم را سر کردم و راهی مجلس روضه در خانه مادر شوهرم شدم از حضرت عباس خواستم خودش آرامم کنند. 

روضه تمام نشده باز بلند شدم و به خانه برگشتم خانه را بالا و پایین کردم. خواستم به سمیه خانم زنگ بزنم و خواهش کنم تا سراغی از مصطفی بگیرد؛ اما دلم نیامد که دل او را هم بیقرار کنم. نمیدانم چقدر گذشت که آقا محمد تماس گرفت و گفت: «محمد علی بیحاله بیا خونه مصطفی کمک سمیه، فهمیدم مصطفی... صدایم لرزید پرسیدم از مصطفی خبری شده ؟ آقا محمد گفت: «آره، انگار مجروح شده، یقین پیدا کردم که شهید شده و فعلا نمی خواهند به ما اعلام کنند یا در بهترین حالتش مجروحیت شدیدی دارد که در نهایت تا فردا زنده می ماند.» 

گفتنی است؛ «قرار بی قرار» درباره زندگی شهید صدر زاده به روایت فاطمه سادات افقه نوشته شده و روایت فتح کار انتشار آن را برعهده داشته است. 
 

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha