به گزارش خبرنگار فرهنگی حیات، دهم اسفند ۱۳۸۰ روز واصل شدن مردی به شهیدان است که از وقتی خودش را شناخت، تقدیرش با آنها گره خورده بود. مجید پازوکی، شهادت را بو میکشید. عاقبت هم، در روزگاری که سفره شهادت جمع شده بود و توفیقی نبود که آسان بهدست آید، گوی توفیق را ربود و استخوانهای مانده در مقتل فکه، واسطه رسیدنش به آرزوی دیرینه شدند.
شهدا عاقبت، مجید را طلبیدند... در همان جاییکه سالها پیش کنارشان در قالب تخریبچی جنگیده بود. آن نوجوان یازده ساله که روز ۱۷ شهریور ۵۷ در میدان شهدا بود، راهی را از جبهههای سرد و برفی کردستان و کانی مانگا آغاز کرد که در رمل های داغ فکه، به سرانجام رسید و سرنوشت او را با شهیدان پیوند زد.
روایت یکی از دوستانش شنیدنی است: «خواب دیده بود، شب وفات حضرت ام البنین(س) که دست راستش را توی دست حضرت ابالفضل (ع) گذاشتهاند. توی میدان مین، رسیدم بالای سرش. همان دستش از مچ قطع شده بود.»
چند روز قبل از شهادتش، گفته بود که آقای باقرزاده بگویید یک نفر پیدا کند بگذارد، جای من ۱۰-۱۵ روز دیگر من میروم». آمد نشست روی صندلی کمیته مفقودین و بیمقدمه، صاف و صریح گفت و رفت. دو هفته بعد، در خاک عراق، در یک تفحص برون مرزی، در یک میدان مین فوقالعاده شلوغ و خطرناک، تک و تنها رفت پی شهدا...»
شاهد شهادتگاه شهریورماه
روز اول فروردینماه سال ۱۳۴۶ خداوند، عیدی خانواده پازوکی را پسری به نام مجید قرار داد از همان اول در رگهایش خون انقلاب جوشش داشت. با اوج گرفتن مبارزات مردمی، او نیز مبارزی کوچک نام گرفت و در روز ۱۷ شهریورماه ۱۳۵۷، مجید چون ژالهای بر شاخه درخت قیام مردمی نشست و شاهد آن شهادتگاه شد.
از تخریبچی تا فرمانده تفحص، سرنوشت «مجید پازوکی»، نفس در نفس با شهادت گره خورده بود. آن نوجوان یازده ساله که روز ۱۷ شهریور ۵۷ در میدان شهدا بود، راهی را از جبهههای سرد و برفی کردستان و کانی مانگا آغاز کرد که در رمل های داغ فکه، به سرانجام رسید و سرنوشت او را با شهیدان پیوند زد.
لحظه دیدار این نوجوان یازده ساله با امامش در حیاط مدرسه رفاه در بهمن ۵۷، لحظه آغاز ورق خوردن دفتر عشق سربازی روحالله بود. با شروع جنگ، مجید که کم کم قد میکشید و با انقلاب بزرگ و بالغ میشد، به عضویت بسیج مسجد لرزاده درآمد و برای گذراندن دوره آموزشی در سال ۱۳۶۱ رنگ و بوی جبهه گرفت و بهعنوان تخریبچی، زخمهای تنش را جانمایهی شکفتن روح بزرگش کرد. یک بار از ناحیه دست راست مجروح شد، بار دیگر از ناحیه شکم، حالش خوب نبود ولی او همه چیز را به شوخی میگرفت و درد را با خنده پذیرا میشد؛ درست مثل همه فرزندان خمینی...
تصویری انجام تفحص توسط شهید بازوکی
از کردستان و کانی مانگا تا سنگر «تفحص»
سال ۱۳۶۱، فقط ۱۵ سال داشت که به جبهه رفت و به عنوان تخریبچی مشغول فعالیت شد. روایتهای همرزمانش از آن دوران و دوران پس از جنگ نشان میدهد که چرا این شهید باید تا این حد شاخص باشد. پس از جنگ نیز، جهاد مجید پازوکی پایان نیافت و وی از سال ۱۳۶۹ در منطقه کردستان مشغول جنگ با اشرار و گروهکهای ضد انقلاب و تروریستی شد. سال ۱۳۷۱ اما رسالتش را جای دیگری پیگرفت و به گروه تفحص پیوست.
یکی از همراهان شهید نقل میکند که جملهای از یک مادر شهید باعث شد مجید پازوکی تمام وقت و انرژیاش را پای کار تفحص بگذارد. مادر شهیدی که چند سال بعد از جنگ هنوز خبری از فرزندش را در آغوش نگرفته بود، به آقا مجید گفته بود «اگر یک تکه استخوان شهیدم را برایم بیاورند، جگر آتشگرفتهام، آرام میگیرد».
همین جمله شده بود آتش جگر آقا مجید که راه بیفتد در مناطق جنگی پی کار تفحص و بعدها دست زن و فرزندانش را هم بگیرد و از اندیمشک تا اهواز و دو کوهه از این خانه به آن خانه زندگی کنند و او کار تفحصش را ادامه بدهد.
شهید شوخ طبعی که همه جا سر نخواستنش دعوا بود!
درباره این شهید بزرگوار از یکی از همرزمانش این۱۱چنین نقل شده است: «شهید پازوکی از بچههایی بود که توی گردان حبیب همیشه سر نخواستنش دعوا بود. البته نه به این خاطر که بیدست و پا بود و کارآیی نداشت؛ اتفاقاً پسر با جربزهای بود، اما از بس شوخی میکرد و ادا و اطوار در میآورد هیچ مسئول گروهان و دستهای او را قبول نمیکرد و سعی میکردند او را حواله بدهند به دیگری.
یک بار نشده بود دو کلام حرف جدی از او بشنویم. او هم هیچ حرفی را جدی نمیگرفت؛ حتی حرف مسئولان گردان و گروهانها را. این وسط فقط حاجآقا «نفر» روحانی گردان بود که خیلی هوای او را داشت. البته پازوکی با حاجآقا هم شوخی میکرد.
گاهی حتی وسط سخنرانی ایشان بلند میشد، تکهای میپراند یا چیزی میگفت که جو را به هم میزد. اما حاجآقا اهمیتی نمیداد و همیشه با خنده از کنار شوخیهای او میگذشت. شاید هم چیزی در او دیده بود که ما خبر نداشتیم.
او را در بدترین شرایط در دستهاش پذیرفته بود و شوخیها و اذیتهایش را تحمل میکرد. البته پازوکی گاهی اوقات هم کارهایی میکرد یا حرفهایی میزد که از او بعید به نظر میرسید. این کارها باعث میشد که شخصیتش در نظرمان عجیب جلوه کند!
به دنبال محمل...
همرزمان شهید مجید پازوکی در دوران دفاع مقدس نقل میکنند که او بارها از نواحی مختلف مجروح شد اما نه تنها از پا نایستاد و پس از دوره درمان به میدان جنگ بازگشت، که حتی زخمها و جراحتهای جنگیاش را به سخره میگرفت و همیشه همانها را دستمایه خندیدن و خنداندن اطرافیانش میکرد.
در دوره نبرد کردستان، گلولهای به کلیهاش اصابت کرد و تا همین اواخر عمرش نیز با مشکل جدی کلیه مواجه بود و در جواب دوستانش که توصیه میکردند دست کم برود دنبال کارهای جانبازی و ایثارگریاش میگفت: «بیخیال! این هم بماند یادگار کردستان!»
یکی از این جراحتها اما کار مجید پازوکی را به ۹ ماه کما کشاند. در دوران جنگ که به عنوان تخریبچی حضور داشت، در یکی از عملیاتها پس از باز کردن معبر چند گلوله به شکمش اصابت کرد، بهطوریکه وقتی او را به آمبولانس میرساندند، از شهادتش مطمئن شده بودند.
وقتی به بیمارستان رسید، پس از معالجات اولیه به کما رفت و ۹ ماه در کما بود. در این مدت حتی پزشکها از به هوش آمدنش قطع امید کرده بودند اما او پس از ۹ ماه چشم باز کرد و بعد از مرخص شدن از بیمارستان به سرعت فعالیتهایش را پی گرفت. بعد از این دوره کما، وقتی از مادرش شنید که با اهالی خانواده نذری را در امامزاده صالح ادا کردهاند که او به زندگی برگردد، به خنده تلخی گفته بود: «شما نگذاشتید من بروم»!
پس از پایان جنگ در سال ۱۳۶۹، منطقه کردستان، کانی مانگا و پنجوین حضور او را در قرارگاه رمضان و جنگ با ضد انقلاب و اشرارغرب کشور به خاطر سپردند. دفاع هنوز برای مجید ادامه داشت، او با بیش از هفتاد ماه حضور در جبههها، شرکت در بیست عملیات را آوردگاه عشق خود کرده بود. در سال ۷۰ زندگی مشترک خود را تشکیل داد و پس از آن، دو پسر به نامهای علی و مجتبی را از خود به یادگار گذاشت.
در سال ۱۳۷۱ با آغاز کار تفحص لشکر ۲۷ محمدرسول الله در منطقه جنوب، او نیز به خیل جستجوگران نور پیوست. با تمام سختیهای منطقه و ناراحتی جسم، عاشقانه بهدنبال پیکر شهدا میگشت. پرکار و کم حرف بود و با اطلاعات دقیق از منطقه معبر میزد و با عروج دوست دیرینهاش شهید محمودوند، مسئول گروه تفحص لشکر ۲۷ شد.
گذر لحظهها را بیصبرانه به امید وصال انتظار میکشید و سرانجام، دهم اسفند ۱۳۸۰ دعای «سرهنگ جانباز مجید پازوکی» مستجاب شد: نزدیک پاسگاه وهب عراق در منطقه عمومی فکه... همان مقتل داغ و خونرنگ کربلایی که سید شهیدان اهل قلم در وصفش گفته بود: «مکه برای شما، فکه برای ما... بالی نمیخواهم. با همین پوتینهای کهنهام میتوانم به آسمان بروم».
خدایا! تو شاهدی که...
وصیتنامه این شهید، بارقه روحی بزرگ است که در عرصه های جهاد و شهادت شکفت و او را سنگر به سنگر به دنبال شهادت در مسیر جاودانگی جان، تطهیر کرد و تعالی بخشید. پایان سخن را با نقل این وصایای پرشور و عارفانه زینت می بخشیم:
گواهی میدهم که تو واحدی و بیهمتا و بینیاز از خلق و خالق رزق. خداوندا گواهی میدهم محمد رسول تو و آقای خلق و آخرین پیامبر (ص) عالم است.
امروز روز اول ماه مبارک رمضان است و انشاءالله که در این ضیافت معنوی ما را نیز راه بدهند و میهمان شهدا و ارواح پاک قدسی باشیم و به مولای خود اقتدا کنیم و در راه حفظ اسلام و دین خدا و خدمت به خلق خدا با بدن خونین به دیدار حق بشتابیم اگرچه آلودهایم، امید به رحمت خدا و عنایات اهل بیت (ع) داریم که جزء شهدای راه حسین بن علی (ع) باشیم.
خدایا تو شاهدی که از اول انقلاب با عشق به فرزندان حضرت زهرا (س) بهخصوص امام خمینی (ره) زندگی کردم و بارها جانم را در راه خدا گذاشتم، ولی متاع آلوده بود و قابل خرید نبود، ولی به شهادت در راه ولایت و اسلام جوانی خود را خرج کردم. انشاءالله در راه اسلام و، ولی خدا و نایب امام زمان (عج) جان بدهم و به جمع با صفای دوستان بروم.
وصیت من به تمام راهیان شهادت حفظ حرمت ولایت فقیه و مبارزه با مظاهر کفر تا اقامهی حق و ظهور، ولی خدا امام زمان (عج). نکند، ولی خدا را تنها بگذارید و خدای نکرده مثل امام علی (ع) غریب شود؛ بههوش باشید. روزی میرسد که امام زمان میآید و شرمندهی او نباشید با عشق به شهادت و آماده شدن برای قیام مهدی (عج).
قرآن کتاب زندگی است، کتاب آخرت است، کتاب اخلاق است. هر چه بخواهید در این دریا هست و با توسل به قرآن و اهل بیت (ع) به سعادت برسید. ان شاءالله.
وصیت من به همسرم که چندی یار و همراه این حقیر بود و سختیها و کمبودها را تحمل کرد، بنده از شما راضی هستم، خدا نیز از شما راضی باشد؛ به زندگی حضرت زهرا (س) توسل کن و خود را با یاد خدا و قرآن حفظ کن انشاءالله با تربیت علی و مجتبی آخرت خود را آباد کنی و همیشه برای بخشش گناه این حقیر از خدا طلب کن انشاءالله که شما نیز پس از زیارت خدا و اهل بیت (ع) با شهادت از دنیا بروی.
وصیت من به پدر و مادر عزیزم که اگر قدم خیری برداشتم از برکت وجود آنها بود که خدا آخرت شما را آباد کند و دنیای شما را و عزت و سربلندی به شما عنایت کند که من از شما راضیم و دعا میکنم که هرچه بیشتر در راه خدا قدم بردارید و به زیارت خدا بروید. اگر در جنگ شهید نشدم، نبودن رضایت شما بود. از خدا و اهل بیت (ع) میخواهم که دل شما را از ما راضی کند و ما را به خیل کربلاییان برساند.
خدایا از غفلتها و گناهان و جسارتها و بیادبیها و نشناختن مقام تو طلب بخشش دارم پسران خوبم میدانم که عاشق اسلام و ولایت فقیه هستید، نکند به خاطر رضایت چند دنیاپرست دینارخواه رضای خدا را زیر پای بگذارید.
خداوندا تو شاهدی که با تمام وجودم از رهبر عزیزم سیدعلی مظلوم حمایت کردم و به تمام همراهان و سربازان دلیر خمینی که میخواهند با خون خود جمهوری اسلامی را به صاحب اصلی خود بدهند سفارش میکنم که یک لحظه از حمایت علی زمانه کوتاهی نکنید و به مادر سادات اقتدا کنید و خود را سپر بلای امام و خط او قرار دهید و روسفید روز قیامت شوید که اصحاب یمین رو سفید هستند.
نظر شما