کد خبر 265498
۲۵ مرداد ۱۴۰۳ - ۰۱:۳۰

آزاده جنگ تحمیلی در گفتگو با «حیات»-۲:

فرار از «جهنم تکریت» با نوشتن نام اسرا کف کفش/ ۴۰۰ افسر ایرانی روز آزادی مانند کودکان شادی می‌کردند

فرار از «جهنم تکریت» با نوشتن نام اسرا کف کفش/ ۴۰۰ افسر ایرانی روز آزادی مانند کودکان شادی می‌کردند

آزاده جانباز مجتبی جعفری از جمله اسرای صلیب ندیده‌ای است که در اردوگاه تکریت دوران اسارتش را گذرانده است. قصه اسارت این آزاده جنگ بسیار متفاوت است تا جایی که متوجه می شویم که او پس از پایان جنگ و درست در زمان آتش بس اسیر نیروهای بعثی می شود.

به گزارش خبرنگار فرهنگی حیات؛ اشتیاقی که در چهره اش دارد اینگونه به ذهن می رسد که هنوز همان جوان ۲۰ ساله ای است که در وانفسای حق و باطل به سوی حق روی گرانده است. قبل از شروع مصاحبه کمی با یکدیگر راجع به چند و چون انتخابات سخن می گوید. دلسوز مملکتمان است؛ از آن جانبازان بی‌ادعایی است که هنوز هم اگر کسی چپ به کشور و خاکش نگاه کند؛ جان  بر کف است. 

در مسیر مصاحبه با لحنی ساده و صمیمی همراهی‌مان می‌کند؛ او که رزمنده بودن، جانبازی و اسارت را همزمان تجربه کرده ما را به چهل سال قبل و زمان اسارتش می برد. درباره «جهنم تکریت» می گوید و اینکه چگونه شیرینی آزادی از اسارت نیز به کامش تلخ شد. سرتیپ دوم بازنشسته ارتش، آزاده جانباز مجتبی جعفری با ما سخن می‌گوید. در ادامه بخش دوم این گپ و گفت را می‌خوانیم:

حیات: چرا نام کتابتان را «جهنم تکریت» گذاشتید؟ با توجه به اینکه می‌گویید خیلی در آن زمان از شکنجه‌های روحی خبری نبود.

امیر جعفری: زمانی که جهنم تکریت را نوشتم اسمش را زندگی برزخی در جهنم تکریت گذاشته بودم و آن را به آقای سرهنگی ارائه کردم؛ ایشان بدون اعتنا به من کتاب را به گوشه ای انداخت و گفت برو تا بعد خبرت میکنم؛  اما من در راه بودم که ایشان به من زنگ زد و در آنجا به من گفت کتابهای زیادی در این زمینه نوشته شده و همه یک بُعدی بود و آن نیز بُعد اذیت و آزار بدنی بود؛ اما جنس این کتاب متفاوت است.

در واقع دو وضعیت در آنجا مرا اذیت می کرد یکی اینکه در دستان دشمن اسیر بودیم و دیگر اینکه از اولیه‌ترین امکانات نیز محروم بودیم. زمانی که فیلم‌های سینمایی اسرای جنگ جهانی دوم را می‌بینیم جایی سراغ ندارید که برای سرویس بهداشتی اسیر در محدودیت قرار گرفته باشد. در واقع ما را ساعت ۵ عصر در آسایشگاه می‌انداختند تا ۸ صبح فردا؛ ۱۵ ساعت بدون هیچ سرویس بهداشتی بودیم.

نکته دوم رفتار عده قلیلی از آزاده ها با هم وطنان خود و همکاری با بعثی ها بود که چون نمی توانستیم کاری کنیم؛ بسیار آزاردهنده بود. لذا این موضوعات زندگی برزخی در جهنم تکریت را بیان میکرد؛ حالا که فکر می‌کنم می‌بینم تحت هیچ شرایطی حاضر نیستم تا آن روزها را دوباره بگذرانم.

یادم است که آب لوله کشی را قطع می‌کردند و ما در حد زیادی تشنه می‌شدیم؛ بعد با لیوانهایی که داشتیم می‌رفتیم تا آب برداریم. آن سرباز عراقی به نام سمیر روی تانکر آب می ایستاد و دستور می داد تانکر حرکت کند؛ ما به دنبال ماشین می‌دویدیم تا بتوانم لیوان آب را پر کنیم؛ سمیر با دیدن این صحنه غش غش می‌خندید. بعد که لیوان آب پر می شد و به آسایشگاه می‌بردیم؛ به آن نگاه کرده و می‌دیدیم در آن پر از فضولات انسانی است.

در واقع تانکری که فضولات انسانی را حمل می کرد؛ دوباره به لب رودخانه رفته و در همان تانک آب ریخته و در آن نجاسات جا مانده بود. می‌خواهم بگویم مزه آن آب هنوز در دهانم است؛ اما شکنجه ها را فراموش کردم. من خودم را با آنجا وفق دادم؛ دو سال اسارت را یک دانشگاه و حتی بالاتر برای خودم در نظر گرفته بودم.

حیات: شما جزو اسرای مفقودالاثر بودید؟

امیر جعفری: یک توضیحی درباره آن اسرایی که صلیب دیده و صلیب ندیده بودند، بدهم. گاهی برخی از بچه‌ها با تکه‌های چوب صلیب درست می‌کردند و به بچه‌ها نشان می‌دادند. در جواب سوال آنان با خنده اشاره می‌کردند که این صلیب است و از حالا دیگر شما هم جزو اسرای صلیب دیده هستید.

حیات: هرگز دلتنگی به سراغتان آمد؟ با روحیه ای که از شما سراغ دارم برایم سوال است.

امیر جعفری: در آن چهل روزی که در بغداد بودم بیش از همه اسارت را حس کردم. در آن زمان تلویزیون دو شبکه فارسی داشت که یک شبکه آن منافقان بودند و برنامه سیاسی علیه ایران پخش می‌شد. دومین آن برنامه‌ای بود که سلطنت طلبان پخش می‌کرد؛ من هیچکدام را دوست نداشتم گوش کنم و سرم را در دریچه کولر وارد می‌کردم که صدای آنجا را نشنوم.

در آن خلوت یاد مادرم می‌افتادم، برایم تحملش خیلی سخت بود و ۴۰ روز با خیال مادرم آنجا زندگی کردم. شما تصور کنید در آن زمان من و برادرم متاهل و صاحب فرزند بودیم و هر دو همسران‌مان کنار مادر شوهر زندگی می‌کردند؛ همچنین برادر دیگرم نیز شهید شده بود و همین افکار می‌توانست ما را دیوانه کند اما به لطف خدا این اتفاق نیفتاد.

عید سال ۶۸ ما ۶ ماه بود که اسیر بودیم. به دیدار آقای ادیب پارسا رفتیم؛ ایشان گفت آقایان الان پیش من آمده‌اید؛ یادم می‌آید که در دوران جنگ با دسته گل و شیرینی به خانواده شهدا سر می‌زدیم که از آنان دلجویی کنیم و این را با گریه می‌گفت و الان چه کسی به خانواده ها ما سر می زند تا از آنان دلجویی کند.

حیات: تا آخر اسارت جزو اسرای مفقودی ماندید؟ آیا هرگز به فرار هم فکر کردید؟

امیر جعفری: ۶ ماه قبل از آزادی ما در عید سال ۶۹ یکی از اسرا با نام آقای پرویز طلوعی دندان‌هایش را از دست داد؛ ما به بعثی‌ها اعتراض کردیم که نان و غذای شما را انسان عادی هم نمی‌تواند بخورد. حالا این اسیر دندان ندارد برای او فکری کنید و در نتیجه آنان اظهار کردند که او را برای تهیه دندان به بیمارستان می‌فرستیم. در آنجا احتمال دادیم که در بیمارستان با سایر اسرا برخورد کند؛ بنابراین شب قبل نشستیم، کتانی آن اسیر را باز کردیم و سفیدی زیر روزنامه‌های عراقی را بریده و در آن مشخصات شامل اسامی و آدرس ۴۰۰ نفر از  اسرا در کاغذها نوشته و در آن جاسازی کردیم؛ صبح آن اسیر سوار بر آمبولانس رفت. زمانی که برگشت به او گفتیم آقای پرویز طلوعی چی شد؟

گفت روز اول که به بیمارستان رفتم، دکتر گفت باید برای قالب‌گیری در بیمارستان بمانی و لذا در اتاق نقاهتگاه مانده بود؛ سرباز عراقی از او پرسیده که آیا تو صلیب دیده هستی و او نیز تایید می‌کند. به این ترتیب به اتاق آنان وارد شده و نوارها را به آنان می‌دهد و پس از گذران دوران نقاهت و ورود در اردوگاه می‌خوانند. در آنجا دو نفر ورامینی با نامهای احمد وزیری خلبان و سروان حسن هداوند میرزایی در نامه‌ای که به خانواده ها نوشتند؛ از اسارت ما به خانواده های‌مان خبر می‌دهند. تقریبا دو ماه طول می‌کشد تا نامه به ایران برسد؛ سه ماه قبل از آزادسازی ما، خانواده می‌فهمند که ما اسیر هستیم. در آخر نیز آقای هداوند میزرایی شب قبل از آزادی زیر شکنجه بعد ۹ سال اسارت به شهادت می‌رسد.

حیات: قطعا اسارت مقوله ناراحت کننده‌ای است اما آیا در این تلخی‌ها شیرینی هم حس کردید؟ خاطره آن را برای‌مان بگویید.

امیر جعفری: شیرین‌ترین آن خاطره‌ای قشنگ است. یادم است که یک روز صبح برخلاف عادت ما را ۱۰ صبح به داخل آسایشگاه وارد کردند. ما تعجب کردیم. تلویزیون را که روشن کردیم، داشت مارش نظامی پخش می‌کرد؛ برای‌مان بسیار عجیب بود که چرا چنین چیزی پخش می‌کند؛ مجری در پشت تریبون آخرین نامه‌ای که صدام به آقای رفسنجانی نوشته بود، را خواند که دو جمله آن برای‌مان جالب بود: در آن ساعت می‌گفت که بدین ترتیب هرآنچه را می‌خواستید، محقق شد و این موضوع برای‌مان مایه غرور بود و دومین جمله این بود که از جمعه اسرا را آزاد می‌کنیم و این برای‌مان سوال بود که این خواب بود یا نه.

بعد از ۱۰ دقیقه فهمیدیم که راست و حقیقت است. در آن زمان ۴۰۰ افسر ایرانی مانند کودک بالا و پایین می‌پریدیم و این برای‌مان شیرین بود؛ اما باز تلخ شد که ۲۰ نفر ۲۰ نفر تبادل می‌شویم و وسط کار نیز مبادله قطع شد. ما جزو ۲۰ نفر آخر بودیم که حتی در آن زمان برادرمان را از ما جدا کردند و شیرین‌ترین لحظات ما را به تلخی تبدیل کردند.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha