کد خبر 211997
۲۳ مرداد ۱۴۰۲ - ۱۰:۳۴

گفتگوی «حیات» با یکی از آزادگان 8 سال دفاع مقدس در مستند «روایت اسارت»:

همان بلایی که سر حسین (ع) آوردیم سر شما می آوریم/ آنقدر کتک خورده بودیم که نمی توانستیم بخوابیم

همان بلایی که سر حسین (ع) آوردیم سر شما می آوریم/  آنقدر کتک خورده بودیم که نمی توانستیم بخوابیم

احمد چلداوی گفت: افسر بعثی از من خواست برای اسرا ترجمه کنم که برای امام حسین سینه می زنید؟ ما همان بلایی که سر حسین (ع) آوردیم سر شما می آوریم. تازه ما شما را دعوت هم نکردیم شما خودتان با پای خودتان آمدید تا با ما بجنگید.

به گزارش خبرنگار فرهنگی حیات؛ روایت اسارت سربازان ایرانی در اردوگاه های عراق تلخ، زجرآور و غیر قابل تصور است. سربازانی که عموما نه نامی از آنها در صلیب سرخ ثبت شده بود و نه خانواده هایشان از آنان خبری داشتند. شکنجه و توهین سهمیه هر روزه آنان بود. در تمامی این شرایط سخت و طاقت فرسا تنها یاد ائمه و شهدای کربلا بود که باعث می شد اسرا رنج اسارت را تحمل کنند. احمد چلداوی یکی از رزمندگانی است که داغ اسارت را سال ها بر دل داشته است. وی در گفتگوی خود با حیات خاطراتی تکان دهنده از اردوگاه های عراق و نوع برخورد بعثی ها با اسرا را روایت می کند که مشروح آن در زیر می آید.

حیات: ضمن معرفی خودتان بفرمایید که در چه عملیاتی به اسارت نیروهای بعثی درآمدید؟

چلداوی : احمد چلداوی هستم که در سال 1365 در عملیات کربلای 4 در جزیره سهیل روبروی جزیره مینو پس از عبور از اروندرود به اسارت نیروهای بعثی درآمدم.

حیات: از نحوه اسارتتان برایمان بگویید.

چلداوی: زمانی که عملیات کربلای 4 شروع شد، بعد از غواصان وارد عملیات شده و پس از شکستن خط با قایق وارد خط شدیم. خط‌های دوم و سوم عراقی ها را پاکسازی کردیم و نزدیک‌های صبح متوجه شدیم نیروی پشتیبانی وجود ندارد و باید به عقب برگردیم. حین عقب نشینی روی خط اول دوباره مستقر شدیم و در آنجا تیری به ریه ام اصابت کرد و بلافاصله بیهوش شدم وقتی به هوش آمدم دیگر بچه ها بالای سرمان نبودند و به اسارت  درآمدم.

یکباره یکی از بعثی ها بالای سر من آمد و گفت «سیدی هذا حی؛ یعنی این زنده است»، فرمانده گفت او را بلند کنید و در ماشین بیندازید. بعدا یکی از دوستان به ما گفت یک عده از ما را با اینکه سالم بودیم به خط کردند و به شهادت رساندند.

حیات: وضعیت زخمتان چگونه بود؟ برای مداوای شما چه اقداماتی انجام شد؟

چلداوی: سرباز بعثی من را از زمین بلند کرد. وقتی می‌خواستند من را بلند کنند به خاطر خونریزی شدیدی که از ریه ام داشتم، خاک سنگر به ریه ام چسبیده بود. گل وارد زخم ریه شده و خونریزی بند آمده بود و وقتی می خواستند من را بلند کنند جای بدن من در گل و خون ماند. به همین دلیل خون زخم من بند آمده و این هم از معجزات الهی بود.

زمانی که من را به عقب بردند دم در بیمارستان زبیر ما را پیاده کردند. همانجا هر مجروح عراقی می آمد زخمش را باز می کردند تا ببیننند دروغ می گوید یا نه. من را به اتاق عمل بردند و  Chest tube  وصل کردند تا خون ریه را بکشند اما موفق نشدند. در نتیجه در اتاق عمل بدون بیهوشی ریه ام را پاره کردند تا دوباره  Chest tube  وصل کنند و باز هم عمل نکرد. بعد از اینکه حالم خیلی وخیم شد، مرا به بیمارستانی نزدیک بغداد فرستادند. در آنجا بعد از اینکه استفراغ خونی شدیدی داشتم یکی از پزشکان توانست محل دقیق زخم را تشخیص دهد؛ بنابراین خون زیادی از طریق  Chest tube  خارج شد. پس از آن روند بهبودی حاصل شد. در آن بیمارستان رزمنده های زخمی از عملیات کربلای 4 و 5 را آورده بودند. من تقریبا 2 ماه آنجا بودم. پس از آن بعد از گذشتن از تونل مرگ من را به اردوگاه منتقل کردند.

حیات: «تونل مرگ» چه جایی بود؟

چلداوی: در ورودی اردوگاه تونلی در نظر گرفته بودند به نام تونل مرگ که هر کدام از سربازان بعثی با یک نبشی، کابل یا میلگرد در دو طرف ایستاده بودند و ما را کتک می زدند. من هنوز برایم سوال است که چطور زنده ماندیم. با اینکه ما تازه از بیمارستان آمده بودیم ضربه های وحشتناکی بر سر ما فرود می آمد.  یکی یکی از اتوبوس پیاده می شدیم و نفر اولی که وارد تونل مرگ شد، من بودم. تونل مرگ روال اجباری و قانونی آنجا بود و هر کدام از ما می مردیم برای آنها مسئولیتی نداشت. برخی از این ضربه ها تا سالها بعد اسارت هنوز جای کبودی اش روی بدنم بود. یکی از این ضربه ها اگر به سر ما می خورد یقینا کشته می شدیم. پس از گذار از تونل مرگ به آسایشگاه ها منتقل شدیم.

حیات: فکر می کردید اسیر شوید؟ تصورتان از اسارت چگونه بود؟

چلداوی: تصور شهادت و یا مجروحیت را داشتم؛ اما تصور اسارت را اصلا نداشتم. این که در خاک دشمن تیری بخورم که بیهوش شوم، بچه ها امیدی به زنده بودن من نداشته باشند و من را رها کنند و بروند اصلا آمادگی اش را نداشتم. وقتی با هدف و معنویت وارد عرصه ای می شوید تمام جوانب آن برایتان قابل تحمل می شود و می توانید تمام مصائب را تصویر کنید. ببینید در ماه محرم این همه مصیبت به حضرت زینب (س) وارد شد؛ اما ایشان در جواب این همه سختی و مصیبت‌ها پس از سوال عبیدالله بن زیاد ملعون می گویند «من چیزی جز زیبایی ندیدم».

حیات: حالا پس از عبور از تونل مرگ در اردوگاه تکریت 11 هستید. از اردوگاه و احوالات آن زمان برایمان بگویید.  

چلداوی: ما تقریبا غروب به اردوگاه 11 رسیدیم. آنقدر کتک خورده بودیم که روی هیچ کدام از سمت‌های بدنمان نمی توانستیم بخوابیم.  خوابیدن برایمان سخت بود و فقط چون کف پایمان را کتک نزده بودند، فقط می توانستیم بایستیم. البته این همه مصیبت در برابر مصائب اهل بیت (ع) چیزی نیست؛ ضمن اینکه این مصائب را معشوق حکیمت برایت در نظر گرفته است.

حیات: چند سال اسیر نیروهای بعثی بودید و روزها در آنجا چگونه می گذشت؟

چلداوی: من از سال 1365 تا 1369 در اسارت نیروهای بعثی بودم. در تابستان حدود 4 ساعت می توانستیم بیرون از آسایشگاه باشیم و قدم بزنیم.حتی ما مجبور بودیم زیر آفتاب قدم بزنیم. برای دستشویی و حمام حدود 4 ساعت در نظر گرفته بودند و این زمان برای حدود 3 آسایشگاه 150 نفره در نظر گرفته شده بود که حدود 3 ساعت وقتمان در صف بود. ببینید تفاوتمان این بود که در اردوگاه تکریت 11 بودیم و سیم خاردارهای اطراف اردوگاه ما، به برق وصل بود. به گفته بعثی ها این سیمها حافظ جان ما در برابر مردم تکریت بود. در واقع آنها می گفتند این سیم ها را نکشیدیم که شما فرار نکنید بلکه این سیمها حافظ جان شما در مقابل مردم تکریت هستند. در زمستانها نیز حدود سه ساعت می توانستیم بیرون برویم و در محوطه قدم بزنیم.

حیات: اردوگاه تکریت 11 چه تفاوتی با سایر اردوگاه ها داشت؟

 چلداوی: اردوگاه تکریت 11 اولین اردوگاه صلیب ندیده بود. ما آنجا قرآن مجله، کتاب و ... نداشتیم.

حیات: با روزهای تکراری چه می کردید؟

چلداوی: بخش عمده عذاب ما با پر کردن جلسات ممنوعه مانند دعای کمیل و حفظ قرآن، هر کسی به میزانی که بلد بود، می گذشت. دو سال بعد از اسارت برای ما یک قرآن آوردند. ریاضی را روی خاک به یکدیگر یاد می دادیم. زبان عربی و انگلیسی به یکدیگر آموزش می دادیم. ولی اگر جای ما بودید این سوال را نمی کردید چون اکثر اوقات دعا می کردیم کاش در این سلول باز نشود. چون در سلول که باز می شد کتک‌ها شروع می شد.

حیات: از شکنجه ها بگویید. خاطره ای دارید؟

چلداوی:  چون عرب هستم و زبان عربی را می دانم، مترجم بودم. یک روز افسر به من گفت به این بچه ها بگو مثل فلان حیوان راه بروند، بعد از توضیحاتش متوجه شدم می گوید مانند پنگوئن راه بروید. کسی که راه نمی رفت کتک می خورد. طبیعی است وقتی کسی حامی ما نبود و اردوگاه صلیب ندیده بود همین گونه با ما برخورد می شد. هر زمانی هر وقت دلشان بخواهد با ما برخورد می کنند.

بعد از پذیرش قطعنامه توسط حضرت امام (ره) در ایام محرم، گفتند بزنید و برقصید. ما در جواب گفتیم ما خوشحالی مان جور دیگر است. بعد گفت صدام حسین باعث آزادی شما می شود چرا پس برای امام خمینی صلوات می فرستید؟ خلاصه اینکه من هی جواب دادم بعد رو کرد به من که تو ترجمه هم نمی کنی و من فقط دارم با تو حرف می زنم. من را بیرون آوردند و به بند 3و4 بردند. در روز عاشورا افرادی که سینه زده بودند، تحت شکنچه شدید چند هفته ای قرار گرفته بودند.

در بند3 از صبح روی دوزانو می نشستیم و کسی حق نداشت روی باسن بنشیند. کتک می خوردیم تا ظهر که از هر شکنجه ای بدتر بود. کسی هم مراقب بود ما روی باسن ننشینیم. مدت کوتاهی برای دستشویی، نماز و ناهار بود و بعد دوباره شکنجه و کتک شروع می‌شد.

غروب ها هم مراسم کتک زنی همگانی بود. همه را به محوطه آورده و کتک می زدند. در این قضیه فرمانده اردوگاه گفت برای اینها چیزی ترجمه کن. گفت هرچه به تو می گویم عینا به اینها بگو. البته یک بعثی آنجا بود  که زبان فارسی می دانست. گفت مراقب باش دقیق ترجمه کند. افسر بعثی ادامه داد: به اینها بگو برای امام حسین سینه می زنید؟ ما همان بلایی که سر حسین (ع) آوردیم سر شما می آوریم. تازه ما شما را دعوت هم نکردیم شما خودتان با پای خودتان آمدید تا با ما بجنگید. بعد من را بیرون کشاندند و شروع کردند به کتک زدن. یکی از این بعثی ها با دوپا روی سینه من ایستاد و کتک میزد. همه فشار روی سینه ام بود که تیر خورده بود و واقعا نمی توانستم نفس بکشم.

باز مانند آن لحظه ای که تیر خوردم مطمئن بودم کار تمام است. در آن بالا یک جمله گفت که شنیده ام برای ابوالفضل (ع) سینه میزنی! حالا بگو او بیاید و تو را نجات بدهد. الان خفه ات می کنم. این درد شکنجه را آرام می کرد؛ چراکه یکبار گفته ای ابوالفضل و او تو را دیده و داری کتک می‌خوری.

حیات: از روزی که تبادل انبوه صورت گرفت بگویید. چه گذشت؟

چلداوی: روز آزادی در اردوگاه به همگی لباس دادند؛ اما به ما 6 نفر ندادند. همین لباسهای خاکی که تن آزادگانمان می بینید. در آن جمع به ما گفتند شما مبادله نمی شوید. قرار است دوباره محاکمه شوید. ما را به یک سلول انفرادی بردند. ما از سوراخ تهویه انفرادی آزادی بچه ها را می دیدیم. اتوبوسها رفتند. ما ماندیم یک اردوگاه 11 با آن عظمت و تعداد زیادی از نگهبان‌های خونخوار که حالا برای ما تعداد کم می توانستند خونخواری کنند. از اردوگاه 11 ما 6 نفر ماندیم و حالا از ما خواستند که اردوگاه را تمیز کنیم. تصور جای خالی بچه ها و  اینکه می خواهند ما را کتک بزنند برایمان خیلی سخت بود. ما کل اردوگاه را تمیز کردیم بعد از چند روز ما را به اردوگاه رمادی 9 بردند. از تمام اردوگاه های عراق اسرا را در این اردوگاه جمع کرده بودند.

حیات:آیا خانواده تان متوجه اسارت شما شده بودند؟

چلداوی: یکسال بعد از اسارات ما را به استخبارات بردند که مطمئن شوند عرب ایرانی هستیم یا عرب عراقی تا از لشکر بدر نباشیم. من توانستم با یکی از این افراد صحبت کنم. او بسیار زیرکانه در نامه ای که به خانواده اش در اهواز نوشته بود، در آدرس قید کرد: اهواز -خیابان اسیر -احمد چلداوی. و اینگونه خانواده فهمیده بودند که من اسیر هستم.

حیات: در نهایت چگونه آزاد شدید؟

چلداوی: آقای ولایتی می گفت من به خاطر شما به عراق آمدم و با صدام دست دادم. در نهایت ما به فرودگاه مهرآباد آورده شده و با هواپیما وارد کشور شدیم.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha