کد خبر 159902
۱۱ بهمن ۱۴۰۱ - ۱۰:۰۲

گفت‌و‌گوی «حیات» با مادر شهید مسعود عسکری:

«چه جوانانی! اسماعیل، می‌بینی؟ چه جوانانی!»

«چه جوانانی! اسماعیل، می‌بینی؟ چه جوانانی!»

دیدن عکس‌های مسعود عسکری آشفته‌ام می‌کند و به این شعر می‌رسم از رضا براهنی که می‌گوید «چه جوانانی! اسماعیل، می‌بینی؟ چه جوانانی!»

به گزارش خبرنگار فرهنگی حیات؛ چند روز پیش وقتی در فضای مجازی می‌چرخیدم چشمم به جمله‌ای افتاد؛ «شهدای اربعه حلب». وقتی بیشتر جست‌و‌جو کردم تیتر خبرگزاری‌ها این بود «شهدای اربعه حلب پیش‌مرگ 150 رزمنده شدند». نام این چهار شهید مدافع حرم «سید مصطفی موسوی»، «مسعود عسگری»، «احمد اعطایی» و «محمدرضا دهقان» بود که به علت شهادت هم‌زمان، آن‌ها را «شهدای اربعه حلب» نیز می نامند.

مسعود عسکری یکی از این چهار شهید است. بیشتر می‌گردم. بیشتر جست‌وجو می‌کنم. دیدن عکس‌های مسعود عسکری آشفته‌ام می‌کند و به این شعر می‌رسم از رضا براهنی که می‌گوید «چه جوانانی! اسماعیل، می‌بینی؟ چه جوانانی!»

با مادرش تماس می‌گیرم تا برای گفت‌وگو به استودیو حیات بیاید. قرص و محکم حرف می‌زند. می‌توانم تصور کنم که مسعود را چه کسی پرورش داده است. فردای آن روز وقتی می‌بینمش ذهنم دوباره به چهره مسعود برمی‌گردد. درست همان چهره و درست همان چشم‌ها. 

در ادامه گفت‌وگوی حیات با «زهرا نبی‌لو»، مادر شهید مدافع حرم «مسعود عسکری» می‌آید:

حیات: کمی از کودکی آقا مسعود برایمان بگویید.

به قول مادرم خدابیامرز مسعود از زمان نوزادی‌ از نگاهش معلوم بود که بچه‌ زرنگی است. چون مادرم 8 تا بچه داشت و این را خوب تشخیص می‌داد. از همان نوزادی خوابش کم و تحرکش بیشتر بود.

حیات: شیطنت‌های کودکی هم داشت؟

(با خنده) دست به خرابکاری‌اش خوب بود. بزرگتر هم که شد دست به خرابکاری‌اش خوب بود. وقتی 2 سالش بود دو سرسیم را داخل پریز فرو کرد و کف دو دستش سوخت؛ ولی دفعه بعد قیچی را داخل پریز برق فرو کرد و برق به سمت دیوار پرتش کرد.

حیات: کمی جلوتر می‌آییم، نوجوانی‌اش چگونه بود؟

مسعود در نوجوانی وارد ورزش‌های رزمی شد؛ چون باید این انرژی جایی تخلیه می‌شد. یک روز به پسر دوستمان (علی) که از بچگی با هم بزرگ شده بودند، گفت می‌خواهیم برویم و چتربازی یاد بگیریم. اجازه می‌دهی؟ گفتم برو.

رفت وارد یگان ویژه فاتحین شد و در آنجا کارهایی که یک بسیجی باید مثل تیراندازی و... را یاد بگیرد؛ یاد گرفت.

غیر این شنا و غواصی را نیز یاد گرفت. بعد کارهای آکروباتیک با دوچرخه انجام می‌داد. راننده حرفه‌ای ماشین و موتور بود. غیر از کارهایی که هر نظامی باید بلد باشد، چترباز بود و با پاراگلایدر پرواز می‌کرد. خلبان هواپیمای فوق سبک بود؛ ولی نمی‌شود گفت اینها را فقط برای لذت و تخلیه انرژی یاد می‌گرفت. چون اگر اینطور بود باید اهل پز دادن باشد در صورتی که  مسعود خیلی مخلص و بی ریا بود.

حیات: ارتباطش با درس و مشق چطور بود؟

مسعود به‌خاطر هوشش از بچگی درسش خوب بود؛ اما اصلا اهل مشق نوشتن نبود. دبیرستانی که شد همراه درس‌خواندنش، کارهای بسیج را هم ادامه داد و همه آموزش‌هایش را در دوره دبیرستان دید.

بعد از دبیرستان بلافاصله سرباز شد. 24ساعت خدمت و 24 ساعت خانه بود؛ اما این 24 ساعتی که در خانه بود اصلا استراحت نمی‌کرد و به کارهای دیگرش می‌رسید. بچه خستگی ناپذیری بود.

حیات: دانشگاه هم رفت؟ در چه رشته‌ای درس می‌خواند؟

بعد از اینکه دیپلم گرفت گفت مادر من امسال نمی‌خواهم دانشگاه بروم؛ چون کارهای مهم‌تری دارم و الان فقط برای تعیین سطح می‌خواهم کنکور بدهم. رفت آزمون داد و در رشته الکترونیک پذیرفته شد. تقریبا ترم اول را کامل رفت؛ اما در فرجه امتحانات گفت دیگر دانشگاه نمی‌روم. بعد گفت دوستانم رفتند و دارند خلبانی می‌خوانند. من نمی‌توانم دانشگاه بروم و باید خلبانی یاد بگیرم.

حیات: چه زمانی برای اولین بار جمله رفتن به سوریه را از زبان مسعود شنیدید؟

شهید الله کرم که جزو نیروهای سپاه قدس و فرمانده مسعود در سوریه بود می‌گفت هرکسی مجرد باشد من او را به سوریه نمی‌برم. مسعود مجرد بود و می‌گفت ما مجردها باید برویم. اولین چیزی که درباره رفتن مسعود به سوریه من شنیدم همین بود.

حیات: چند بار به سوریه اعزام شد؟

مسعود اصلا از برنامه‌هایش با کسی حرف نمی‌زد. من تا سال پیش هم نمی‌دانستم چند بار به سوریه اعزام شده است. فقط میگفت من می‌روم مأموریت اما اینکه کجا می‌رود را به ما نگفت. من فکر می‌کردم مسعود 4بار به سوریه اعزام شده است چون چهار بار از من خداحافظی کرد در صورتی که کلا 2 بار اعزام شده بود.

حیات: از آخرین خداحافظی‌تان برایمان بگویید.

 روز آخری که مسعود برای خداحافظی آمد، مادرم خدابیامرز خانه ما بود. برادرانش هم بودند؛ رفت توی اتاق و در کمد دیواری را باز کرد که انگار داشت دنبال چیزی می‌گشت. مسعود آنقدر مرتب بود که حتی وسایل ما را هم مرتب می‌کرد. من را صدا زد توی اتاق و در را هم بست. توی اتاق گفت مادر من به  ماموریت می‌روم و تا یک ماه و نیم دیگر هم برنمی‌گردم. تا تلویزیون اعلام نکرده مسعود عسکری کجاست مهر دهانت را باز نمی‌کنی و به هیچ کس نمی‌گویی که من کجا هستم. از من قول گرفت که به هیچ کس نمی‌گویی من کجا هستم.

حیات: باتوجه به ارتباط عاطفی نزدیکی که با مسعود داشتید آیا قبل از شهادتش نشانه‌ای را حس کردید؟

عصر روز شهادت مسعود ما زیارت عاشورا خانه دوستمان دعوت بودیم. همیشه صبح یا عصر جایی هیئت می‌رفتیم. وقتی زیارت عاشورا تمام شد دلم نمی‌خواست از آنجا بلند بشوم. رو به دوستانم که حالا دیگر مراسم هم تمام شده بود رو کردم و گفتم می‌شه نرید؟

 دوستانم بعد به من گفتند با حالت ملتمسانه‌ای گفتی نمیشه نرید؛ ولی آنها گفتند نه نمی‌شه باید بریم. یکی از دوستانم کنارم نشسته بود و گفت معصوم جان می‌شه بریم؟ ولی من فکر کردم اسم مسعود را صدا زد و یکهو دلم ریخت؛ ولی به خودم گفتم آروم باش. دستم را گذاشتم روی قلبم و هی صدا می‌زدم توروخدا آروم بگیر. الان سوال پیش می‌آید که چرا اسم مسعود آمد اینقدر بهم ریختی؟ چون من به مسعود قول دادم به کسی چیزی نگویم. در واقع قلبم برای چند دقیقه محکم فشرده شد و حال بدی داشتم ولی بعد قلبم آرام شد. بعدها فهمیدم زمانی که قلبم فشرده شده بود وقتی بوده که مسعود تیر خورده و بعد از چند دقیقه به شهادت رسیده است. زمانی که مسعود به شهادت می‌رسد قلب من رها می‌شود.

حیات: من جایی می‌خواندم که شهدای اربعه پیش‌مرگ 150 رزمنده شده بودند. لطفا از نحوه شهادتشان برایمان بگویید.

بله این شهدا درست روز آخر محرم برای پاکسازی منطقه رفته بودند که به شهادت می‌رسند. فردای روز شهادت زمانی که سردار سلیمانی از منطقه بازدید کرد، گفته بود به برکت خون این شهدا ما این منطقه را آزاد کردیم و این بچه ها پیش‌مرگ 150 نفر شده بودند.

مسعود را نه با تیر معمولی بلکه با توپ 23 زده بودند. این توپ‌ها مثل تیر معمولی نیست؛ چون خیلی بزرگ است و وقتی به جایی می‌خورد تازه منفجر می‌شود. از این تیر 23؛ 5تا گلوله به مسعود خورده بود.

حیات: مدتی است که وقتی با مادران شهدا مصاحبه می‌کنم قلبم به درد می‌آید و نمی‌توانم درک کنم چطور یک مادر می‌تواند با غم از دست دادن فرزندی که می‌شود گفت همه چیز تمام است کنار بیاید. 

من به بسیجی بودن و راهی که مسعود انتخاب کرد، افتخار می‌کنم.  اگر مسعود از راه راست منحرف می‌شد یا اینکه بی‌ایمان و ضدانقلاب می‌شد، مرگ من آن زمان بود و آن موقع بود که من یکسره ناله می‌زدم ولی خوشحالم که مسعود الان عاقبت به‌خیر شده است.

برچسب‌ها