کد خبر 246066
۹ فروردین ۱۴۰۳ - ۱۲:۲۷

از شهدا بیاموزیم:

شهید بروجردی و توسل به امام حسین (ع)

شهید بروجردی و توسل به امام حسین (ع)

«مگر نمی دانید؟ امروز عاشورا است. اشک چشمان محمد را پر کرد. به یاد دوستان شهیدش افتاد. به یاد امام حسین (ع) که در چنین روزی و در چنین ساعتی آخرین نمازش را خوانده آنهم زیر باران تیر مثل امروز که نیروهای او زیر آتش ضد انقلاب بودند.»

به گزارش خبرنگار فرهنگی حیات در برشی از کتاب «تکه ای از آسمان» که به شرح زندگی شهید بروجردی می پردازد آمده است: «عملیات برای آزادسازی جاده سردشت پیرانشهر ادامه داشت مرحله اول عملیات یک هفته طول کشید و با موفقیت پایان یافت اما شهادت شهید ناصر کاظمی فرمانده تیپ ویژه شهدا نگذاشت که شادی این پیروزی به دهان بچه ها مزه کند. 

محمد گنجی زاده را به عنوان فرمانده تیپ به جای ناصر کاظمی معرفی کرد. مرحله بعدی عملیات شروع شده بود، محمد لحظه ای استراحت نداشت. دلشوره داشت و هر لحظه منتظر حادثه ای بود تا اینکه خبر شهادت گنجی زاده را هم به او دادند. این خبر او را از پا درآورد. اما وقتی به فکر بچه هایی که مشغول عملیات بودند افتاد، سعی کرد بر خود مسلط شود. میدانست که نیروها خسته و بیتاب هستند؛ چند عملیات پشت سرهم آنهم در سرمای کشنده کردستان و شهادت فرماندهان و هم رزمانشان همه از پا در آورده بود.

محمد به میان نیروها رفت و خود فرماندهی آنها را به دست گرفت هم باید عملیات را پیش میبرد و هم روحیه نیروها را بازسازی میکرد محل استقرار نیروها جایی در دامنه صاف و هموار کوه بود. پایین دستشان جاده بود و بالاسرشان کوه آنطرف جاده و روی یال روبه رو هم نیروهای کاوه مستقر بودند. با آمدن بروجردی بچه ها نیرو گرفتند. 
محمد نقشه جدیدی کشید و دست به عملیات زدند اما جای بدی گیر افتاده بودند آنقدر درگیر بودند که حساب روز و هفته از در رفته بود تا اینکه یک روز ظهر محمد به نماز ایستاده بود. بعد از نماز حال عجیبی پیدا کرد رو به یکی از نیروهایش گفت: «امروز» چه روزیست؟ دل من بدجوری آشوب است.

مگر نمی دانید؟ امروز عاشورا است. اشک چشمان محمد را پر کرد. به یاد دوستان شهیدش افتاد به یاد امام حسین (ع) که در چنین روزی و در چنین ساعتی آخرین نمازش را خوانده آنهم زیر باران تیر مثل امروز که نیروهای او زیر آتش ضد انقلاب بودند رو به یکی از نیروهایش کرد و گفت: «به بچه ها بگو جمع شوند. میخواهیم عزاداری کنیم. او لبخندی زد و گفت چه میگویید؟ اینجا و عزاداری؟ سرمان را میآوریم بالا می زنندمان چطور جمع شویم؟ مگر خود شما تجمع بیشتر از سه نفر را ممنوع نکرده اید؟

برای عزاداری امام حسین (ع) فرق میکند. ولی هر لحظه یک خمپاره اینجاها زمین میخورد

عجله کن. او به آنطرف دره اشاره کرد و با حالتی خاص گفت بچه های کاوه آنطرف زمینگیر شده اند. اگر نتوانیم به دادشان برسیم همه شان قتل عام میشوند. محمد ادامه داد برای کمک به آنها میخواهیم عزاداری کنیم چند روز است داریم میجنگیم ولی حتی یک قدم هم جلو نرفتیم. میخواهیم از آقا امام حسین (ع) کمک بگیریم.

او دور و بر را نگاه کرد کمی بالاتر یک شکاف کوچک بود. بچه ها را جمع کرد و همه نشسته سینه زدند. نوحه خوانی و سینه زنی خستگی چند هفته ای بچه ها را از بین برد وقتی مراسم تمام شد صدای تکبیر بچه ها کوه پیچید نیروها که جان گرفته بودند به سوی ارتفاعات هجوم بردند. صدای تکبیر آنها به نیروهای کاوه رسید. آنها هم جان گرفتند و صدای تکبیرشان بلند شد ضد انقلاب که ترسیده بود پا به فرار گذاشت.

ساعتی بعد نیروهای دو طرف دره به هم رسیدند و یکدیگر را در آغوش گرفتند آنکه محمد او را برای جمع کردن نیروها فرستاده بود به گوشه ای پناه برده و گریه میکرد محمد پیش او رفت و گفت: «میبینی ما چه منابع انرژی داریم و گاهی ازشان غافل میشویم؟ دیدی چطور بچه ها نیرو گرفتند.»

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha