کد خبر 284078
۱۵ آذر ۱۴۰۴ - ۱۲:۱۵

خیانت پیرمرد ۷۰ ساله با زن ۳۵ ساله

خیانت پیرمرد ۷۰ ساله با زن ۳۵ ساله

زن سالخورده‌ای با مراجعه به کلانتری از همسرش به خاطر خیانت و قصدش برای طلاق او شکایت کرد.

به گزارش حیات، پیرزنی با مراجعه به کلانتری شفای مشهد به کارشناس اجتماعی این کلانتری گفت: تازه وارد ۱۵ سالگی شده بودم که به طور سنتی با قنبرعلی ازدواج کردم. او ۲ سال از من بزرگ‌‎تر بود و شغل آزاد داشت. خیلی زود زندگی مشترکمان را در اتاقی کوچک و با یک فرش دستباف آغاز کردیم، اما دلمان گرم بود. شب‌ها که به خانه می‌رسید، دستانش بوی عشق می‌داد.

آرام‌آرام به اخلاق و رفتار یکدیگر عادت کردیم و به سلیقه‌ها و علایق هم پی بردیم. قهر و آشتی‌های زندگی‌مان نیز شیرین بود و زیبایی‌های خاص خودش را داشت تا اینکه صاحب ۴ دختر و یک پسر شیرین شدیم. حالا زندگی ما صفای دیگری به خود گرفته بود. بوی غذا و شلوغی خانه، ریخت و پاش فرزندانم، هرکدام عشق و زیبایی زندگی من و قنبرعلی را فریاد می‌زد.

این زندگی شیرین با ازدواج فرزندانم ادامه یافت و من و قنبرعلی تنها شدیم، اما هنوز سادگی و بی‌ادعایی درزندگی مشترکمان موج می‌زد. همواره در کنار و پشتیبان همسرم بودم. هرگاه بازار کساد می‌شد، من هم قناعت پیشه می‌کردم و هیچ اعتراضی نداشتم. مدام شوهرم را دلداری می‌دادم که عیبی ندارد، درست می‌شود.

در این سال‌ها شوهرم به شهرستان هم رفت وآمد می‌کرد و به امور تجاری می‌پرداخت، اما از ۱۰ سال قبل ـ زمانی که شصتمین سال عمرش را می‌گذراندـ این رفت و آمدها بیشتر شد و روزهای زیادی را در شهرستان می‌گذراند. هر بار با دلخوری اعتراض می‌کردم، پاسخ می‌داد «ماه‌خانم باید به امور زمین‌های ارثیه‌ای پدرم و حساب و کتاب‌های مالی مشتریانم رسیدگی کنم». من هم باور می کردم و روزهای زیادی را به انتظارش می نشستم تا از شهرستان بازگردد.

چمدان مسافرتش را می‌بستم و چند پیراهن اتوکرده و تمیز برایش می‌گذاشتم تا در این مدت لباس کثیف نپوشد. اما هر بار که سفرهایش خیلی طولانی می‌شد و من از سردلتنگی با او تماس می‌گرفتم، خشم و عصبانیت وجودش را فرامی‌گرفت و سرم داد می‌کشید. می‌گفتم از تنهایی خسته شدم، دلم می‌گیرد. ولی بازهم ادعا می‌کرد مشغله کاری دارد و مجبور است. من هم سعی می کردم شرایط او را درک کنم و کمتر تماس بگیرم.

ولی یک روز دختربزرگم رازی را فاش کرد که دنیا روی سرم آوار شد. شوهرم رازی داشت که من از آن بی‌اطلاع بودم. دخترم گفت بابا از حدود ۱۰ سال قبل زن دیگری را در شهرستان به عقد موقت خودش درآورده و با او زندگی می‌کند! انگار خنجری بر قلبم فرود آمد و دستانم یخ کرد. فریاد زدم نه، محال است. اما این ماجرا واقعیت داشت.

فقط گریه کردم و اشک ریختم تا اینکه قنبرعلی دوباره به مشهد بازگشت. این بار به پیشوازش نرفتم . قلبم شکسته بود و پاهایم رمق نداشت. وقتی گفتم راستش را بگو، زن گرفتی؟ با خونسردی به چشمانم نگاه کرد و با بی‌رحمی تیغه یک خنجر گفت بله، قسمت بود! ۳۵ سال دارد و بیوه است و ۲ فرزند دارد. هنگامی که برای معامله املاک پدرش رفته بودم، با هم آشنا شدیم. دیگر نمی‌فهمیدم چه می‌گوید. در تمام این ۱۰ سال که پیراهن‌های اتوکرده را برایش می‌گذاشتم، او به خانه هوویم می‌رفت.

آن شب جنگ شد. دخترانم اشک ریختند. پسرم فریاد می‌زد و من هم شوکه نگاهش می‌کردم. انگار به اندازه ۶۰ سال پیر شدم؛ همان ۶۰ سالی که عاشقانه به او دل‎باختم و حالا من مانده‌ بودم و سقفی که دور سرم می‌چرخید.

با راهنمایی‌های تجربی سرگرد احسان سبکبار رئیس کلانتری شفای مشهد اقدامات مشاوره‌ای برای این زن در دایره مددکاری اجتماعی در حالی آغاز شد که پیرزن مدعی بود شوهرش قصد دارد او را طلاق بدهد.

منبع: روزنامه خراسان

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha