شهید علیرضا فرجزاده، سال 1367 آزمون کنکور را داده بود و خودش را آماده شنیدن جواب آزمون میکرد که منافقین از غرب کشور حملهای را علیه کشورمان انجام دادند. آنها میخواستند با عملیاتشان، طرحهای نافرجام صدام را عملیاتی کنند و یک هفتهای به تهران برسند. در چنین شرایطی شهید فرجزاده بار دیگر رخت رزمندگی به تن کرد و خودش را به جبهه رساند. علیرضا در ششم مرداد 1367 پس از چندین سال حضور در جبهههای دفاع مقدس به آرزوی قلبیاش رسید و در 20 سالگی شهد شیرین شهادت را نوشید. محمدرضا فرجزاده برادر بزرگتر علیرضا نیز از سال 1361 در جبههها حضور داشته و از پیشکسوتان دفاع مقدس به شمار میرود. وی در گفتوگویی که با «جوان» داشته، به مرور خاطرات برادر شهیدش میپردازد.
زندگی شهید فرجزاده در چه خانوادهای شکل میگیرد که عاقبتش را به شهادت میرساند؟
ما در خانوادهمان سه فرزند بودیم که من بزرگترین فرزند هستم و سال 1342 به دنیا آمدم. بعد خواهرم و بعد علیرضا در 10 خرداد 1347 به دنیا آمد و 6 مرداد 1367 در 20 سالگی به شهادت رسید. پدر ما مغازه لبنیاتفروشی در خیابان مختاری (شاپور) داشت و ما را در زمان تحصیل در مدارس اسلامی ثبتنام کرد. خاطرم هست سالی 500 تومان که آن زمان مبلغ زیادی بود، پرداخت کرد و من را به مدرسه قائم در خانیآباد فرستاد. علیرضا هم در مدرسه احمدی در خیابان مولوی درس خواند. بافت خانوادهمان مذهبی بود. مثلاً تازه سال 1357 تلویزیون به خانه ما آمد. پدرمان در شب چهارشنبهسوری یک تلویزیون مبله رنگی گرفت و به خانه آورد. خانواده اهل مسجد بود و با هم به مسجد شارعی، مسجد توحید و مکتبالشهید در محلمان میرفتیم. مسجد توحید چندین شهید در دفاع مقدس داده که برادرم و حمید آذرمی جزو این شهدا هستند.
شهید در کودکی چه روحیاتی داشت؟
من فرزند شلوغ خانواده بودم و علیرضا خیلی ساکت و نجیب بود. شیطنتهایش خیلی کم بود و پسر خوب و متینی بود. مادرمان هم همیشه روی این ویژگیهای علیرضا تأکید میکرد. علیرضا بیشتر با خواهرم جور بود و با من هم ارتباط نزدیکی داشت. خانواده طوری بود که طاقت دوری از هم را نداشتیم و ارتباطمان با هم گرم و خوب بود. گاهی همراه علیرضا به مغازه پدرمان میرفتیم و هر چه میخواستیم، میخوردیم و هر چه میخواستیم به خانه میآوردیم. پدرمان هم مناعت طبع داشت و آدم دست و دلبازی بود. اصلاً چیزی نمیگفت که نخورید یا نبرید. این رفتن به مغازه پدرمان را علیرضا خیلی دوست داشت.
گویا برادرتان دوستی داشت که ایشان هم در عملیات مرصاد شهید شدند؟
بله، شهید حمید آذرمی از بچههای محله بود. ایشان برادری به نام مجید داشت و آقا مجید با برادرم در مدرسه احمدی همکلاس بود. اینها با هم بزرگ شدند و دوستی نزدیکی با همدیگر داشتند. حمید چندین سال از برادرم کوچکتر بود و زمان جنگ چند باری با علیرضا به جبهه رفت. دیگر در خلال این رفت و آمدها، علیرضا با حمید دوست شد. در نهایت هر دو در عملیات مرصاد با فاصله یک روز از هم به شهادت میرسند.
پای برادرتان چطور به جبهه باز شد؟
من سال 1361 سپاهی شدم و بعد از اینکه به جبهه رفتم چندباری به برادرم گفتم اسم بنویس و به عنوان بسیجی به جبهه برو. آن زمان بچه مذهبیها و رزمندهها همدیگر را خوب پیدا میکردند. در محل یا مسجد علاقهمندان به مسائل مذهبی را پیدا میکردیم و درباره جبهه گرم صحبت با آنها میشدیم. خیلیها به همین شکل جذب سپاه و جبهه شدند. چندین بار هم به علیرضا گفتم که وقتش شده ثبت نام کنی و به جبهه بیایی ولی هر بار میگفت نه هنوز وقتش نشده است. من آدم شلوغ و پر جنب و جوشی بودم، اما علیرضا با وجودی که اهل مسجد بود ولی سر و صدا نداشت. یک دفعه دیدیم در 17 سالگی به جبهه رفت و دیگر فکر و ذکرش فقط جبهه شده بود. البته من در یک مقطع در سال 1364 به بهانه درس خواندن به تهران آمدم و به پادگان امام حسین (ع) رفتم و برادرم خیالش راحت شد که من در خانه پیش پدرم و مادرم هستم و اینجا بود که دیگر خودش عازم جبهه شد. من از همان سال 64 به بعد باز هم به جبهه میرفتم ولی با وقفه اعزامم اتفاق میافتاد.
پس شهید تا زمان عملیات مرصاد در جبهه حضور داشتند؟
بله، علیرضا دیگر جبهه را رها نکرد. رسم زمان جنگ این بود. دوستان وقتی میخواستند به جبهه بروند از هم خداحافظی میکردند و همدیگر را به آغوش میکشیدند و طلب شفاعت و حلالیت میکردند. هر زمانی که علیرضا میخواست برود من همیشه از او شفاعت میگرفتم. این شفاعت گرفتن را از تمام دوستان هم داشتم. اما آخرین باری که برادرم به جبهه رفت فراموش کردم که از او حلالیت بگیرم. آخرین بار به برادرم گفتم که این بار من میروم و تو بمان ولی قبول نکرد. حالا در این وضعیت شوهرخواهرمان که جانباز هم بود میخواست به جبهه برود. جنگ طولانی شده بود و مردم بینابینی با جبهه برخورد میکردند. اما ناگهان این فضا با حمله منافقین شکسته شد و مردم از همه جا عازم جبهه شدند. سال 1367 همه دوباره نگران اوضاع شدند و میخواستند خودشان را به جبهه برسانند. حضرت امام نیز پیغامی داده بود که در شهادت بسته شد و خوشا به حال آنان که با شهادت رفتند. من به سمت جنوب و قرارگاه نوح رفتم و برادرم عضو گردان مقداد لشکر 27 بود و هرچه اصرار کردم که بمان قبول نکرد. آن زمان ایشان کنکور داده بود و منتظر آمدن جواب آزمون بود. ولی صبر نکرد و راهی شد. من به این جوان 20 ساله گفتم تو بمان و ما میرویم ولی برگشت به من گفت در شهادت بسته شده اگر نرویم پنجره را هم میبندند و مرد آن است که شیرجه بزند و برود. من که مدعی جنگ و سپاه و بسیج بودم، این موضوع را نفهمیدم و برادرم که پنج سال از من کوچکتر بود به درستی متوجه شد. این دفعه عقلم هم نرسید که شفاعت بگیرم. البته فکرش را هم نمیکردم که علیرضا شهید شود. اما شهادت از پنجره نیمه باز آخرین روزهای جنگ به علیرضا لبخند زد.
زمان عملیات مرصاد در کنار شهید در منطقه حضور داشتید؟
من و شوهرخواهرم و برادرم در جبهه بودیم. ولی هر کدام به یک منطقه رفتیم. علیرضا زودتر از همه وارد عملیات مرصاد شد و با گلوله مستقیم منافقین به شهادت رسید. آن زمان شرایط آنقدر پیچیده بود که همه فکر میکردند من مفقود شدهام و شوهر خواهرم نیز اسیر شده است. دیگر تا به من خبر شهادت علیرضا را بدهند و من متوجه شهادت او بشوم و بخواهم به خانه بیایم پیکرش را خاک کرده بودند.
قبلاً صحبت شهید آذرمی شد، ایشان و علیرضا هر دو در یک منطقه بودند؟
حمید آذرمی 5 مرداد شهید شده بود. میگویند برادرمان میبیند حمید شهید شده پیکرش را به گوشهای میکشاند و فردای همان روز خودش به شهادت میرسد. پس از شهادت علیرضا، بچههای تعاون جلوی در خانهمان میآیند و به همسایهمان موضوع شهادت برادرم را میگویند و با پدر شهید آذرمی هم صحبت میکنند. به داییمان نیز خبر میدهند و همگی به سمت معراج شهدا راه میافتند تا پیکر علیرضا را شناسایی کنند. آن زمان به خاطر عملیات تعداد شهدا زیاد بود و وقتی که همگی میخواستند برگردند به شهیدی با نام حمید آذرمی بر میخورند. پدر شهید آذرمی که خودش پاسدار و رزمنده بود با دیدن این اسم کنجکاو میشود و به بقیه میگوید صبر کنید تا ببینم این پیکر متعلق به چه کسی است. همین که روی شهید را کنار میزند، ناگهان میبیند پسر خودش است. همانجا مینشیند و بدون اینکه بیتابی و شیون کند، باناراحتی برای پسرش فاتحهای میخواند و بلند میشود و میرود. خلاصه هر دو شهید با هم تشییع شدند و مراسمشان با همدیگر برگزار شد. پیکرهایشان هم در قطعه 26 بهشت زهرا در نزدیکی هم قرار دارد. شهادت علیرضا برای مادرمان خیلی سخت گذشت. مادرمان حدود 15 سال هر هفته تحت در هر شرایطی خودش را به بهشت زهرا میرساند. پدرمان هم آدم احساسی بود و تا سالها نمیتوانست جلوی دیگران از علیرضا صحبت کند. فقط اواخر عمرش در یک گفتوگویی که از تلویزیون آمده بودند صحبت کرد. بابا خیلی وقتها خواب علیرضا را میدید و در عالم خودش با پسرش همراه بود. مادرمان میگفت پدرتان خیلی وقتها در خواب با پسرش حرف میزد. هیچ وقت ندیدم پدرمان جلوی کسی اشک بریزد. آدم توداری بود و ناراحتیاش را در خودش میریخت و در تنهاییاش گریه میکرد. پدرمان شب اربعین سال 1387، حدود 20 سال بعد از شهادت علیرضا فوت کرد و به فرزند شهیدش پیوست.
منبع: روزنامه جوان
انتهای پیام/