به گزارش خبرنگار فرهنگی حیات، شهید «عبدالحسین برونسی» از اهالی نیشابور، شغلش بنایی ساختمان بود و روزی حلالش را با دستان گِلی در میآورد. در همان زمان که به کار سخت و طاقت فرسای بنایی مشغول بود، به خواندن دروس حوزوی نیز روی آورده بود تا اینکه بعدها به علت شدت یافتن مبارزاتش علیه رژیم طاغوت، زندانی شد و زیر شکنجههای وحشیانه ساواک رفت.
با پیروزی انقلاب اسلامی در ایران زمینههای لازم برای رشد او مهیا شد چنان لیاقتی از خود نشان داد که زبانزد همگان شد و نامش حتی در محافل خبری استکبار جهانی نیز راه یافت. رمز رستگاری شهید برونسی عبودیت و بندگی بی قید و شرط او در مقابل حق و حقیقت بود. با آغاز جنگ برونسی در حالی که خانهای پرجمعیت را اداره میکرد، نتوانست نسبت به آنچه در جبهههای جنوب میگذرد، بیتفاوت باشد. به خیل مجاهدان راه خدا و مهاجران الی الله پیوست و سرانجام در ۲۲ اسفندماه سال ۶۳ و در عملیات بدر هنگامی که فرماندهی تیپ ۱۸ جوادالائمه را بر عهده داشت، به شهادت رسید.
در حلقه مهر «دوست»...
عبدالحسین برونسی در ۳ شهریور ۱۳۲۱ در گلبوی بالا، از توابع کدکن شهرستان نیشابور زاده شد. شهر عطار و شفیعی کدکنی... شهر یغمای خشتمال صاحبدل... در سال ۱۳۲۱ در روستای «گلبوی کدکن»، از توابع تربت حیدریه، به دنیا آمد. در کلاس چهارم دبستان، به خاطر بیزاری از عمل معلمی طاغوتی، و فضای نامناسب درس و تحصیل، مدرسه را رها کرد. یکی از معروفترین خاطراتی که هم ولایتیهای او از وی به یاد دارند به مجلس شب شهادت حضرت امیرالمؤمنین(ع) در روستای گلبو باز میگردد.
گویا عبدالحسین در آن زمان تنها هفت ساله بود که به اتفاق خانواده برای شرکت در مراسم عزاداری به مسجد آبادی رفته و در مراسم خوابش برده بود .عزاداری که تمام شد، پدر و پدربزرگ به سختی او را از خواب بیدار کردند که عبدالحسین شروع به گریه کرد و گفت: چرا مرا بیدار کردید؟ پدرش گفت پسرم! دیر شده، میخواهیم به منزل برویم و وی گفت که ای کاش مرا بیدار نمیکردید؛ چون خواب دیدم ابنملجم ملعون به سمت آبادی میآید. دم در مسجد سنگی برداشتم و میخواستم او را دنبال کنم و بکشم، چرا نگذاشتید این کار را بکنم؟
از سبزی فروشی و لبنیاتی تا بنایی: به دنبال نان حلال
از همان اول جوانی، اهل تقوا و احتیاط بود. چندبار شغلش را به علت شبهه ناپاک بودن کار و کم فروشی صاحبان مغازه، تغییر داده بود. تا هنگام ازدواج و پس از آن به شغلهای ساده ای نظیر کشاورزی ، کار در مغازه لبنیات فروشی و سبزی فروشی و نهایتا به بنایی پرداخت. نهایتاً به شغل بنایی روی آورد و تا هنگام پیوستن به سپاه این شغل را ادامه داد. رواغیت همسر شهید را بشنویم: «... ازش پرسیدم: «حالا کار پیدا کردی؟» خندید و گفت: «بله؛ سر همین کوچه یک سبزی فروشی هست، فعلا آنجا مشغول شدم.»
پدرش همان روز برگشت و ما زندگی جدیدمان را شروع کردیم. عبدالحسین نزدیک دو ماه داخل سبزی فروشی مشغول بود. بعضی وقتها که حرف کارش میشد، میفهمیدم دلِ خوشی ندارد. یک روزآمد گفت: «این کار را نمیخواهم. من از تقسیم اراضی فرار کردم که گرفتال مال حرام نشوم، ولی اینجا هم انگار دست کمی از ده ندارد.»پرسیدم: چرا؟ گفت: «با زنهای بیحجاب زیاد سروکار دارم. سبزی فروش هم آدم درستی نیست، سبزیها را داخل آب میریزد تا سنگینتر شود.» آهی کشید و ادامه داد: «از فردا دیگر نمیروم.»
صبح باز رفت دنبال کار. ظهر که آمد، گفت: «توی یک لبنیاتی کار پیدا کردم.» گفتم: «اینجا روزی چقدر حقوق میگیری؟» گفت: «از سبزی فروشی بهتر است. روزی ۱۰ تومان میدهد.» ده، پانزده روزی رفت لبنیاتی، یک روز بعدازظهر، زودتر از وقتی که باید میآمد، پیدایش شد. خواستم دلیلش را بپرسم، چشمم افتاد به وسایل توی دستش که یک بیل و کلنگ بود. پرسیدم: « اینها را برای چه گرفتی؟» گفت: «به یاری خدا و چهارده معصوم (ع) میخواهم از فردا صبح بلند شوم و بروم سر گذر.» چیزهایی از کارگرهای سرگذر شنیده بودم و میدانستم کارشان خیلی سخت است.
به او گفتم: «این لبنیاتی که دیگه کارش خوب بود، مزد هم که زیاد میداد.» گفت: «این یکی باز از آن سبزی فروش هم بدتر بود.کم فروشی میکند، کارش غِش دارد؛ جنس بد رر قاطی جنس خوب کرده و به قیمت بالا میفروشد، تازه همین را هم سبکتر میکشد. از همه بدتر اینکه میخواهد من هم لنگه خودش باشم. میگوید اگه میخواهی به جایی برسی، باید از این کارها بکنی!»با غیظ ادامه داد:« نان این یکی از آن یکی هم حرامتر است.» صبح زود رفت به قول خودش سرگذر. سه چهار روز بعد، آخر شب که از سرکار برگشت گفت: «امروز الحمدالله یک بنّا پیدا شد که من را با خودش به سر کار ببرد.» کارش جان کندن داشت. با کار لبنیاتی که مقایسه میکردم، دلم میسوخت. همین را هم به او گفتم، گفت: «طوری نیست، نان زحمتکشی، نان پاک و حلالی است. خیلی بهتر از کار آنهاست.کم کم توی همین کار بنایی جا افتاد و برای خودش شد «اوستا»...»
وی همچنین از فعالان سیاسی مخالف حکومت پهلوی بود که چند بار توسط ساواک دستگیر و شکنجه شد. سال ۱۳۵۲ پس از آشنایی با یکی از روحانیون مبارز با درسهای آیتالله خامنهای آشنا شد و از پس این آشنایی، تا واپسین دم حیات، دل در گرو انقلاب نهاد. فعالیت او در اندک مدتی چنان بالا گرفت که ساواک بارها و بارها خانهاش را مورد هجوم و بازرسی قرار داد.
از شکنجه و شکستن تمام دندانها تا صدور حکم اعدام
آخرین بار در مراسم چهلم شهدای یزد، دستگیر و به سختی شکنجه شد، از جمله این شکنجهها این بود که ساواکیها تمام دندانهایش را شکستند. کمی بعد به قید ضمانت آزاد شد و دوباره به فعالیت پرداخت و در نقش رابط مقام معظم رهبری که به ایرانشهر تبعید شده بودند، ایفای وظیفه کرد تا اینکه نهایتاً حکم اعدامش صادر شد اما وقوع و پیروزی انقلاب، مانع از اجرای این حکم شد. خدا برایش تقدیر دیگر و عجیبتری رقم زده بود.
کهکشانی از «زخم»
پس از انقلاب به سپاه پیوست و در آغاز جنگ راهی جبهه شد. او در این دوران مسئولیتهای مختلفی داشت که در آخرین آن فرمانده تیپ ۱۸ جوادالائمه بود. ۵ سال همزمان با کار به تحصیل علوم اسلامی نیز میپرداخت. او در عملیات فتح المبین بعنوان فرمانده گردان خط شکن، مرکز فرماندهی عراقیها را در تپه ۱/۱۲۴ نابود ساخت و خود از ناحیه کمر به سختی مجروح شد.
در عملیات بیتالمقدس بهعنوان فرمانده گردان خط شکن حر و در عملیاتهای رمضان، مسلم بن عقیل، والفجر مقدماتی، والفجر یک، به عنوانت فرمانده گردان خط شکن عبدالله، حماسه ها آفرید و نامش در آزمون جنگ و جهاد، شهره گشت. هرچند در این مدت از ناحیه دست، گردن و شکم، جراحتهای سختی داشت اما روحیه بزرگش مانع از آرام نشستن در پشت جبهه می شد.
وقتی «صدام» برای سر عبدالحسین جایزه تعیین کرد!
با شروع عملیاتهای والفجر ۳ و ۴ بهعنوان معاونت تیپ ۱۸ جوادالائمه در تمامی مراحل شرکت داشت و گردانهای خط شکن را رهبری میکرد. در عملیاتهای خیبر، میمک و بدر بهعنوان فرمانده تیپ ۱۸ جوادالائمه، آنچنان حماسه بزرگی آفرید که نامش لرزه بر پیکر کاخ نشینان بغداد افکند.
گردان بلال با فرماندهی وی، در جریان عملیات والفجر ۳ موفق به تصرف ارتفاعات کلهقندی و به اسارت گرفتن سرهنگ جاسم یعقوب؛ داماد و پسرخاله صدام شد، بهگونهای که رهبر حزب بعث شخصا برای سر او جایزه تعیین کرد. فرزند شهید در این باره میگوید: «در عملیاتی در ارتفاعات کله قندی سرهنگ جاسم داماد صدام که به دلیل قساوت و سنگدلی که در به شهادت رساندن تعداد زیادی از رزمندگان مشهور بود، حضور داشت. در این عملیات نیروهای شهید برونسی درگیر میشوند، نیروهای عراقی شکست میخورند و سرهنگ جاسم قصد فرار میکند.
زمانی که جاسم خواست با هلیکوپتر فرار کند، شهید برونسی گفتند من خودم بهدنبالش میروم. در ارتفاعات کلهقندی هلیکوپتر سرهنگ جاسم را با آرپی جی منهدم میکنند و او اسیر میشود. همرزمان شهید همه خوشحال و بهدنبال این بودند که همانجا او را به درک واصل کنند اما شهید نگذاشتند و گفتند اسلام گفته اسیری که دستش بسته است، را نباید اذیت کنیم. ایشان بهدلیل آنکه میترسیدند همرزمانش جاسم را بکشند، او شخصاً برای تحویل اسیر اقدام میکند ولی برای لحظهای حواسش از اسیر پرت میشود که یکی از همرزمانش با سرنیزه جاسم را هلاک میکند. این یکی از مواردی است که نشان از مدیریت بالای ایشان در فرماندهی تیپ میدهد».
در عملیات خیبر به اعتقاد فرماندهان، برونسی از همه موفقتر عمل کرد. رشادت عجیبی هم از خودش نشان داد. پابهپای بچه ها میآمد. گاهی کلاش دستش بود، گاهی تیربار گاهی هم آرپیجی میزد. تکاورهای غولپیکر دشمن را هیچ وقت یادم نمیرود. آخرین حربه دشمن بود و آخرین سدش، جلوی سیل نیروهای ما. یکهو مثل مور و ملخ ریختند در منطقه. اسلحه کوچکشان تیربار بود.
بعضیهایشان خمپاره ۶۰ را مثل یک بچه دو سه ماه گرفته بودند زیر بغلشان. یکی خمپاره را میگرفت و یکی دیگر هم با همان وضع شلیک میکرد. یعنی قبضه را زمین نمیگذاشتند. با دیدن آنها، قدرت الهی عبدالحسین انگار بیشتر شد. گرمتر از قبل شروع کرد به ریختن آتش. بچهها هم از همین حال و هوا روحیه میگرفتند و گرمتر میجنگیدند. آخر کار هم حسابی از پس تکاورها برآمدیم یا به درک واصل شدند و یا فرار را بر قرار ترجیح دادند. در آن عملیات بیشتر از آنکه انتظارش بود، پیشروی کردیم. برای همین از جناحین چپ و راستمان جلوتر افتادیم.
تازه در فکر استقرار و تثبیت منطقه افتاده بودیم که دستور عقب نشینی صادر شد. از نیروهای دیگر جلوتر رفته بودیم و هر آن خطر قیچی شدنمان وجود داشت. عبدالحسین زود دست به کار شد. عقب نشینی هم برای خودش معرکهای بود در آن شرایط. تمام زحمتش روی دوش او سنگینی میرد. با هر مشقتی که بود، نیروها را فرستاد عقب. خوب یادم هست آخرین نفری که عقب آمد، خودش بود.»
سقایی گردان را به کسی نمیداد!
فرمانده بود اما نمیگذاشت هیچکس منصب و افتخار سقایی را از او بگیرد! در یکی از عملیاتها، شهید برونسی با ذکر توسل به حضرت زهرا(س) گردان را از میدان مین رد کرد که تیری هم به دست و بازوی خودش اصابت کرد و شفایش را از حضرت ابوالفضل(ع) گرفت. فرزند شهید میگوید: «شهید برونسی خیلی به لقمه حلال مقید بود تا جاییکه ایشان دو بار شغلاش را عوض کرد. پدرم در پاسخ به سؤال حاج خانم که چرا شغلت را عوض کردی، میگوید: کار در آن لبنیاتفروشی درست نبود، زیرا صاحب آنجا آب را با شیر مخلوط میکرد و من چون باید شیر را دست مشتری میدادم، راضی نبودم و نیستم که لقمه حرام به منزل بیاورم.
مادرم میگوید پس حالا میخواهی چه کار کنی؟ ایشان میگوید دنبال شغل دیگری میروم. متعاقبش در یک سبزیفروشی مشغول به کار میشود که آنجا هم یک هفته بیشتر دوام نمیآورد. مادرم باز هم به ایشان میگوید دیگر بهانهات چیست؟ پاسخ میدهد در سبزیفروشی، سبزی و گِل را با آب قاطی میکنند تا من دست مشتری بدهم، ولی بنده راضی نیستم لقمه حرام وارد زندگیام کنم و به هیچ عنوان وسیله کسب روزی حرام نمیشوم. از این پس دنبال لقمه حلال، بر سر گذر محلهمان میروم و در بنّایی عرق میریزم. همانطور که میدانید؛ بعدها با توجه به فعالیتهای سیاسی پیش از انقلاب و ارتباطی که با مقام معظم رهبری داشت به «اوستا عبدالحسین برونسی» معروف شد و در جریان دفاع مقدس، دشمن برای سر این کارگر ساده جایزه تعیین کرد».
اگر در عملیات بدر شهید نشدم، به مسلمانی من شک کنید!
بنای عارف با همین خلوص و تقوی به بصیرتی باطنی رسیده بود که همه حالات و حکایاتش را شگفت و به شکل اساطیر نشان می دهد. حالات و حکایاتی که از عرفای دورانهای کهن نقل شده بود نه فرماندهی در جبهه که کارش با گل و بنایی بوده! حتی وعده شهادت خودش را هم از حضرت زهرا(س) گرفت.
اینگونه که همرزمان شهید میگویند؛ در عملیات «بدر» برای صبحگاه سخنرانی کرد و گفت اگر در عملیات بدر شهید نشدم به مسلمانی من شک کنید. این ماجرا نشاندهنده سطح ارادت و یقین او به اهل بیت(ع) است. حتی آدرس محل شهادتش را هم تعیین کرده بود و گفته بود در عملیات بدر در شرق دجله، منطقه هورالعظیم در چهارراه خندق شهید میشوم و همین اتفاق هم دقیقا رخ داد.
فرماندهی با موتور گازی!
یکی از شاهدان نقل میکند: یکی با موتور گازی آمد جلوی در مسجد. سلام کرد. جوابش را با بیاعتنایی دادم. دستانش روغنی بود و سیاه. خواست موتور را همان جلو ببندد به یک ستون که نگذاشتم.
گفتم: اینجا نمیشه ببندی عمو! با نگرانی ساعتم را نگاه کردم. دوباره خیره شدم به سرکوچه. سه، چهار دقیقه گذشت و باز هم خبری نشد. پیش خودم گفتم: مردم رو دیگه بیشتر از این نمیشه نگه داشت؛ خوبه برم به مسئول پایگاه بگم تا یک فکری بکنیم.
یک دفعه دیدم بلندگوی مسجد روشن شد و جمعیت صلوات فرستادند! مجری گفت: نمازگزاران عزیز در خدمت فرمانده بزرگ جنگ حاج عبدالحسین برونسی هستیم که به خاطر خرابی موتورشان کمی با تأخیر رسیدهاند!...
فردا مهمان مایی!
آقای تونی از جریان شهادت این انسان شگفت، خاطرهای دارد: «شهید برونسی روز قبل از عملیات بدر روحیه عجیبی داشت. مدام اشک میریخت، علت را که پرسیدم آقای برونسی گفت: دارم از بچه ها خداحافظی میکنم چرا که خوابی دیدهام. سپس افزود: به صورت امانت برای شما نقل میکنم و آن اینکه: در خواب بی بی فاطمه زهرا (س) را دیدم که فرمود: فلانی! فردا مهمان ما هستی، محل شهادت را هم نشان داد. همین چهار راهی که در منطقه عملیاتی بدر (پد)فرود هلی کوپتر است و به طرف نفت خانه و جاده آسفالت بصره _ الاماره میرود و من در همین چهار راه باید نماز بخوانم، و بالاخره نیز این خواب در همان جا و همان وقتیکه گفته بود، به زیبایی تعبیر شد. و خود سردار شهید، شهادتین را خواند و بدینگونه عاشقی، فرهیخته، به سوی خدا پر کشید.»
شهادت لالهها را چیدنی کرد
این سردار سرفراز بعد از زیارت خانه خدا به مرحلهای از شهود رسیده بود که زمان و مکان شهادت خودش را میدید و سرانجام در عملیات بدر، پس از رشادت بسیار در چهار راه خندق در روز بیست و دوم اسفند ۶۳ به شهادت رسید اما همچنانکه بارها به خانواده و دوستانش گفته بود، پیکرش به خانواده بازنگشت و طی مراسم نمادینی در ۹ اردیبهشت ۶۴ پیکر پاکش در شهر مقدس مشهد تشییع و مزاری به یادبودش گلباران شد.
۲۷ سال بعد در چهارم اردیبهشت ۱۳۹۰، سرانجام کمیته مفقودین ستاد نیروهای مسلح از پیدا شدن پیکر شهید، همراه با پلاک هویت، بخشی از صفحات قرآن به همراه جانماز و مهر، سربند لبیک یا خمینی(ره) و لباس بادگیر خاکی منقوش به آرم خبر داد اما خانواده شهید برونسی عدم قبول این مساله را به گفته شهید برونسی مرتبط کرده و تاکید کردند شهید برونسی در آخرین دیدارش با خانواده گفته بود که «شک نکنید، جنازه من برنمیگردد و اگر بعد از چند سال استخوانی آوردند و گفتند این مال من است، باور نکنید.»
پس از اینکه پیکر شهید تازه کشف شده به همراه مستندات برای بررسی خانواده و دوستان این شهید به مشهد فرستاده شد و خانواده شهید برونسی هویت این پیکر را تأیید نکردند، آزمایش DNA روی پیکر و خانواده شهید برونسی انجام گرفت و جواب این آزمایش مثبت اعلام شد.
به روایت «ماه»...
اما خوشتر آن است که حدیث این انسان آسمانی را از زبان فرزانه مردی بشنویم که سکاندار انقلاب الهی روح خداست. رهبر معظم انقلاب در تاریخ ۲۶ خرداد ۱۳۸۵ در جمع فیلمسازان و کارگردانان سینما و تلویزیون درباره شخصیت شهید برونسی فرمودند: «الان چند سالی است که کتابهایی درباره سرداران و فرماندهان جنگ باب شده و مینویسند و بنده هم مشتری این کتابهایم و میخوانم. با اینکه بعضی از اینها را من خودم از نزدیک میشناختم و آنچه را هم که نوشته، روایتهای صادقانه است این هم حالا آدم میتواند کم و بیش تشخیص دهد که کدام مبالغهآمیز است و کدام صادقانه است- بسیار تکاندهنده است. آدم میبیند این شخصیتهای برجسته، حتی در لباس یک کارگر به میدان جنگ آمدهاند؛ این اوستا عبدالحسین بُرُنسی، یک جوان مشهدی بنّا که قبل از انقلاب یک بنا بود و با بنده هم مرتبط بود، شرح حالش را نوشتهاند و من توصیه میکنم و واقعاً دوست میدارم شماها بخوانید.
من میترسم این کتابها اصلاً دست شماها نرسد. اسم این کتاب «خاکهای نرم کوشک» است؛ قشنگ هم نوشته شده. ایشان اول جنگ وارد میدان نبرد شده بود و بنده هم هیچ خبری نداشتم. بعد از شهادتش، بعضی از دوستان ما که به مجموعههای دانشگاهی و بسیج رفته بودند و با این جوان بیسواد- بیسواد بهمعنای مصطلح؛ البته سه، چهار سالی درس طلبگی خوانده بوده، مختصری هم مقدمات و ابتدایی و اینها را هم خوانده بوده- صحبت کردهبودند، میگفتند آنچنان برای اینها صحبت میکرده و حرف میزده که دلهای همه اینها را در مشت میگرفته. بهخاطر همین که گفتم؛ یک معرفت درونی را، یک ادراک را، یک احساس صادقانه را و یک فهم از عالم وجود را منعکس میکرده.
بعد هم بعد از شجاعتهای بسیار و حضور در میدانهای دشوار، به شهادت میرسد که حالا کاری به جزئیات آن ندارم. این زیباییهایی که آدم در زندگی یک چنین آدمی یا شهید همت و شهید خرازی میتواند پیدا کند و یا اینهایی که حالا هستند، نظیرش را شما کجا میتوانید پیدا کنید؟ کجا میشود پیدا کرد؟ بهنظر من شهید برونسی و امثال او را باید نماد یک چنین حقیقتی بهحساب آورد؛ حقیقت پرورش انسانهای بزرگ با معیارهای الهی و اسلامی، نه با معیارهای ظاهری و معمولی. به هر حال هر چه از این بزرگوار و از این بزرگوارها تجلیل بکنید، زیاد نیست و به جاست.»
فرازهایی از وصیتنامه شهید
بسم رب الشهدا و الصدیقین
درود همه شهدا و درود همه خانواده شهدا و درو همه انسانهای محرور در سرتاسر عالم به رهبر انقلاب این امام عزیزمان این فرزند فاطمه (س) و این امام نائب بر حق امام زمان (عج) و این یادگار رسول گرامی اسلام (ص) و این یادگار همه انبیا واین عزیزی که همه ما را از بدبختی و بیچارگی نجات داد و به راه راست هدایت کرد و درود همه انسانها و درود همه ملائکههای مقرب خدا بر این چنین رهبری و این چنین معلمی و نائب برحق امام زمان یعنی حضرت امام خمینی.
فرزندانم خوب به قرآن گوش کنید و خودتان را به قرآن متصل کنید و این کتاب آسمانی را سرمشق زندگیتان قرار بدهید. باید از قرآن استمداد کنید و باید از قرآن مدد بگیرید و متوسل به امام زمان باشید ولی فرزندان من، باید به اینهایی که میگویم شما خوب عمل کنید این تکلیفی است برعهده شما.
نگویید آنان را که کشته میشوند در راه خدا مردگانند بلکه زندهاند ایشان، ولی شما در نمییابید…
و هر آینه فرزندانم خدا شما را به این آیات قرآن آزمایش میکند حواستان جمع باشد، خیلی خوب جمع باشد و همیشه آیات قرآن را زمزمه بکنید تا شیطان به شما رسوخ پنهانی نکند.
(همسرم) از وقتی من با این فرزند فاطمه سلامالله علیها نائب بر حق امام زمان آشنا شدم و بخصوص از وقتی که با شاگرد ایشان آقای [آیتالله] خامنهای عزیز آشنا شدم هدف من عوض شد.
پس فرزندانم، تلاش بکنید این فرزندان اسلام ای همه انسانها تلاش کنید تا مشمول صلوات و رحمت خدا قرار بگیرید. اگر شما مشمول رحمت و صلوات خدا قرار بگیرید. به هیچ بنبست و گمراهی برنخواهید خورد.
حق را دریابید و پیش بروید این قرآن است. این پیام خدا است. و این رسالت خداست و این رسالت همه انبیا خداست باید هجرت کنیم.
… انسان باید بفهمد که عالم آخرت چقدر بزرگ است و نعمتهایی که در آنجا برای رهروان راه انبیا هست و به حرف و به زبان و به گفته، هیچکسی نمیتواند توصیف آنها را بکند. این چند روزه دنیا، قابل آن نیست که شما به گمراهی بروید و به این طرف و آن طرف بزنید.
فرزندان عزیزم، از قرآن مدد بجویید و از قرآن سرمشق بگیرید تا به گمراهی کشیده نشوید، این هدف قرآن است و این هدف همه انبیاء خداست. من که این آیات را برای شما میخوانم از صمیم قلب میخوانم. چند شب دیگر به طرف دشمن روانه میشوم و اگر برنگشتم امیدوارم که شما به قرآن بپیوندید و به این وصیتهایی که مرن کردم عمل کنید و من هنوز هم صحبت دارم. باید به شما تذکر بدهم. ای فرزندانم، باز شما را به قرآن توصیه میکنم، هیچ راهی بهتر از راه قرآن نیست.
نظر شما