به گزارش خبرنگار فرهنگی حیات، اول صفر 61 هجری، روز ورود کاروان آفتاب به شام بلاست. ماجرای قرآن ناطق و نور دو عالم بر سر نی و غل و زنجیر بر تن و گردن پردگیان حرم آبروی کائنات و خرابه شام و سه ساله نازدانه اباعبدالله (ع) و چوب خیزران بر لب و دندان پاره جگر پیامبر در مجلس شراب و خطبه شب شکن سرو بالابلند وارث امانت گودال قتلگاه...
همه و همه، داستان غربت قافله عشق است که جان و جهانش را در زمین کربلا جا گذاشته و بر شتران بی جهاز، زخم تازیانه بر پیکر به اسیری میرود اما همه هیبت و هیمنه ظلم و بیداد یزیدی را زیر پای عزتمندی و کرامت خویش له و لگدکوب می کند و آن سر بریده هنوز از فراسوی تاریخ، خود قرآن است و همه حجت مسلمانی ما و:
«دگران، روند و آیند و تو همچنان که هستی»!...
خورشید من! به شام، مرو، بی من، اینچنین!...
روز اول صفر سال 61 هجری، کاروان اسیران کربلا به شهر شام وارد شدند. ماموران یزید، شرایطی را در شهر فراهم کرده بودند تا مردم آن روز را عید بگیرند و به جشن و شادی در معابر و میادین شهر مشغول شوند. به این ترتیب، وقتی کاروان وارد شام شد که مردم در حال شادی بودند و نمیدانستند یزید چه جنایت هولناکی را جشن گرفته است.
روایت شده که حضرت امکلثوم (س) پیش از ورود به شام، به شمر ملعون گفتند: «در زمان ورود به شام، ما را از دروازهای وارد کنید که جمعیت کمتری داشته باشد. در عین حال سرهای شهدا را از میان اسیران دور کنید تا مردم مشغول تماشای آنها شده و کمتر نگاهشان به اهل بیت رسول خدا (ص) بیافتد.» اما شمر که در وقاحت نظیری نداشت، درست خلافت نظر آن بانوی مکرمه عمل کرد. به این صورت که سرها را در میان اسیران کربلا برد.
آه ای سر حسین! چو سر در پیتوام...
از «سهل بن سعد» صحابی رسول خدا (ص) روایت شده است: «به شام وارد شدم، دیدم که بازارها را تزئین کردهاند و پردهها آویختهاند و زینت کرده و شاد و خوشحال هستند و دف و طبل و ساز مینوازند. با خود گفتم شاید امروز شامیان عیدی دارند که من نمیشناسم!
از مردم پرسیدم: آیا در شام عیدی دارید که ما آن را نمیشناسیم؟ گفتند: ای پیرمرد! این فرح و شادی برای آن است که سر حسین بن علی (ع) را از عراق برای یزید هدیه میبرند و اکنون میرسد. گفتم: شگفتا! سر حسین (ع) را هدیه میبرند و مردم خوشحالی میکنند؟! ناگاه دیدم اسب سواری آمد به دستش نیزه سرشکستهای بود و سری بر آن قرار داشت که شبیهترین صورتها به پیامبر (ص) بود.
همراه آنها زنانی سوار بر شتران برهنه و بدون جهاز را آوردند. به یکی از آنان نزدیک شدم و به او گفتم: ای دختر! تو کیستی؟ گفت: سکینه دختر حسین (ع) به او گفتم: من صحابه جد شمایم، آیا درخواستی از من داری؟ سکینه گفت: به این ملعون که سر پدرم را دارد، بگو از بین ما بیرون رود و سر را از جلوی ما ببرد تا مردم به دیدن او سرگرم شوند و به ما نگاه نکنند که ما حرم پیامبر (ص) خداییم...»
از پشت بام بر سرمان سنگ می زدند...
عبدالله بن میمون قَدّاح از امام صادق (ع) از پدرشان امام باقر (ع) چنین نقل کرده است: «هنگامی که خاندان امام حسین (ع) را به شام آوردند و بر یزید وارد کردند، روز بود و صورتهای زنان و دختران خاندان اهل بیت (ع) باز بود (مکشوفات وجوههن!) شامیان جفاکار گفتند: «ما رأینا سبایا احسن من هولاء فمن انتم؟» ما اسیرانی نیکوتر از اینها ندیدهایم، شما کیستید؟! سکینه دختر امام حسین (ع) گفت: ما اسیران خاندان محمدیم!»
با همین جمله همه تبلیغات مسموم و گمراهکننده بنیامیه و یزیدیان پوچ شد و تهمت خارج از دین بودن به کاروان اسیران اهل بیت (ع) خنثی شد.
سرهای روی نیزه و سنگ از فراز بام...
از حضرت امام سیدالساجدین (ع) پرسیدند: سختترین مصائب شما در سفر کربلا کجا بود؟ در پاسخ سه بار فرمودند: «الشّام، الشّام، الشّام... امان از شام ! در شام هفت مصیبت بر ما وارد آوردند که از آغاز اسیری تا آخر ، چنین مصیبتی بر ما وارد نشده بود:
۱. ستمگران در شام اطراف ما را با شمشیرها احاطه کردند و بر ما حمله مینمودند و در میان جمعیت بسیار نگه داشتند و ساز و طبل میزدند.
۲. سرهای شهداء را در میان کجاوههای زنهای ما قرار دادند. سر پدرم و سر عمویم عباس(ع) را در برابر چشم عمههایم زینب و ام کلثوم (س) نگه داشتند و سر برادرم علی اکبر و پسر عمویم قاسم (ع) را برابر چشمان خواهرانم سکینه و فاطمه میآوردند و با سرها بازی میکردند و گاهی سرها به زمین میافتاد و زیر سم چارپایان قرار میگرفت.
۳. زنهای شامی از بالای بامها، آب و آتش بر سر ما می ریختند، آتش به عمامهام افتاد و چون دستهایم را به گردنم بسته بودند نتوانستم آن را خاموش کنم. عمامهام سوخت و آتش به سرم رسید و سرم را نیز سوزاند.
۴. از طلوع خورشید تا نزدیک غروب در کوچه و بازار با ساز و آواز ما را در برابر تماشای مردم در کوچه و بازار گردش دادند و میگفتند: «ای مردم! بکُشید اینها را که در اسلام هیچ گونه احترامی ندارند؟!»
۵. ما را به یک ریسمان بستند و با این حال ما را در خانه یهود و نصاری عبور دادند و به آن ها میگفتند: اینها همان افرادی هستند که پدرانشان، پدران شما را (در خیبر و خندق و ...) کشتند و خانههای آنها را ویران کردند و امروز شما انتقام آنها را از اینها بگیرید.
۶. ما را به بازار برده فروشان بردند و خواستند ما را به جای غلام و کنیز بفروشند ولی خداوند این موضوع را برای آن ها مقدور نساخت.
۷. ما را در مکانی جای دادند که سقف نداشت و روزها از گرما و شبها از سرما، آرامش نداشتیم و از تشنگی و گرسنگی و خوف کشته شدن، همواره در وحشت و اضطراب به سر میبردیم...»
از خیزران بپرس که بر ما چهها گذشت!...
در مجلس یزید، هنگامی که چشم زینب کبری(س) به سر خونین برادرش امام حسین(ع) افتاد، با صدای محزونی که دل ها را به وحشت می انداخت فریاد زد: «یا حُسَیْناهُ! یا حَبیبَ رَسُولِ اللهِ! یَابْنَ مَکَّهَ وَ مِنی، یَابْنَ فاطِمَهَ الزَّهْراءِ سَیِّدَهَ النِّساءِ، یَابْنَ بِنْتِ الْمُصْطَفی...»
راوی نقل میکند: به خدا سوگند با این ندای زینب (س)، تمام کسانی که در مجلس بودند گریستند و در آن حال یزیدساکت بود. یزید دستور داد چوب خیزرانش را آوردند و با آن به لب و دندان امام حسین (ع) میزد.
در مجلس یزید، سرم خم نشد... حسین!
و خطبه کوبنده و آتشین زینب کبری(س) چون تازیانهای از صاعقه بر پیکر پوسیده این صحنهآرایی شوم افکند:
«ای یزید! به خداسوگند با این جنایت جز پوست خود را ندریدی و جز گوشت خود را نبریدی و در حقیقت خود را نابود کردی؛ به یقین با حمل باری که ـ از ریختن خون فرزندان رسول خداو هتک حرمت آن حضرت در ارتباط با خاندان و جگر گوشه هایش ـ بر دوش داری، بر رسول خداوارد خواهی شد؛ در آن جا خداوند آنان را گرد خواهد آورد و پریشانی آنها را بر طرف خواهد ساخت و داد آنها را بستاند.
همین بس که در دادگاهی حاضر شوی که داورش خداست. به زودی خواهی دانست که چه کیفر بدی نصیب ظالمان خواهد شد و خواهی فهمید که جایگاه چه کسی بد است و لشکر چه کسی ضعیفتر و ناتوانتر...»
نور رب الـنور! روی نیزهها میبینمت...
سورهی مستور! روی نیزهها میبینمت
آیه ی والطور! روی نیزهها میبینمت
منبر و رَحلت چه شد؟ ای زادهی ختم رسل
قاری مشهور! روی نیزهها میبینمت
چشم کورشام را مبهوت نورت کردهای
نور رب الـنور! روی نیزهها میبینمت
نیزه ازخون گلویت، جرعهای زد، مست شد
خوشهی انگور! روی نیزهها میبینمت
زینـبم... مـوسای شـبگرد بـیابـان غمت!
شمس کوه طور! روی نیزهها میبینمت
شاعر: وحید قاسمی
قرآن بخوان ز حنجرهی آیه آیهات!
باید برای مجلسشان سر بیاورند
یا لاله های زخمی پرپر بیاورند
تا آتشی به جان کبودم بیافکنند
تا آه از نهاد دلم، در بیاورند
دور از نگاه خیره شان این ذوات را
آیا نشد که از در دیگر بیاورند؟
اصلاً به ما مطاع تصدق نمیرسد
حتی اگر که چادر و معجر بیاورند
خشکش زده نگاهتر نازدانهات
این ضربهها چه بر دل دختر بیاورند؟
با پای چوب، روی لبت راه میروند
شاید که ظرف صبر مرا سر بیاورند
قرآن بخوان ز حنجرهی آیه آیهات
تا بر کتاب دین تو باور بیاورند
شاعر: محمد امین سبکبار
نظر شما