به گزارش خبرنگار فرهنگی حیات؛ روایت اسارت برای سربازان ایرانی همانطور که لمس و درک آن سخت بود یادآوریاش نیز سخت و مشکل است. گفتن از روزهایی که با زخم و خون و توهین آغشته بود. عبدالرحیم فرخ سهراب یکی از رزمندگانی است که 10 سال طعم اسارت را چشیده است و خوب می داند دنیای قبل و بعد از اسارت چه تفاوت هایی با یکدیگر دارد. او از روزهای سخت آن دوران با خبرنگار حیات به گفتگو نشست که مشروح آن در زیر می آید.
حیات: لطفا خودتان را معرفی کنید و بفرمایید در چه تاریخی اسیر شدید؟
سهراب: عبدالرحیم فرخ سهراب هستم. من در روزهای اول جنگ تحمیلی و در عملیاتی که صدام حمله کرده بود به نام «قادسیه صدام»، ۲۲ مهرماه سال ۱۳۵۹ اسیر شدم. من در خسرو آباد آبادان ستاد مبارزه با قاچاق بودم که از ما خواستند به عنوان مامور به خرمشهر برویم. من نیز داوطلب شده و پس از اینکه به مسجد خرمشهر آمدیم، ما را از آنجا تقسیم کردند. در واقع در سه جبهه پلیس راه، راه آهن و گمرک نیاز به نیرو داشتند که من در پلیس راه مشغول شدم. زمانی که به آنجا رسیدیم از تاریخ ۱۷مهرماه تا ۲۲ مهر درگیر بودیم که من ظهر روز ۲۲ اسیر شده و در ۲۹ مرداد سال ۶۹ آزاد شدم. در واقع بنده ۱۰ سال اسیر نیروهای بعثی بودم.
حیات: از روز اسارت تان برایمان بگویید.
سهراب: ما در پلیس راه خرمشهر اسیر شدیم. برای اینکه به دست نیروهای بعثی نیفتیم باید از دیوار گاراژ بالا می رفتیم و به پشت گاراژ خودمان را می رساندیم. در این گیرو دار یکهو کسی از پشت یقه من را گرفت و داخل کاراژ برد. همگی من را بالا گرفتند، سربازان عراقی از خوشحالی من را دسته جمعی به بالا پرت کردند اما من را نگرفتند؛ بنابراین روی زمین افتادم و بیهوش شدم. یک جوانی که فرزند یکی از افسران بعثی بود آنها را پراکنده کرد و به عربی رو به من گفت: میتوانی صحبت کنی؟ و کمی خودم را جمع و جور کردم و بلند شدم.
حیات: چگونه به عقب برگشتید؟
سهراب: بعد از آنکه کمی گذشت، نزدیک پل نو و بعد از صد دستگاه آورده شدیم. خانه ای بزرگ آنجا بود که من فکر میکنم ستون پنجم آن خانه را تدارک دیده بود. دورتادور ما را نشاندند. جایی که نشسته بودیم چند نفر از سازمان مجاهدین خلق نیز آنجا بودند. یکباره یکی از افسران بعثی یکی از برادرانی که ریش داشت را صدا کرد و از او پرسید: «انت حرس خمینی؟! تو سرباز خمینی هستی؟! آن برادر انکار کرد؛ اما افسر عراقی دماغ او را برید. افرادی دیگری را بیرون کشیده و شکنجه دادند.
پس از آن روز به زبیر و بعد هم بغداد حرکت کردیم. قرار شد ما را با قطار به بغداد ببرند. نزدیک غروب که شد با مینی بوس به سمت راه آهن حرکت کردیم. ما خوشحال بودیم که قرار است با قطار سوار شویم چون فکر میکردیم با کوپه میرویم و تا رسیدن به بغداد استراحت خواهیم کرد؛ اما از پشت راه آهن ما را سوار بر حیوان تور کردند. درها را بستند و راه افتادیم. فصل پاییز و هوای خیلی سردی بود. حیوان تور نیز از قطارهایی بود که با آن گوسفند و حیوانات را میبردند. ما سوار قطار که شدیم هوا خیلی سرد بود و من نیز کنار در بودم. شب شد و سوز سرما من را بی حس کرده بود. در آن سرما یکهو بدنم گرم شد. متوجه شدم کسی روی کمر من ادرار می کند. گرمای آن آنقدر حس خوبی به من داد که دلم میخواست تا صبح همه روی کمر من ادرار کنند. در حالت عادی انسان تحمل ذره ای نجاست را ندارد اما در آن زمان این کار برایم لذت بخش بود.
حیات: حالا دیگر به اردوگاه رسیده اید، از آنجا برایمان بگویید.
سهراب: در هر صورت با همه سختی ها به بغداد رسیدیم وقتی وارد اردوگاه شدیم اینجا دیگر شروع ۱۰ سال اسارت من بود. فکر میکردم بعد از عید برمیگردیم و به این شرایط مثل یک اردو نگاه میکردم. احساس میکردم که زیاد اسارت نمیکشیم.
ما را به ردیف نشانده بودند. موهایمان بلند شده بود و چون با حیوان تور آمده بودیم بسیار کثیف شدیم به نحوی که حتی اصلاح موهایمان سخت بود. در نتیجه کم کم به تعداد اسرا اضافه می شد و ما با دیدن آن ها دلگرم میشدیم.
حیات: فکر میکردید که ۱۰ سال از عمرتان را در اسارت نیروهای بعثی باشید؟ چه چیزی به تحمل این روزها کمک میکرد؟
سهراب: پس از ورود به اردوگاه برای خودم ۲۰ سال بریده بودم تا بتوانم راحت سالهای اسارت را بگذرانم. اسارت چیز خوبی نیست؛ اما جوی که آقای ابوترابی برای بچه ها در اردوگاه ساخته بود باعث میشد همه دور هم باشیم و همدلی ایجاد شده بود. در حقیقت آقای ابوترابی تقریبا سال ۶۰ در اردوگاه ما بودند. زمانی که برای اولین بار در اردوگاه آمد، رهبری اردوگاه را به دست گرفت. اگر ایشان و درسهایی که برای مقاومت به ما دادند، نبود، خیلی از بچه ها اوضاع بدتری داشتند. باید بگویم به خاطر فشار روانی که به بچه ها وارد می شد حداقل سالی یک یا دو دیوانه داشتیم.
جو اردوگاه ما به صورتی شده بود که دیگر خودمان را با شرایط تطبیق داده بودیم. حتی با وجود بودجه و شرایط سختی که داشتیم مثلا زمانی که به دهه فجر نزدیک میشدیم از مهرماه کارهایمان را شروع میکردیم. ما حتی فستیوال عکس را با عکسهای بچه ها راه می انداختیم و روزنامه جمهوری اسلامی برای نمایشگاه راه انداختیم که تعدادی از بچه ها هم به همین خاطر شکنجه شدند.
حیات: حالا ده سال از زمان اسارات شما میگذرد و در مرز برای تبادل قرار دارید، از آن روز برایمان بگویید.
سهراب: زمانی که ما در عراق بودیم چند ساعتی در چادرهای لب مرز نگهداری شدیم برای تغذیه نیز به هر فرد یک نون و تخم مرغ آب پز دادند که اصلا قابل خوردن نبود. خلاصه اینکه وقتی وارد اتوبوس های ایران شدیم از برادران سپاهی خواستیم که هر زمان وارد خاک ایران شدیم اتوبوس ها را نگاه دارند.
زمانی که ما به اتوبوسها سوار شدیم، یکی از اسرای عراقی در اتوبوس مقابل ما قرار داشت و به واسطه سالهایی که در ایران اسیر شده بود زبان فارسی را به خوبی صحبت میکرد. او سرش را از پنجره بیرون آورد و به زبان لاتی گفت: «داداش داداش به شما چی دادند؟!» من هم خندیدیم گفتم یک نون و تخم مرغ او در جواب گفت: «به ما ۱۰۰ هزارتومان پول دادند» که ظاهراً به خاطر این بود که عراقی ها در اردوگاه های ایران کار کرده بودند و این مبلغ برای دستمزدشان بود. عراقی های همه تپل و ما لاغر اندام شده بودیم.
حیات: این عکس معروفی که رزمنده سر بر سجده دارد عکس شماست؟ از آن لحظه برایمان بگویید.
سهراب: سوار بر اتوبوس که شدیم، کمی جلوتر برادران گفتند یک صلوات بفرستید به خاک ایران رسیده ایم. اتوبوس را نگه داشتند، همه پیاده شدیم و سرمان را روی خاک گذاشتیم و سجده شکر به جا آوردیم. من هم سرم را روی زمین گذاشتم و شروع کردم به گریه کردن. ببینید قطعا اسارت چیز خوبی نیست؛ اما جوی که ما در اسارت داشتیم برای ما شیرین بود. گاهی ما در حد بیهوشی کتک میخوردیم؛ اما چون در آنجا همدلی بچه ها بود از نظر جسمی اذیت میشدیم اما از نظر روحی آزاد بودیم. ما در حال حاضر بهترین دوستها برای یکدیگر هستیم.
نظر شما