کد خبر 222107
۲۵ مهر ۱۴۰۲ - ۰۲:۳۰

«حیات» گزارش می دهد؛

دلم می خواهد مثل شهدا باشم

دلم می خواهد مثل شهدا باشم

دانش آموز گفت: من همه کتاب و دفترهایم عکس شهید صدرزاده است. از وقتی که فهمیدم چطور زندگی می کرده و دست بچه های کار را می گرفته، دلم می خواهد مثل او باشم. جوری که همه من را الگوی خودشان قرار دهند.

به گزارش خبرنگار فرهنگی حیات؛  صبح زود است و می توانی نسیم خنک پاییز را به راحتی رو پوست صورتت حس کنی. در فرصتی که دست می دهد سعی می کنم بر مزار شهدا رفته تا به قول معروف انرژی بگیرم. در گشت و گذار بر سر مزار شهدا دانش آموزی را می بینم که بر مزار شهید مجید قربانخانی نشسته و زیر لب با خود حرف می زند.

کمی بیشتر دقت می کنم. وقتی به او نزدیکتر می شوم سرش را بالا می آورد و ناخودآگاه اشک چشمانش پهنای صورتش را پر می کند. دلم پر می کشد تا با او حرف بزنم. اسمش بنیامین میرزایی است. برای اینکه بتوانم راحتتر با او سر صحبت را باز کنم دست شکسته اش را بهانه می کنم.

دلم می خواهد مثل شهدا باشم

با بچه های مدرسه شان برای عهد بستن با شهدا آمده است. می گوید دوستانش سر مزار شهدای فاطمیون رفته بودند ولی من دلم می خواست بیایم سر خاک «مجید بربری».  حالا دیگر بیشتر می توانم با او حرف بزنم و می پرسم چقدر شهید قربانخانی را می شناسی؟ با حاضر جوابی خاص دهه هشتادی ها می گوید می شناسمش دیگر!

جسور و پرانرژی است. جور دیگری سر حرف را باز می کنم. می گویم شنیدم پسر «نازدانه» مادرش بوده و اتفاقا مادرش هم امروز اینجا می آید. برایش جالب است و خوشحال است که می تواند مادر مجید قربانخانی را ببیند. می گویم حالا اگر مادر شهید قربانخانی را ببینی می خواهی چی به او بگویی؟  چشمانش بُراق تر می شود و می گوید معلوم است. می خواهم بگویم من منتظرم فقط به سن تکلیف برسم. دلم می خواهد مثل مجید شما شهید شوم.

منتظر می شود تا مادر مجید بیاید. با دیدن او دلش پر می کشد تا بتواند حرفهایش را به او بزند. مادر شهید قربانخانی که حالا دیگر سالهاست می شناسمش با همان انرژی همیشگی اش پذیرای بنیامین و دوستانش می شود. به آنها می گوید خوشحالم که شما را اینجا می بینم. هر کدامتان انگار مجید من هستید و به دعای خیری بنیامین و دوستانش را مهمان کرد که امیدوارم نگاهی که حضرت زینب (س) آنی به مجید کرد و راهش را برگرداند؛ نصیبتان شود. 

دلم می خواهد مثل شهدا باشم

دلم می خواهد مثل شهدا باشم

کمی آنطرف تر به جرات می توانم بگویم 20 نفری از بچه ها به همراه معلمشان گرداگرد مادر شهید مدافع حرم که حالا دیگر همه بچه های قطعه 50 او را می شناسند جمع شده اند. چشمان «بی بی موسوی» از خوشحالی برق می زند. معلم برای آنها می گوید که شهید اسحاق و شهید محمد موسوی همراه شیربچه های حیدر کرار از سایر کشور ها در جنگ سوریه در راه مکتب اهل بیت و اسلام حقیقی به شهادت رسیدند آنان در دفاع از زینب کبری (س) و آرمانهای انقلاب اسلامی به شهادت رسیدند.

سهیل گرانمایه دانش آموز منطقه 17 است. بعد از آنکه از مزار شهیدان موسوی برمیگردد در راه او را می بینم. حال عجیبی دارد. از بودن در گلزار شهدا حالش خوب است. می گوید من روحم با شهداست. دلم می خواهد همه بچه های هم سن و سالم هم همینطور باشند. قد بلندی دارد و سربند یا حسین (ع) را به سرش بسته. حرفهایش را ادامه می دهد می گوید می دانی چرا این سربند را بسته ام؟ می خواهم از بچه های فلسطینی حمایت کنم. من همه کتاب و دفترهایم عکس شهید صدرزاده است. از وقتی که فهمیدم چطور زندگی می کرده و دست بچه های کار را می گرفته، دلم می خواهد مثل او باشم. جوری که همه من را الگوی خودشان قرار دهند.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha