کد خبر 245544
۲ فروردین ۱۴۰۳ - ۱۴:۵۲

از شهدا بیاموزیم:

هنوز پایش به زمین نمی‌رسید که زیارت عاشورا می‌خواند

هنوز پایش به زمین نمی‌رسید که زیارت عاشورا می‌خواند

مادر شهید حججی می‌گوید: «با همان زبان بچه گانه به پدربزرگش می گفت باباجون امشب من زیارت عاشورا بخونم؟ پدر بزرگش قند توی دلش آب میشد. می گفت باشه محسنم تو بخون عزیزم.» محسن هم می نشست روی یک صندلی و شروع میکرد به عاشورا خواندن. پایش هنوز به زمین نمی رسید.»

به گزارش خبرنگار فرهنگی حیات، «حجت خدا» کتابی است که در ۱۱۰ داستانک به ابعاد مختلف زندگی شهید مدافع حرم « محسن حججی» می پردازد. این کتاب که در سال ۱۴۰۲ منتشر شده است کاری از گروه انتشارات ابراهیم هادی است. در برشی از کتاب از زبان مادر شهید حججی می‌خوانیم: « خیلی با او انس گرفته بودم حس میکردم سال هاست که مادرش هستم حس میکردم جانم به جانش بسته است.

بیست و یک تیر ۷۰ بود که بالاخره بچه به دنیا آمد. چه لحظه ای بود آن لحظه هنوز یادم نمیرود. داشتند اذان ظهر می.گفتند. صدای گریه بچه و صدای الله اکبر در هم آمیخته بود. مردد بودیم اسم بچه را چه بگذاریم. هر کسی از اقوام و آشنایان نظری میداد و چیزی میگفت؛ اما به نتیجه ای نمی رسیدیم، یک لحظه سرم را انداختم پایین و رفتم توی فکر با خودم گفتم محسن، اسمش را میگذارم محسن به یاد محسن سقط شده حضرت زهرا (س) به یاد محسن شهید حضرت زهرا (س)!

سن و سالی نداشت بچه بود وقتی میدید چادر سر کرده ام و دارم دعا میخوانم می آمد می‌نشست کنارم میگفت مامان به من هم یاد میدی؟ خیلی دوست دارم یاد بگیرم. خوشحال میشدم صورتش را میبوسیدم و میگفتم: «چشم مامان چشم عزیزم زیارت عاشورا و حدیث کسا را خودم یادش دادم.

شب های جمعه خانه پدر بزرگش هیئت بود. می رفت و با همان زبان بچه گانه به پدربزرگش می گفت باباجون امشب من زیارت عاشورا بخونم؟ پدر بزرگش قند توی دلش آب میشد. می گفت باشه محسنم تو بخون عزیزم.» محسن هم می نشست روی یک صندلی و شروع میکرد به عاشورا خواندن. پایش هنوز به زمین نمی رسید. نماز و روزه هایش هم مثل دعا خواندنش بود آنها را هم از بچگی شروع کرد. صبح ها وقتی خواهرهایش را صدا میزدم برای نماز محسن زودتر از آنها بلند میشد بهش میگفتم: «مامان تو هنوز به سن تکلیف نرسیده ای برو بخواب قربونت برم. می گفت نه دوست دارم از همین حالا بخونم شما کاری به من نداشته باشین. 

ماه رمضان که میشد بهم میگفت: «مامان برا سحری بیدارم کن میخوام روزه بگیرم، بیدارش نمی کردم، دلم نمی آمد تو آن سن و سال کم روزه بگیرد خیلی ریزه میزه بود؛ اما میدیدم نه کار خودش را می‌کند بدون سحری روزه می گیرد. هیچی مجبور میشدم سحرها بیدارش کنم.

ده یازده سالش بود یک شب دست و پای من و پدرش را بوسید شبش خواب دید لباس خادمی حضرت زهرا (س) را بهش داده اند. از آن روز به بعد ده برابر احترام من و پدرش را داشت. می گفت: «به من لباس خادمی بی‌بی را داده اند. میخوام تا همیشه نگهش دارم!»

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha