کد خبر 254040
۵ خرداد ۱۴۰۳ - ۰۰:۲۸

از شهدا بیاموزیم:

خاطره‌ای از «سرباز کوچک امام (ره)» و کندن سر شاه

خاطره‌ای از «سرباز کوچک امام (ره)» و کندن سر شاه

«اول تمام کتاب هایمان یک عکس بزرگ از شاه بود. آن ورق را جدا کردم و سر شاه را تمام و کمال در آوردم و چسباندمش روی تن سگ. چیز تمیزی از آب درآمده بود.»

به گزارش خبرنگار فرهنگی حیات در برشی از کتاب «سرباز کوچک امام (ره)» که به خاطرات نوجوان ۱۳ ساله ای که در جنگ تحمیلی اسیر شد، می‌پردازد؛ آمده است: «سال ۱۳۵۶ بود و من کلاس چهارم ابتدایی بودم. یک روز آقای مؤمن زاده معلم کاردستی‌مان بهمان گفت که برای جلسه بعد یک کاردستی درست کنیم. چشمم به کاغذ و چوب حصیر و سریش گوشه حیاط بود اما حواسم جای دیگر اولش میخواستم با همینها چیزی درست کنم و ببرم مدرسه اما فکری یکسره قلقلکم میداد.

آقای مؤمن زاده را می شناختم. تازه آمده بود مدرسه مان و با بقیه معلم های مدرسه خیلی فرق داشت. ما در مدرسه چند نفر بودیم که مدام با تعدادی از بچه شاه دوستها و طاغوتیها بحث میکردیم. خیلی وقتها پیش آمده بود که دیده بودم آقای مؤمن‌زاده خیلی با احتیاط جانب ما را می گیرد.

با این همه با خودم میگفتم نکند اشتباه کرده باشم و او آن قدرها هم که فکرش را میکنم مخالف رژیم نباشد. دلم را به دریا زدم. به امتحانش می ارزید. رفتم سراغ یکی از پیکهای مدرسه زهرا از او اجازه گرفتم و یکی از ورقهایش را کندم. بعد با دقت دور عکس یک سگ را که در آن صفحه بود بریدم و خیلی ظریف سر سگ را از گردنش قیچی کردم بعد بدن سگ را چسباندم روی یک ورق سفید. آن وقت رفتم سراغ کتاب فارسی‌ام.

خاطره‌ای از «سرباز کوچک امام (ره)» و کندن سر شاه

اول تمام کتاب هایمان یک عکس بزرگ از شاه بود آن ورق را جدا کردم و سر شاه را تمام و کمال در آوردم و چسباندمش روی تن سگ. چیز تمیزی از آب درآمده بود. هر چند دقیقه یک بار نگاهی بهش می انداختم و از ته دل حظ می کردم. صبح روز بعد کاردستی ام را گذاشتم لای یکی از کتاب هایم و رفتم مدرسه. زنگ اول کاردستی داشتیم. آقای مؤمن زاده آمد سر کلاس از هیجان چیزی که با خودم آورده بودم داغ شده بودم.

خدا خدا میکردم واکنشش همانی باشد که انتظار داشتم. آقای مؤمن زاده گفت: «بچه ها کاردستی هاتونو بذارید روی میز یکی یکی هم بیایید اینجا میخوام ببینم و نمره بدم» همه کاردستی هایشان را گذاشتند روی میز؛ من هم کتابم را از جامیز درآوردم و گرفتم دستم از استرس جلد کتاب لای انگشتهایم عرق کرده بود.

معلم یکی یکی کاردستی بچه ها را دید تا رسید به من و گفت: «طحانیان کاردستی ات رو بیار ببینم» کتابم را گرفتم دستم و رفتم سمتش بعد طوری که هیچ کس جز خودش نبیند آن را باز کردم. چشمهای آقای مؤمن زاده با دیدن چیزی که درست کرده بودم برقی زد و لبش به لبخند ملایمی باز شد. محو تماشای عکس شده بود نگاه طولانی و رضایتی که در چهره اش بود بچه ها را کنجکاو کرد.

وقتی می دیدند کتابم را طوری گرفته ام که جز معلم کس دیگری نمیتواند داخلش را ببیند، بیشتر دوست داشتند از کارم سر در بیاورند. آقای مؤمن زاده نگاهی بهم انداخت و گفت «آفرین پسرم خیلی با سلیقه کار کردی ابتکار جالبی بود خیلی خوشم آمد برو بشین حواستم جمع کن....» یکی دو تا از بچه ها گفتند: «ببینیم تو چی درست کردی؟»

خاطره‌ای از «سرباز کوچک امام (ره)» و کندن سر شاه

گفتم: «باشه، حالا بعداً بهتون نشون میدم.....» آقای مؤمن زاده آن روز تا آخر زنگ خیلی توی فکر بود. نگاهم با نگاهش که گره میخورد لبخندش را دریغ نمی کرد.

روزی نبود که در یک فرصت مناسب چند تا از شیشه های مدرسه را پایین نیاورم. کادر کلافه مدرسه بی معطلی شیشه ها را عوض میکردند و من و یکی دو نفر از بچه ها را که واقعاً بی گناه بودند میبردند برای فلک.»

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha