به گزارش خبرنگار فرهنگی حیات، در کتاب «یادگاران ۲۲» که به شرح زندگی شهید مصطفی احمدی روشن میپردازد؛ آمده است: «بچه را گذاشتند توی بغلش، توی چشمهایش زل زد. چشمهای این بچه نشون میده که مرد بزرگی میشه. دو سال بعد کردستان ترکش خورد، پیکرش هیچ وقت برنگشت. مصطفی همیشه عاشق عمو ابو الحسن بود.
از در مدرسه آمد تو، رفتم طرفش دست دادم پوستش زبر بود مثل همیشه. درس و بازیمان که تمام میشد، میرفت پای مینیبوس کمک پدرش همهکار میکرد؛ از پنچرگیری تا جارو کردن کف مینیبوس، تک پسر بود؛ ولی لوس بارش نیاورده بودند. از همهمان پوست کلفتتر بود.
سال اول دبیرستان نفری سه چهار تا تجدید آوردیم، سال دوم رفتیم رشته ریاضی افتادیم دنبال درس مسالههای جبر مثلثات و هندسه را که کسی توی کلاس از پسشان بر نمیآمد، را حل میکردیم. صبح اول وقت قرار میگذاشتیم میآمدیم مدرسه یک مساله سخت را میگذاشتیم وسط هر کسی که زودتر ابتکار میزد و به جواب میرسید، برنده بود. حالی بهمان میداد. درسهای دیگرمان مثل تاریخ و ادبیات زیاد خوب نبود ولی توی درسهای فکری و ابتکاری همیشه نمره اول کلاس بودیم مصطفی کیف میکرد وقتی یک مسئله را از دو راه حل می کرد.
توی کلاس همه قد کشیده بودند جز ما دو نفر چقدر وسط حیاط مدرسه بسکتبال بازی کردیم که قدمان بلند شود؛ نمی شد. اولین سالی بود که روزه میگرفتیم. مصطفی از کجا یاد گرفته بود نماز شب بخواند نمیدانم. به من هم یاد داد. قرار گذاشتیم نماز شب بخوانیم و برای هم دعا کنیم.
قبل از سحر بلند میشدیم، نماز شب میخواندیم و آرزو میکردیم قد بکشیم. من برای مصطفی دعا میکردم و مصطفی برای من. مصطفی قد کشید؛ یک سر و گردن از همه ما بالاتر بود؛ سال سوم دبیرستان بودیم، سهشنبه صبحها می رفتیم مسجد مهدیه همدان زیارت عاشورا، فکر میکردیم هر کس بیشتر اشک بریزد، خوشبختتر است. اگر یک روز کم گریه میکردیم، تا فردا از غصه دق میکردیم، مصطفی بعضی وقتها میگفت تو نمیذاری من گریهام بگیره بیا از هم جدا بشینیم؛ میرفت یک گوشه مینشست و به قول مداحها برای خودش نمکی گریه میکرد.»
نظر شما