کد خبر 246751
۱۶ فروردین ۱۴۰۳ - ۱۷:۴۲

از شهدا بیاموزیم:

آخرین دیدار شهید همت با خانواده‌اش چگونه گذشت؟

آخرین دیدار شهید همت با خانواده‌اش چگونه گذشت؟

همسر شهید همت می‌گوید :«صدای من درآمد و گفتم: «نسبت به من خیلی بی عاطفه شده ای من هیچ، چرا نسبت به این بچه این قدر بی‌عاطفه ای؟!» صورت حاجی به طرف دیگری بود و هیچ جوابی نمیداد.»

به گزارش خبرنگار فرهنگی حیات، در برشی از کتاب «نیمه پناه یک اسطوره» نوشته احمد گودرزیانی درباره آخرین دیدار ژیلا بدیهیان با سردار شهید محمد ابراهیم همت آمده است: «آخرین دیدار من و حاجی ۲۹ بهمن ماه سال ۱۳۶۲ بود.

خانه ما در اسلام آباد غرب دو اتاق داشت که شاید در مجموع پنجاه متر نمیشد خانه خرابی پیدا کرده بود و وسایل در یک اتاق جمع بود تا تعمیرات صورت بگیرد من در منزل خانواده سردار شهید حاج عباس کریمی بودم. حاجی از راه رسید و باهم به خانه رفتیم با اینکه در طول مسیر رسیدن به خانه وضعیت را برای حاجی توضیح دادم اما وقتی کلید انداخت و در خانه را باز کرد گفت: «چرا خانه این شکلی است؟ قبل از اینکه فرصت کنم علت را دوباره توضیح بدهم چشمم به صورت حاجی افتاد. در دو هفته ای که او را ندیده بودم عجیب پیر شده بود.

گوشه چشمهایش چروک افتاده بود همانجا گریه امانم نداد گفتم «چه» به سر تو آمده؟!» حاجی خندید و گفت چیزی نگو آن قدر کار زیاد است که امشب هم نباید می‌آمدم ولی به خاطر شما آمدم.

آخرین دیدار شهید همت با خانواده‌اش چگونه گذشت؟

هوا سرد بود وسیله گرم کننده هم نداشتیم وسایل در یک اتاق جمع بود و دو بچه روی دست ما. مهدی یک سال و سه ماه داشت و مصطفی یک ماه و نیم یقین پیدا کردم ،حاجی در این شب آمده که دل بکند. صبح که نماز خواند منتظر ماشین شد. لباسهایش را پوشیده بود و به رختخواب جمع شده در گوشه اتاق تکیه داده بود و تسبیح میگرداند. تحملش خیلی کم شده بود و بی اختیار اشک می ریخت مشخص بود که دیگر نمی خواهد (نمی تواند) بماند. 

پسر بزرگ ما مهدی برای اولین بار داشت به حاجی روی خوش نشان میداد. وقتی حاجی می آمد و مهدی او را میدید این قدر مهدی غریبی می کرد که در حد ریسه رفتن به گریه می افتاد. 

یک بار حاجی به من گفت زیاد به خودت مغرور نشو اگر این صدام لعنتی نبود به تو میگفتم بچه مان مرا بیشتر دوست دارد یا تو را! بعد با حالت بغضی در چهره و صدا میگفت صدام خدا تو را لعنت کند که بچه هایمان هم دیگر با پدرشان غریبه شده اند.

در این صبح آخر مهدی قوری چینی را برداشت و به مقابل حاجی رفت و شروع کرد به شوخی کردن و گفت: «بابایی.... .... بابایی... د...» من دیدم حاجی اصلاً نگاه نمیکند صورتش را برگرداند و بی محلی کرد! صدای من درآمد گفتم: «نسبت به من خیلی بی عاطفه شده ای من هیچ چرا نسبت به این بچه این قدر بی عاطفه ای؟!» صورت حاجی به طرف دیگری بود و هیچ جوابی نمیداد. به طرف دیگر رفتم تا صورتش را ببینم. دیدم همین طور اشک از چشم هایش میریزد هیچ نگفتم ولی احساس کردم از لحاظ روحی و عاطفی در عالم خودش فشار زیادی را تحمل میکند. گفتم که آمده بود دل بکند.

راننده به دنبال حاجی آمد. حاجی برای اولین بار دم در خانه نشست و بند پوتین هایش را خیلی آرام آرام بست. هیچ وقت بند پوتینها را در خانه نمی بست همیشه وقتی سوار ماشین میشد این کار را می کرد. بعد بچه ها را بغل کرد. وقتی حاجی به سمت ماشین میرفت ایستادم و خوب از پشت سر نگاهش کردم. صدای روشن شدن ماشین را که شنیدم اراده کردم به سمت ماشین بروم با اینکه میدانستم آخرین دفعه ای است که حاجی را میبینم ولی انگار که پاهای من توان حرکت نداشت!»
 

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha