کد خبر 246245
۱۲ فروردین ۱۴۰۳ - ۰۳:۰۸

از شهدا بیاموزیم:

انگار آن روز عاشورا و پیرمرد بندرعباسی هم حبیب‌بن‌مظاهر بود

انگار آن روز عاشورا و پیرمرد بندرعباسی هم حبیب‌بن‌مظاهر بود

«می‌خواستند مجبورش کنند دستهایش را به علامت تسلیم بالا ببرد. اما انگار آن روز عاشورا و آن زمین کربلا و پیرمرد بندر عباسی هم حبیب ابن مظاهر بود. تهدید و استقامت، استقامت و تهدید. همه منتظر بودند تا ببینند عاقبت کار چه می‌شود.»

به گزارش خبرنگار فرهنگی حیات در کتاب «آن بیست و سه نفر» نوشته احمد یوسف‌زاده آمده است: «‌عراقی مثل ما برگشت تا ببیند صدا از کیست و چه می‌گوید، یک بسیجی یا شاید هم یک سرباز ارتشی داشت آخرین نجواهای عاشقانه‌اش را به گوش دشت می‌رساند. می‌گفت: «وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْیَاء عِندَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ.» ۳۶ سرباز عراقی بهت زده تا آخر آیه را گوش داد. اکبر هم در این لحظه گویی متوجه اوضاع شده بود. اما نای تکان خوردن نداشت در همین حال سرباز عراقی دیگری سررسید در یک نگاه فهمیدم سرباز تازه از راه رسیده هیچ شباهتی به سرباز اولی ندارد.

چشمش که به اکبر افتاد لوله تفنگش را گرفت به سمت او و انگشتش را گذاشت روی ماشه من و حسن افتادیم به التماس دستهایم را به سوی آسمان گرفتم و با اشاره سرباز بی رحم عراقی را به خداوند قسم دادم که از کشتن اکبر صرف نظر کند. 

سرباز اولی هم جلو رفت و با اوقات تلخی مانع کارش شد. اکبر انگار لوله تفنگی را که به سویش نشانه رفته بود احساس کرده بود با صدایی ضعیف که به سختی شنیده میشد گفت: بذارید بزنه راحتم کنه.

التماسهای بی وقفه من و حسن و جنگ و مرافعه سرباز مهربان بالاخره سرباز بی رحم را از کشتن اکبر منصرف کرد. راهش را گرفت و رفت به فاصله پنجاه متر دورتر از جایی که ایستاده بودیم جمعی از نیروهایمان به اسارت دشمن درآمده بودند. پشت سرشان دهها سرباز عراقی مسلح راه می رفتند.

نجفی، پیرمرد بندر عباسی از قافله عقب افتاده بود. او به هیچ وجه زیر بار اسارت نمی رفت حدوداً شصت ساله بود مثل ما او هم گلوله ای برایش نمانده بود. اما برای او انگار هر قلوه سنگ دشت فرسیه گلوله ای بود. با سنگ به نبرد با دشمن ادامه داد. 

عراقی ها دستور داشتند تا جای ممکن اسرا را نکشند نه اینکه دلشان بسوزد یا انسانیت سرشان بشود؛ نه آنها در ایران هزاران اسیر داشتند و لازم بود اسیر بیشتری از ما بگیرند تا روزی اگر مبادله ای انجام شد کم نیاورند. پیرمرد بندر عباسی اما نمی گذاشت به سوی سربازان عراقی که به او نهیب میزدند اسیر شود سنگ پرتاب می‌کرد عراقیها به زبان عربی فریاد می زدند و پیرمرد هم بی هراس از آن همه سرباز و آن همه تفنگ آماده شلیک به زبان عربی چیزهایی به آنها میگفت و همچنان مقاومت می‌کرد.

رگباری گرفتند جلوی پایش تا او را به وحشت بیندازند و مجبورش کنند دستهایش را به علامت تسلیم بالا ببرد. اما انگار آن روز عاشورا و آن زمین کربلا و پیرمرد بندر عباسی هم حبیب ابن مظاهر بود تهدید و استقامت، استقامت و تهدید همه منتظر بودند ببینند عاقبت کار چه میشود. سرانجام صبر سربازان عراقی به سر رسید قید این یک اسیر را زدند و پیرمرد را به رگبار بستند.»

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha