کد خبر 247390
۲۱ فروردین ۱۴۰۳ - ۰۰:۵۸

از شهدا بیاموزیم:

آخرین وصیت چوپانِ اسیر چنگال بعثی‌ها

آخرین وصیت چوپانِ اسیر چنگال بعثی‌ها

«عزیز چوپون در حالی که از دهان و حلقش خون می ریخت با لکنت زبان گفت از گوسفندهایی که آورده ام یکی را برای سلامتی امام خمینی قربانی کنید.»

به گزارش خبرنگار فرهنگی حیات؛  در کتاب «من زنده‌ام» به روایت معصومه آباد آمده است: «این جاسوس ها روی هرکس انگشت حرس الخمینی (پاسدار) می گذاشتند او را با پای خودش میبردند؛ اما روی چهار دست و پا و چهره ای خونین و مالین بر می گرداندند که اصلاً قابل شناسایی نبود. 

معیار (حرس الخمینی پاسدار) بودن ریش و نماز بود. توی این چند روز هم که ریش همه بلند شده بود. سربازهای عراقی وقتی می آمدند داخل که حرس الخمینی (پاسدار) انتخاب کنند جلوی بینی شان را به علامت تعفن می گرفتند طبیعی بود؛ دویست نفر آدم بالغ را در یک اتاق بیست و چهار متری گذاشته بودند و روزی یکبار در را به رویشان باز می کردند. 

بچه ها برای اینکه این فضای ظالمانه و دلخراش را قابل تحمل کنند همه چیز را به خنده و شوخی گرفته بودند . مینشستند توی صف کتک خوری اما اسمش را گذاشته بودند هواخوری! لباسهای ضخیم و آستین بلند را چندتایی تن همدیگر می کردند که شدت ضربات کابل ها را کمتر احساس کنند. بعضیها را از سر غیظ و غضب خارج از نوبت بی اندازه شکنجه می دادند.

یکی از بچه ها میگفت آخه اوستا کریم این هم شد انصاف تا بچه بودیم زیر شلاق آقامون بودیم مدرسه رو که شدیم زیر شلاق معلم رفتیم مدرسه هم که تمام شد افتادیم زیر شلاق این نامسلمونها یکی دیگه گفت شانس را ببین من فردا آخرین روز  خدمت وظیفه ام بود. 

یکی دیگه گفت قسمت ما را ببین که با ویزا و بلیط آمریکا اسیر عراقی ها شدیم اگه دو روز جنگ دیرتر شروع شده بود من حالا تگزاس بودم. هرکس سرگرم تحلیل شانس و تقدیر خودش بود. 

هنوز جمله اش تمام نشده بود که دوباره احضار شد. بعد از یک وقفه ی دو ساعته به خودشان و به بچه ها استراحت دادند اما دوباره شروع کردند. این بار انگشت شومشان را روی عزیز چوپون و چند نفر دیگر گذاشتند بچه هایی که با عزیز به اتاق شکنجه رفتند تعریف کردند عزیز را از پا آویزان کرده و با شلاق به سرو صورتش میکوبیدند.

 وقتی پایش را باز کردند کلت روی شقیقه اش گذاشتند و به او گفتند عزیز این تیر خلاص است. هر وصیتی داری سریع بگو تا دوستانت به خانواده ات برسانند. آنقدر به سر عزیز ضربه زدند که به لکنت افتاد و دیگه نمیتونست حرف بزنه خون از دهان و دل و روده اش بیرون میریخت آب به سرو صورتش زدند و گفتند: «نطیک فرصه اتوصی اللیله الرصاصه القاتلک سهمک بهت فرصت میدهیم که وصیت کنی امشب تیر خلاص سهم توست» عزیز التماس میکرد و فرصت وصیت میخواست بعد از نیم ساعت که آرام شد عراقی ها کنجکاو شده بودند که بفهمند عزیز چه وصیتی دارد در حالی که از دهان و حلقش خون می ریخت با لکنت زبان گفت از گوسفندهایی که آورده ام یکی را برای سلامتی امام خمینی قربانی کنید. 

وقتی مترجم این جمله را برایشان ترجمه کرد دوباره تنش را با شلاق تکه پاره کردند. وقتی او را به اتاق انداختند دیگر قدرت تکلم نداشت و قابل شناسایی نبود. دیدن این صحنه ها بسیار دردآور بود. فقط باید تحمل میکردیم بر اثر ضربات زیادی که بر سرش وارد شده بود پی در پی دچار تشنج میشد و صبح همان روز بعد از چند بار تشنج به شهادت رسید.» 

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha