به گزارش پایگاه خبری حیات به نقل از ایسنا، پس از ۳۰ سال از پایان جنگ تحمیلی رژیم بعثی عراق با جمهوری اسلامی ایران گذشته و زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهیدان دبیرستان سپاه تهران (مکتب الصادق علیهالسلام) همچنان دغدغه بسیاری از دستاندرکاران دبیرستان، بهویژه دانشآموختگان آن بوده است. این دبیرستان که در بین دانشآموزانش به مکتب مشهور است، از پاییز ۱۳۶۱ دانشآموز جذب کرده و تا هفده سال و (هفده دوره) پسازآن ادامه یافته است.
در هشت سال دفاع مقدس حدود نهصد دانشآموز جذب مکتب شدند و از این تعداد، یکصد نفر به فیض شهادت نائلآمدهاند. حدود صدو پنجاه نفر نیز جانباز شده و حدود سیصد نفر دیگر در عملیاتهای مختلف زخم و جراحت برداشتهاند؛ آماری که اگر بینظیر نباشد، در سطح مدارس آن زمان و به نسبت تعداد دانش آموزان، قطعاً کمنظیر است.
دریک تلاش گروهی چندساله و طی تحقیق از جمع دانش آموزان مکتب و خانوادههای شهدا و برخی هم رزمان و دوستان ایشان، خاطرات این شهدای عزیز جمعآوری و در کتاب یاران دبیرستان تدوینشده است.
مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس مصمم است خاطرات شهدا و جانبازان و رزمندگان این دبیرستان را در سلسله شمارههای مختلف منتشر کند. باشد که سرگذشت این نوجوانان و جوانان برای نسلهای آینده این سرزمین به یادگار و ماندگار بماند:
شهید محمدرضا محمودی تفرشی یکی از این دانش آموزام است. او متولد سال ۱۳۴۸ بود و ۱۳ اردیبهشت ۱۳۶۵-منطقه عملیاتی فکه به شهادت رسید.
حمیدرضا اصفهانی همکلاسی شهید روایت میکند: دانشآموز دوره سوم دبیرستان سپاه بودیم و سال ۱۳۶۳ وارد مکتب شدیم. همان روزهای اول فهمیدم با محمدرضا محمودی بچهمحل هستیم و در یک ایستگاه با هم سوار یک سرویس میشویم.
چهره معصوم و کودکانهاش هنوز جلوی چشمانم است. برعکس اغلب ما که سرویس را روی سرمان میگذاشتیم، محمدرضا آنقدر ساکت و کمحرف بود که گاهی تعجب ما را برمیانگیخت.
یک روز صبح زود که منتظر رسیدن سرویس بودیم، از او خواستم خودش را بیشتر معرفی کند. نگاه معصومانهای به من کرد و گفت: «اسم من اسم این خیابان روبهرویی است که تابلوی آن را میبینی. نگاه کردم و دیدم روی تابلوی نام خیابان نوشته؛ شهید محمدرضا محمودی.»
با تعجب پرسیدم: «برادرت یا فامیلتان است؟!» گفت: «هیچ نسبتی نداریم؛ اما مطمئن باش یک روز اسم من هم روی یکی از این تابلوها در خیابانهای اطراف نقش میبندد.» با تعجب بیشتری نگاهش کردم. هیچ لحن شوخی در کلامش نبود؛ اما نوجوانی 15 ساله که نباید اینطوری حرف بزند!
خیلی حرفش را جدی نگرفتم و حرف زدیم تا مینیبوس مکتب رسید. روز بعد دوباره وقتی منتظر سرویس بودیم، شبیه همان حرفها را تکرار کرد. دیگر مسئله برایم جدی شد و گفتم: «چرا اینطوری صحبت میکنی؟ چیزی شده؟» گفت: «آره، برادرم شهید شده و تمام فکر و ذکرم پیش اوست. من هم باید به او بپیوندم و راهش را ادامه بدهم.«
صحبتمان گل انداخت و محمدرضا از خودش و خانوادهاش و برادر شهیدش گفت و اینکه در بسیج و مسجد محله فعال است و تمام تلاشش را میکند که راهی به جبهه پیدا کند. میگفت قسمتی از وصیتنامه برادر شهیدش را روی دیوار اتاقشان نصبکرده تا همیشه جلوی چشمش باشد و هرروز ببیندش و بخواندش. با دقت کلمات را انتخاب میکرد و تصمیمش را گرفته بود. جوری مصمم حرف میزد که هر که او را میدید، یقین میکرد خیلی زود مسیرش را به جبهه باز میکند.
حتی با آن جثه کوچک و چهره ریزنقش و صورت معصوم، چند روز بعد به اصرار محمدرضا باهم رفتیم خانه، شان، از آن خانههای باصفا. وقتی وارد اتاق او شدیم عکس برادر شهیدش را دیدم که چه شباهت عجیبی به محمدرضا داشت همچنین قسمتی از وصیتنامه برادرش را که با خط نستعلیق زیبا نوشته بودند؛ روی دیوار و جایی نصب بود که از همه طرف پیدا باشد.
عکس قاب شده برادرش به ما نگاه میکرد و نگاه عاشقانه و معصومانه محمدرضا با آن گره میخورد و محو آن میشد. از این رفتار محمدرضا برداشت کردم که با قاب عکس برادر شهیدش انس دارد و همانطور که قبلاً گفته بود این قسمت از وصیتنامه او را هر روز چند بار مرور میکند.
سال دوم برای ادامه تحصیلش، رشته معارف اسلامی را انتخاب کرد؛ اما خیلی نگذشت که از جمع بچههای دوره سوم جدا شد و به هر روش و ترفندی که بود، خانواده و مسئولان بسیج محله را راضی کرد و راهی جبهه شد.
در مدت کوتاهی که در مناطق عملیاتی بود خبری از محمدرضا نداشتیم تا اینکه اواسط اردیبهشت ۱۳۶۵ در یک صبح بهاری وقتی زیر درختان حیاط و در میدان صبح گاه دبیرستان نشسته بودیم یکی از بچهها خبر شهادت محمدرضا را داد. تعجب نکردم شوکه هم نشدم آنطور که محمدرضا با اعتمادبهنفس از شهادتش میگفت، مطمئن بودم که دیر یا زود این اتفاق خواهد افتاد و این خبر خواهد رسید.
چند روز بعد از تشییعجنازه و خاکسپاری، وقتی منتظر سرویس دبیرستان بودم نگاهم روی تابلوی خیابان روبهرو خیره ماند: «شهید محمدرضا محمودی!» تمام خاطراتم با محمدرضا مثل فیلم از جلوی چشمانم گذشت و من محو آن بودم. سرویس رسید و راننده بوق زد که سوار شوم؛ من اما محو تابلو بودم و نمیتوانستم دل بکنم.
ترک مجلس گناه
در این سالها هر بار که برای زیارت قبور شهدا و مرحومان با خانواده به بهشتزهرا علی میروم سعی میکنم مادر و پدر شهید محمدرضا محمودی تفرشی را هم با خودم ببرم.
یکبار در مسیر از مادر شهید خواستم خاطرهای بگوید اشک در چشمانش حلقه زد و گفت: «این دو پسرم حسین و محمدرضا سه سال باهم اختلاف سنی داشتند و از همان کودکی رفتارشان با دیگر هم سن و سالهایشان فرق داشت.
قبل از شهادت حسین، یکی از اقوام نزدیک ما را برای شام دعوت کرد. تا شام آماده شود، صاحبخانه که آن زمان ویدئو داشت، مثلاً خواست خوبی کند و خیلی با شوقوذوق یک فیلم گذاشت در دستگاه. شاید کمی آن فیلم مناسب نبود.
من و حاجآقا رویمان نشد به فامیلمان چیزی بگوییم و خودمان را مشغول گفتوگو با دیگران کردیم؛ اما محمدرضا و حسین خیلی صریح و بیرودربایستی اعتراض کردند و سریع بلند شدند و خداحافظی کردند و از خانه آن فامیلمان زدند بیرون.
پدرشان رفت توی کوچه دنبالشان و گفت خوب نیست اینجوری میروید، فامیل نزدیکاند و ناراحت میشوند، اما محمدرضا و حسین گفتند: ما با کسی تعارف نداریم بعد هم راه افتادند و رفتند.»
منبع: علیرضا اشتری، داود عطایی کچویی، یاران دبیرستان (خاطرات شهدای مکتب امام صادق (ع) دبیرستان سپاه تهران) مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، تهران ۱۴۰۱، صص ۱۲۴،۱۲۵،۱۲۶،۱۲۷
انتهای پیام/
نظر شما