به گزارش خبرنگار فرهنگی حیات؛ در برشی از کتاب «تکهای از آسمان» که بر اساس زندگی شهید محمد بروجردی نوشته شده، آمده است: «دهان جوان خشک شده بود. صورتش به عرق نشسته و پاهایش شل شده بود. انگار جان از تنش رفته بود همه کسانی که گرداگردش ایستاده بودند با ترحم به او نگاه میکردند او را به دیده محکومی می دیدند که تا چند ساعت دیگر بهسزای اعمالش می رسد یکی: گفت خودت را بدبخت کردی می دانی جلو چشم این همه آدم زدی تو گوش او همین الان خبر میرسد به گوش فرمانده سپاه کرمانشاه و میآیند دست بسته میبرندت همین امشب میفرستندت تهران و آنجا هم یک دادگاه نظامی در شرایط جنگ میزنی توی گوش فرماندهات؟»
جوان با ترس به آنها نگاه میکرد. چندبار تصمیم گرفت اسلحه اش را بردارد و فرار کند. فکر کرد جرمم سنگینتر میشود تازه بین این همه سپاهی چطوری فرار کنم حتما از پشت میزنندم مگر میشود توی روز روشن و بین این همه سپاهی مسلح فرار کرد؟
در همین حال بروجردی آرام به طرف او برگشت با همان آرامشی که رفته بود آهسته قدم بر می داشت با دست عرق پیشانی اش را پاک کرد، به دو سه قدمی جوان که رسید، لبخندی چهره اش را پر کرد جوان فکر کرد خنده تمسخر است. دارد به ریش او و به حماقت او میخندد. ولی محمد تا یک قدمی جوان پیش رفت دست او را گرفت و پیش چشمان حیرت زده جوان و سایر پاسدارها دست او را محکم تو دست گرفت بعد با همان لبخندی که چهره اش را پر کرده بود رو به او گفت: «انگار خیلی خسته ای یکی از این برادرها میماند اینجا شما همراه ما بیا مرکز چند روزی برو مرخصی برو و استراحت کن. خستگی زیاد رویت اثر گذاشته، پاسدار جوان هاج و واج به محمد چشم دوخته بود. اصلا انتظار چنین حرفی را نداشت توی گوش فرمانده ناحیه غرب کشور زده بود و میدانست جریمه اش چیست ولی حالا محمد او را به مرخصی میفرستاد.»
نظر شما