به گزارش خبرنگار فرهنگی حیات، هشتم شهریورماه ۱۳۶۰ روزی بزرگ در تاریخ انقلاب اسلامی است. روزی که دو ققنوس خونین پر و بال عشق، در آتش آزمون پاکباختگی و خلوص و خداجویی و خدمت به خلق، سرافرازانه، حیات جاوید از سر گرفتند و معراجی بلند تا ابدیت عشق آغاز کردند. با پیکری سوخته و خاکستر شده از شعله کین نفاق، اما نستوه و سترگ از شرف شهادت، بر ستیغ حماسه و حضور، مطلع الشمسی جاودانه و جانانه شدند. «رجایی» و «باهنر»، دو سیمرغ سوخته بال سرخ جامه، خلیل وار از آتش روییدند و راهی را گشودند برای «شهید رئیسی» که همین روزها، ابراهیموار، از آتش به قاف قرب حق بال گشود و «سید شهیدان خدمت» شد. آری؛ «راه رجا، بسته نیست»!....
از دستفروشی و کاسه بشقابی تا شاگردی در حجرهها
محمدعلی رجایی در ۲۵ خرداد ۱۳۱۲ در قزوین متولد شد. پدرش پیشهور بود و در قزوین، خرازی داشت. او در ۴ سالگی پدرش را از دست داد و برادر بزرگترش خارج از خانه مشغول بود، و مادرش با پاک کردن پنبه و شکستن فندق، گردو و بادام مخارج زندگیشان را تامین می کرد. برادرش پس از مدتی به تهران آمده بود، او نیز پس از پایان کلاس ششم ابتدایی در ۱۳ سالگی به دلیل وضعیت نامناسب اقتصادی در قزوین راهی تهران شد، و در بازار آهن فروشان به کار مشغول شد، و پس از مدتی به دلیل سنگینی کار به دستفروشی روی آورد، پس از آن دوباره به بازار رفت و در چند حجره شاگردی کرد.
«فداییان اسلام» و «مسجد هدایت»؛ دو کانون تربیت فکری، معنوی و مبارزاتی رجایی
در سال ۱۳۳۰ جوانانی که مدرک کلاس ششم ابتدایی داشتند توسط نیروی هوایی با درجه گروهبانی استخدام می شدند، رجایی نیز برای خدمت در این نیرو داوطلب شد. پس از پشت سر گذاشتن سه ماه از دوره آموزشی گروهبانی با گروه فداییان اسلام آشنا شد و در جلسات آنان شرکت می کرد و همکاریاش با آنان آغاز شد. او در کلاسهای شبانهای که وابسته به «مرکز تعلیمات جامعه اسلامی» بود شرکت میکرد. آشنایی با آیت الله طالقانی و مسجد هدایت، محوری دیگر در تکامل تفکر دینی و روحیه مبارزاتی او بود.
پس از طی دوره آموزشی و گرفتن درجه گروهبانی در کنار کار به تحصیل پرداخت و توانست در سال ۱۳۳۲ دیپلم بگیرد. چون در شهریور دیپلم گرفته بود، نمی توانست در آزمون ورودی دانشگاه شرکت کند، به همین خاطر راهی بیجار شد و به تدریس زبان انگلیسی در یک دبیرستان مشغول شد. با پایان سال تحصیلی به تهران بازگشت و در دانشسرای عالی تربیت معلم آغاز به تحصیل کرد، پس از آن به دانشسرای عالی رفت و با گذشت دو سال مدرک کارشناسی ریاضی گرفت و در آموزش و پرورش استخدام شد.
در ابتدا به ملایر رفت و پس از آن که با رئیس آموزش و پرورش اختلاف پیدا کرد به خوانسار رفت و تدریس را آغاز کرد. پس از یک سال تدریس موفق دوباره به تهران برگشت و در دوره کارشناسی ارشد آمار به تحصیل پرداخت و همزمان در مدرسه کمال به تدریس مشغول شد. محمدعلی رجایی در سال ۱۳۴۱ با دختر یکی از بستگانش؛ خانم عاتقه صدیقی ازدواج کرد.
تمام مفاصلش صدا میکرد!
مرحوم کیومرث صابری فومنی (گل آقا) میگوید: «شهید رجایی طولانیترین مدت شکنجه در زمان شاه را داشت. و به همین دلیل در رکوع و سجود که مینشست و برمیخاست تمام مفاصلش صدا میکرد. کف پایش در زیر شکنجههای رژیم شاه مجروح شده بود و مردم جهان در شورای امنیت ملل آن را دیدند. سه ماه از زمستان در زندان، در سلول و گاهی لب حوض او را لخت مینشاندند. ایشان برای من تعریف میکرد در سلول وقتی لخت بودم پاهایم را به سینه میچسباندم و به حالت چمباتمه مینشستم تا از گرمای حاصله مقداری چشمم گرم شود و سرما را احساس نکنم اما همین که چشمم گرم میشد و سرما را کمتر احساس میکردم دستم باز میشد و بی حال میافتادم.»
همچنین خود آن شهید بزرگوار در وصف یکی از روزهای شکنجه خود توسط ساواک گفته است: «تنها بوی سوختن گوشت را از تخت فلزی که زیرش چراغ گاز روشن بود و گداخته شده بود حس می کردم!»
با حال، اذان میگفت...
روایت مقام معظم رهبری از زندان، شنیدنی است: «در سال ۱۳۵۳ حدود آذرماه بود که مرا دستگیر کردند که همان روز هم آقای رجایی را گرفتند و در کمیتهی به اصطلاح ضد خرابکاری بند یک، زندانی بودیم. منتها من سلول ۲۰ بودم و او سلول دیگری ۱۸ بود، یعنی بین سلول من و آقای رجایی سلول ۱۹ فاصله بود و من با سلول ۱۹ به وسیلهی علامت تماس داشتم.
او میگفت: در سلول کناری شخصی است که اظهار میکند با تو آشناست. من فهمیدم آقای رجایی است. لذا هر وقت میخواستیم با هم مکالمهای داشته باشیم من به سلول کناری پیغام میدادم و او هم به آقای رجایی که آقای رجایی هم متقابلاً به همین صورت با من تماس میگرفت، مثلاً میگفت: آقای رجایی دارد قرآن میخواند. من میگفتم: خوب میخواند؟
او هم میگفت: آری باحال میخواند. اذان میگفت، روزه میگرفت و من قضایای سلول آقای رجایی را اینگونه متوجه میشدم.»
از نمایندگی مردم تا نخست وزیری
پس از پیروزی انقلاب شهید رجایی در کابینه مهندس بازرگان وزیر آموزش و پرورش بود، و پس از استعفای نخست وزیر نیز با حکم حضرت امام(ره) مسئولیتش ادامه یافت.
۲۴ اسفند ماه سال ۱۳۵۸، در انتخابات نخستین دوره مجلس شورای اسلامی، نام او در لیست فهرست ائتلاف بزرگ، لیست مشترک جامعه روحانیت مبارز و حزب جمهوری اسلامی دیده میشد، و او توانست با یک میلیون و دویست و نه هزار و دوازده رای به عنوان نماینده مردم تهران به مجلس راه یابد.
در مجلس شورای اسلامی اولین شخصی که ابوالحسن بنی صدر به عنوان نخست وزیر انتخاب کرده بود، پذیرفته نشد. امام خمینی (س) در یک سخنرانی در ۲۹ تیر ماه سال ۱۳۵۹ اعلام کرد: «این اشخاصی که انقلابی نیستند باید در راس وزارتخانهها نباشند و آقای بنی صدر باید امثال اینها را معرفی به مجلس نکند و اگر کرد، مجلس رد بکند و هیچ اعتنایی نکند.»
در جلسه ای غیر علنی در ۱۸ مرداد ماه محمدعلی رجایی با ۱۵۳ رای موافق، ۲۴ مخالف و ۱۹ ممتنع به عنوان نخست وزیر معرفی شد. حزب جمهوری اسلامی، شهید رجایی را با حمایت شهیدبهشتی معرفی کرد و بر آن پافشاری کرد.
در دوم مرداد ۱۳۶۰ پس از عزل اولین رئیس جمهور، دوئمین انتخابات ریاست جمهوری برگزار شد و شهید رجایی با ۱۲ میلیون و ۷۷۰ هزار رای، رئیس جمهور ایران شد. روز ۱۱ مرداد ۶۰ مراسم تنفیذ حکم او توسط حضرت امام (ره) در حسینیه جماران برگزار شد.
ماجرای آن کیف مشکوک!
سازمان مجاهدین خلق در ادامه اقدامات تروریستی خود، نخست تلاش کرد امکان بمبگذاری در بیت امامخمینی(ره) را بیابد. به گفته سیداحمد خمینی، در زمان جلسه رئیسجمهور، نخستوزیر و گروهی دیگر از مسئولان با امامخمینی(ره)، مسعود کشمیری که جانشین دبیر شورای امنیت ملی بود، به همراه کیف مشکوک به بمبگذاری حاوی وسایل ضبط و یادداشت مطالب، قصد ورود به جلسه را داشت که به دلیل مشکوک شدن و ممانعت حاج سیداحمد آقا خمینی از ورود وی با کیف به داخل بیت، به طرزی معجزهآسا، این توطئه خنثی شد و کشمیری به حالت اعتراض آنجا را ترک کرد. بنابر برخی نقلقولها همان کیف، هشتم شهریور ۱۳۶۰ ساعت سه بعد از ظهر در جلسه شورای امنیت کشور در اتاق ۱۰۵ نخستوزیری منفجر شد.
شهید باهنر؛ بر قله آگاهی و آموختن
شهید محمد جواد باهنر در سال ۱۳۱۲ در یکی از محلههای قدیمی شهر کرمان به نام محله شهر که از محلههای بسیار قدیمی و فقیرنشین شهر کرمان بود، به دنیا آمد. وی فرزند دوم خانواده و دارای نه خواهر و برادر بود. پدرش پیشهور سادهای بود که زندگی محقرانهای داشت و به واسطه مغازه کوچکی که در سرگذر محله داشت امرار معاش میکرد. در سن پنج سالگی برای آموزش به مکتب خانهای سپرده شد و نزد بانوی معلم مکتبخانه قرآن را فرا گرفت از حدود یازده سالگی با راهنمایی حجتالاسلام حقیقی، فرزند معلم مکتب خانه، به مدرسه معصومیه کرمان وارد شد و تعلیم دروس حوزوی را آغاز کرد.
محمد جواد باهنر که در سال ۳۷ جهت انجام سفر تبلیغی به آبادان عزیمت کرده بود به مناسبت تقارن به رسمیت شناختن دولت اسرائیل توسط دولت ایران به صورت دو فاکتو حمله شدید و سختی به این مسئله کرد و پس از پایان سخنرانی توسط شهربانی دستگیر شد و این اولین برخورد او با رژیم پهلوی بود.
شهیدی پایه گذار و نهادساز
شهید باهنر در اسفند ماه ۱۳۴۲ پس از ایراد سخنرانیهایی در مساجد به مناسبت سالگرد حادثه فیضیه دستگیر شد و پس از آن شش بار به زندانهای کوتاه مدت محکوم شد و از سال ۱۳۵۰ اجازه سخنرانی نداشت. وی در کنار تدریس به تألیف کتب درسی پرداخت و حدود سی کتاب و جزوه تعلیمات دینی را برای تدریس از دوره ابتدایی تا دانشگاه تألیف کرد، همچنین همزمان فعالیتهای اجتماعی خود را نیز ادامه داد و در تأسیس دفتر نشر فرهنگ اسلامی، کانون توحید و مدرسه رفاه نقش مؤثری داشت.
وزیر آموزش و پرورش کابینه حزب الله
در سال ۱۳۵۷ به فرمان امام خمینی (ره) به عضویت شورای انقلاب درآمد و پس از پیروزی انقلاب هم با پذیرش مسئولیت در نهضت سواد آموزی، نماینده مردم کرمان در مجلس خبرگان قانون اساسی، نماینده شورای انقلاب اسلامی در وزارت آموزش و پرورش، نماینده مردم تهران در مجلس شورای اسلامی با ۲٬۱۳۴٬۴۳۴ رأی (درصد آراء: ۶۴٫۸۰) به ایفای نقش پرداخت. او با حکم امام خمینی (ره) در سال۱۳۵۹ به عضویت ستادانقلاب فرهنگی درآمد. وی سپس در کابینه محمد علی رجایی به سمت وزیر آموزش و پرورش منصوب شد.
امام (ره): رجایی و باهنر اگر نیستند، خدا هست...
و سرانجام منافقان کوردل با انفجار در دفتر نخست وزیری توسط مهره نفوذی خود «مسعود کشمیری»، رئیس جمهور صبور، صدیق، صمیمی و صادق و نخست وزیر محبوب و مردمی کابینه خط امام را از مردم گرفتند و ایران را به سوگ نشاندند. در شهادت این دو عزیز جمهور و این دو فرزند حقیقی انقلاب، امام راحل فرمود: «رجایی و باهنر، هردو شهیدی هستند که در نبرد با قدرتهای فاسد، همرزم بودند و خداوند خواست که با هم از این دنیا هجرت کنند و به سوی او هجرت کنند.»
ریشه به جا باد اگر، برگ و بری میرود...
هر دم از این رهگذر رهگذری میرود
در پی مردان مرد پی سپری میرود
عرصه نگردد تهی گر چه ز هم سنگران
گه جگری میدرند گاه سری میرود
روزن فتح و خطر بسته نخواهد شدن
گر ز قضا ناوکی بر قدری میرود
راه رجا بسته نیست گرچه رجایی برفت
ریشه به جا باد اگر برگ و بری میرود
روضه نماند به زاغ، ور همه با درد و داغ
از صف مرغان باغ، نغمه گری میرود
جلوه خورشید ما، جمله جهان در نوشت
شعله به عالم زند، تا شرری میرود
مکتب اسلام باد زنده که در راه آن
گاه شبیری رود، گه شبری میرود
درسفر زندگی، آمد وشد کار ماست
تا پسری در رسد، خود پدری میرود
راه رجایی بجاست، شور رهایی بپاست
گرچه زنان آوران، ناموریمیرود
بی هنران را بگو، گنج هنر زان ماست
گرچه زملک هنر، باهنری میرود
دامن دریای عشق تا که صدف پرور است
صیرفیان را چه باک، گر گهری میرود
تا که خدای جهان، حافظ این امت است
هر نظری می رسد، صد خطری میرود
شاعر: استاد حمید سبزواری
نظر شما