به گزارش خبرنگار فرهنگی حیات، هشتم اسفند امسال، سی و هفت سال از جاودانه شدن بزرگمردی از تبار جاویدنامان معرکههای شرف و شهادت میگذرد. مردی که در خیبر جانباز شد و در کربلای ۵، شهید و از فردای ۲۲ بهمن ۵۷ که برای پاسداری از انقلابش دم در کمیته دفاع شهری اصفهان ایستاده بود، تا فرماندهی لشکر ۱۴ امام حسین(ع)، لحظه لحظه حیاتش آئینه سلوک و منش بسیجی بود و الگوی مدیریت جهادی... سرداری که در جبهه لباس سپاهی نمیپوشید تا مثل یک بسیجی ساده بین بچههای رزمنده ناشناس بماند... بزرگمردی که معجزه مکتب شهادت بود: «حاج حسین خرازی»
امروز، سالروز معراج سرخ سرو سبزقامتی است که فصل فصل کارنامه حیاتش، برگهای زرین معجزات این انقلاب است و عصاره معرفت و معنویت فرزندان روحالله. سردار شهید حاج حسین خرازی یکی از آن ستارههای راهنما در کهکشان دفاع مقدس ماست که در خود، تمامیتی از فرهنگ جهاد و شهادت را جمع آورده و جلوه بخشیده است؛ فرهنگی که در جنگ، درخشش یافت و روح خالصترین خداجویان زمانه را صیقل داد و کیمیایی کمیاب از شگرفترین کرامتهای معنوی و فضیلت های انسانی آفرید و به تاریخ عرضه کرد.
از مکبری «مسجد سید» اصفهان تا اعزام به «ظفار»
«وقتی از این کانال که سنگرهای دشمن را به یکدیگر پیوند میدادهاند بگذری، به فرمانده خواهی رسید، به علمدار. او را از آستین خالی دست راستش خواهی شناخت، اما چهره ریز نقش و خندههای دلنشینش نشانهی بهتری است...» این وصف سید شهیدان اهل قلم: «سیدمرتضی آوینی» از فرمانده جوانی است که مسئولیت یکی از بزرگترین لشکرهای نظامی در دوران دفاع را برعهده داشت.
سال ۱۳۳۶ در یکی از محلههای مستضعفنشین شهر شهیدپرور اصفهان بنام کوی کلم، در خانوادهای آگاه، متقی و با ایمان فرزندی متولد شد که او را حسین نامیدند. از همان آغاز، کودکی باهوش و مودب بود. در دوران کودکی به دلیل مداومت پدر بر حضور در نماز جماعت و مراسم دینی، او نیز به این مجالس راه پیدا کرد.
از آنجا که والدین او برای تربیت فرزندان اهتمام زیادی داشتند، او را به دبستانی فرستادند که معلمانش افرادی متعهد، پایبند و مراقب امور دینی و اخلاقی بچهها بودند. علاوه بر آن، اکثر اوقات پس از خاتمه تکالیف مدرسه، به همراه پدر به مسجد محله – معروف به مسجد سید – میرفت و به خاطر صدای صاف و پرطنینی که داشت، اذانگو و مکبر مسجد شد.
حسین در زمان فراگیری دانش کلاسیک، لحظهای از آموزش مسائل دینی غافل نبود. به تدریج نسبت به امور سیاسی آشنایی بیشتری پیدا کرد و در شرایط فساد و خفقان دوران طاغوت گرایش زیادی به مطالعه جزوهها و کتب معارف اسلامی نشان داد. در سال ۱۳۵۵ پس از اخذ دیپلم طبیعی به سربازی اعزام شد. در مشهد ضمن گذراندن دوران سربازی، فعالانه به تحصیل علوم قرآنی در مجامع مذهبی مبادرت ورزید. طولی نکشید که او را به همراه عدهای دیگر بالاجبار به عملیت سرکوبگرانه ظفار (عمان) فرستادند.
حسین از این اعزام اجباری، فوقالعاده ناراحت بود و با آگاهی و شعور بالای خود، نماز را در آن سفر تمام میخواند. وقتی دوستانش علت را سئوال کردند در جواب گفت: «این سفر، سفر معصیت است و باید نماز را کامل خواند. در سال ۱۳۵۷ به دنبال صدور فرمان حضرت امام خمینی (ره) مبنی بر قرار سربازان از پادگانها و سربازخانهها، او و برادرش هر دو از خدمت سربازی فرار کردند و به خلیل عظیم مردم پیوستند. آنها در این مدت، دائماً در تکاپوی کار انقلاب و تشکل انقلابیون محل بودند.
سرباز «ظفار» نمازش را در سفر هم کامل میخواند
سردار رحیم صفوی به یاد میآورد که روز ۲۳ بهمن ۵۶، فردای پیروزی انقلاب اسلامی، جوانی دم درب ورودی کمیته دفاع شهری اصفهان- که نام اولیه کمیته انقلاب بود- ایستاده بود. آمده بود تا برای انقلابش کاری کند. سیدیحیی هم او را جذب میکند و تقدیر حسین از این نقطه رقم میخورد. از خود او بشنویم:
بیستودوم بهمن سال ۵۷ با مردم و جوانان انقلابی اصفهان ساواک اصفهان را گرفتیم و در محل ساواک کمیته انقلاب اسلامی را تشکیل دادیم. خودمان اسم کمیته دفاع شهری را رویش گذاشتیم. بعد خودمان شروع به جذب پاسدار کردیم؛ ازجمله پاسدارانی که آمدند، حسین خرازی بود که من با او مصاحبه کردم. جالب است به آقای حسین خرازی گفتم برای چه آمدی؟ او گفت برای دفاع از دینم آمدهام. آقای «سیدعلی بنیلوحی »همراه آقای خرازی بود که او هم پاسدار شد.
حسین خرازی به سربازی هم رفته بود. در تیپ قوچان لشکر ۷۷ خراسان دور دیده بود. من خودم با خرازی مصاحبه کردم و او را برای سپاه پذیرش کردم. گفت «والله در زمان شاه من سرباز بودم، ما را به زور بردند ولی من آنجا نمازم را کامل میخواندم، روزه هم میگرفتم چون آنها را جیشالاسلام میدانستند، ولی آموزش نظامی خیلی خوب یاد گرفتم. با تفنگ بلدم کار کنم، رژه بلدم.» ما همان روز با ایشان موافقت کردیم. ایشان بعد از یک هفته به سپاه آمد و مسئول اسلحهخانه کمیته دفاع شهری شد. تمام سلاحها را تحویل داد و تحویل گرفت. هیچ سلاحی گم نشد. ایشان در بعد عملکرد بسیار منظم بود.
در مسیر پاسداری: از «گنبد» و «ترکمن صحرا» تا «کردستان»
در پاییز ۱۳۵۸ خورشیدی برای مبارزه با ضد انقلاب به همراه چند تن دیگر از اعضای سپاه استان به گنبد و بندر ترکمن رفت و در این ماموریت پیشنهاد فرماندهی نیروهای اعزامی از اصفهان را نپذیرفت و به عنوان فرمانده دسته در پاکسازی شهر گنبد شرکت کرد. وی با ایجاد امنیت در ترکمن صحرا به فرماندهی عملیات سپاه بندر ترکمن منصوب شد و پس از حدود سه ماه به اصفهان بازگشت.
هنگامی که در کردستان، گروه های ضد انقلاب اسلامی دست به آشوب زدند، حسین خرازی به پاوه رفت و سپس در آزادسازی سنندج از دست گروهک ضد انقلاب نقش موثری ایفا کرد. با هوش و استعدادی که داشت، تاکتیک ها، فنون نظامی و شیوه فرماندهی را خیلی سریع فراگرفت به گونه ای که به فرماندهی گردان ضربت سپاه سنندج منصوب شد.
گردان ضربت که وی فرماندهی آن را برعهده داشت با رزمندگان شجاع و دلاور خود در آرامش و امنیت شهرهای کردستان موثر بود، بنابرگفته سردار محسن رضایی: «شهید خرازی در اوج درگیری های کردستان به آنجا رفت بعد از تسخیر کردن سنندج، همراه با علی رضاییان فرمانده قرارگاه تاکتیکی حمزه به عنوان فرماندهی گردان ضربت که از قوی ترین گردان های آن زمان محسوب می شد، وارد عمل شد. وی در تسخیر شهرهای دیگر کردستان از قبیل دیوان دره، سقز، بانه، مریوان و سردشت نقش موثری ایفا کرد.»
خط شکنی همیشه در نوک حمله
با شروع جنگ تحمیلی هیچ خط دفاعی در جنوب برابر حملات بعثیها وجود نداشت و عملیات پارتیزانی نیروهای مردمی و سپاه با اسلحه و تجهیزات بسیار محدود برای مقابله با تهاجم بعثیها کافی نبود. خبر سقوط شهرهای جنوب یکی یکی شنیده میشد، شهید خرازی با وجود نگرانیهایش در کردستان در آغازین ماههای جنگ تحمیلی از کردستان به جبهههای جنوب آمد و از طرف سردار رحیم صفوی به فرماندهی منطقه عملیاتی دارخوئین منصوب شد.
با انتخاب او تحول بزرگی در جبهه دارخوئین روی داد. وی برای جلوگیری از نفوذ دشمن جوی آبی را در نزدیکی کارون به همراه نیروهای تحت امر خود به یک خاکریز تبدیل کرد و این نخستین خط دفاعی منطقه بود که به خط شیر معروف شد. حسین خرازی فرمانده جبهه دارخوئین و همرزمان او در عملیاتی برنامه ریزی شده در طول چندین ماه سرانجام موفق شدند مواضع لشگر زرهی در شمال منطقه سرپل، نیروهای بعثی عراقی در شرق جاده اهواز به آبادان را در هم بشکنند و حماسهای به وجود آورند که نقش بسیار موثری در روند سیاسی و نظامی آن مقطع جنگ تحمیلی ایفا کرد. در این عملیات خرازی به عنوان فرمانده در نوک حمله قرار گرفت و تا زمان شهادتش همیشه خط شکن بود. با انجام این عملیات، هسته اصلی تیپ امام حسین (ع) شکل گرفت و این عملیات زمینهساز عملیات بزرگ ثامن الائمه و عملیات دیگر شد.
آزمون فرماندهی عالی شهید خرازی در عملیات طریق القدس و آزادسازی بستان با دور زدن دشمن بعثی از تنگه چزابه با موفقیت همراه بود. تجربه نظامی شهید خرازی بسیار ارزشمند و در جلسات قرارگاه روی طرح های وی حساب جداگانه ای باز میشد. روش حاج حسین به اینگونه بود که وقتی منطقه عملیات مشخص می شد، زمانبندی میکرد و به نظرات و پیشنهادهای مسوولان یگان تحت امر خود تا رده دسته گوش میداد و مشورت میکرد. او معتقد بود، ارزش نهادن به نظر و فکر آنها، باعث رشد فکری و انگیزه دادن با آنها در ماموریت و عملیات میشود و آنها را برای آینده فرماندهی یگانهای تیپ امام حسین (ع) آماده میکرد.
شهید صیاد شیرازی سالها بعد درباره شهید خرازی گفته بود: «در قرارگاه صدای شهید خرازی را از بی سیم شنیدیم که می گفت اجازه بدهید با یک گردان وارد خرمشهر شویم اما به او گفتیم، مگر میشود با یک گردان با چند لشکر روبرو شد. به هر صورت او اصرار میکرد، ناخودآگاه به او اجازه دادیم، پس از ساعتی دوباره وی با بیسیم گفت، عراقیها تسلیم شدند و ما باورمان نمیشد، زیرا واقعا این کار باورکردنی نبود که انجام دادند.»
یکی از برگهای زرین کارنامه شهید خرازی عملیات غرور آفرین کربلای سه بود. این عملیات به قصد تصرف اسکله نفتی الامیه برای ضربه زدن به صدور نفت عراق و اثبات حاکمیت ایران بر خلیج فارس صورت گرفت. این عملیات آبی در ۱۳۶۵ خورشیدی به وسیله یک گردان غواص آموزش دیده و یک گردان سوار شناور تحت امر شهید خرازی در شب و با وجود امواج سهمگین و جزر و مد شدید آب انجام شد و رزمندگان لشکر امام حسین(ع) پس از سه روز حضور در اسکله با انهدام آن به سواحل ایران بازگشتند.
خرازی در عملیات کربلای چهار با ۶ گردان از نیروهای آموزش دیده آبی و خاکی خود در زیر آتش شدید دشمن بعثی، وارد عملیات شد و پس از تصرف جزیره ام الرصاص به دلیل عدم الحاق و بمباران و آتش شدید دشمن در پایان روز دوم عملیات بنابر دستور قرارگاه به عقب بازگشت اما تعدادی از افراد گردان او به شهادت رسیدند. شهید خرازی در یک سخنرانی حماسی سخنی گفت که میتوان آن را مرامنامه مکتب شهادت طلبان عرصههای جهاد دانست: «ما آمدیم از اسلام دفاع کنیم اگر چه همه ما شهید شویم، ما نیامدیم پیروز بشویم، ما آمده ایم به تکلیف عمل کنیم ما همین امروز آماده ایم.»
آخرین بیعت
و سرانجام، کربلای ۵ سکوی پرواز بود. سه سال قبلش، درست در همین روزها دست راستش را در عملیات خیبر جا گذاشته بود. سی بار در عملیاتهای مختلف از حاج عمران تا کربلای ۴ زخمی ترکش ها شده بود. قبل از عملیات والفجر ۸ و تصرف فاو در سخنانی برای غواصهایی که میخواهند از آب عبور کنند گفته بود: «عزیزان غواص، وقتی دارید عبور میکنید، اگر خواستید درجه اخلاص خودتان را بسنجید، اگر تیر خوردید یا ترکش خوردید آخ نباید بگویید، چون اگر بگویید دشمن رو به رو میفهمد و همه شما را به رگبار میبندد، به شما بگویم در طلاییه سال ۶۲ که دست من قطع شد، من درد را احساس نکردم. پای منبرها شنیدید که یاران امام حسین (ع)، شمشیر و نیزه و تیر که بهشان میخورد درد را احساس نمیکردند. و الله در طلاییه درد را احساس نکردم» و یکمرتبه در همین لحظه حالتش دگرگون شد و گفت: «الهی استغفرالله، من نمیخواستم این حرفها را برایتان بزنم.»
عملیات سخت و خونین کربلای ۵ بود. چندروز برای دیدار خانواده به اصفهان رفت و برگشت. این دیدار آخر بود. سه چهار روز قبل از شهادت، در قرارگاه خاتم برای جمعبندی عملیات کربلای پنج جلسهای با حضور فرماندهان ارشد نظام برگزار شد. جلسه حساس و پرشوری بود چون درگیری بسیار شدید همچنان در منطقه شلمچه ادامه داشت. کوچکترین تدبیر اشتباه میتوانست وضعیت جنگ را به نفع طرف مقابل تغییر دهد.
جلسه شروع شد و فرماندهان هر کدام به طور مختصر وضعیت یگان خود و نقاط قوت و ضعف را بازگو کردند و پیشنهادهای خود را ارائه دادند. پس از اتمام گزارشها جلسه به سکوت کشیده شد. لحظاتی گذشت. ناگهان حسین شروع به صحبت کرد. هیچوقت از این حرفها نمیزد. قاعده کار هم این طور نبود اما حسین خرازی در حالت دیگری بود. از طرف خود و فرماندهان حاضر در جلسه بیعت مجدد خود را با امام و جانشین او در امر جنگ اعلام کرد و گفت: «تا پایان جان آمادهایم در راه اعتلای کلمه حق پایداری کنیم...»
انگار وظیفه ما، رفتن است...
یکی از شاهدان میگوید: حاج حسین وارد سنگر شهرک شد. شهرک دارخوین. شهر شهیدان حاشیه کارون. در نیمه راه عملیات کربلای ۵ بودیم، حسین بازدیدی از عقبه لشکر داشت تا از اوضاع آنجا هم مطلع باشد و توان رزمی نیروهای خود را برای اداره عملیات بداند. خرازی گفت: «سنگر ما شلوغ بود. آمدم اینجا نیم ساعت بخوابم و بعد برویم منطقه.»
کنار سنگر دراز کشید. سنگر ستاد همیشه شلوغ بود. تلفنها یک لحظه امان نمیداد. زنگ پشت زنگ. حسین بلند شد و گفت: «خیر اینجا هم نمیشود خوابید. ظاهراً وظیفه، رفتن است.» بلند شد و پوتینهایش را پوشید. مثل همیشه آرام آرام بود. بعد نگاهی و خداحافظی رفت. این آخرین لحظه حضور سردار بزرگ در محلی بود که بسیار آن را دوست میداشت. دو روز بعد در شهرک ماتم بود و عکس حسین خرازی در میان شهیدان لشکر قرار گرفته بود.
بر محمل خون، ستاره باید شد و رفت...
ظهر روز جمعه هشتم اسفندماه بود. چند دقیقهای بود که وارد سنگر تعاون شده بودم. سنگر به گونهای بود که باید نشسته و به سختی داخل آن میشدیم. سقف آن خیلی کوتاه بود زیرا وضعیت خط و آتش دشمن اجازه نداده بود سنگر مناسبی ساخته شود. عباسعلی آمد درب سنگر و با نگاه مخصوصی مرا به بیرون از سنگر خواند. وقتی چهره او را دیدم دلم ریخت روی هم. فهمیدم خبری شده است. تا آن روز در عملیات کربلای پنج بیشتر مسئولین لشکری شهید یا مجروح شده بودند و فقط دو سه نفر سالم مانده بودند.
در آن لحظه حداکثر چیزی که به ذهن من خطور کرد این بود که نکند حسین رضایی مجروح شده باشد. آنقدر فشار روی لشکر زیاد بود که مجروح شدن مسئول محور هم برای من باورنکردنی بود. سینه خیز از سنگر آمدم بیرون و خودم را جمع و جور کردم. در چشمهای عباسعلی خیره شدم. یک کلام گفت: «حسین خرازی شهید شده...» بیاختیار گفتم انالله و اناالیه راجعون. حالا حاجی کجاست؟ گفت داخل آمبولانس است. فقط راننده میداند. سقف آمبولانس از بالای خاکریز دیده میشد. آمدیم کنار آمبولانس. از شیشه داخل آمبولانس را نگاه کردم. هرگز فکر نمیکردم روزی شاهد چنین صحنهای باشم. لحظاتی در سکوت گذشت.
عباسعلی گفت: «بچهها نباید بفهمند تا ببینیم چه کار کنیم؟» گفتیم اول برویم قرارگاه ببینیم آقا محسن چه میگوید. حسین رضایی هم رسید. هیچ حرفی بینمان رد و بدل نشد. فقط با نگاه عمق فاجعه را منعکس کردیم. آمبولانس از سنگر خاکریز بیرون آمد و با رضایی نشستم جلوی آمبولانس. به طرف قرارگاه رفتیم. وارد سنگر قرارگاه شدیم. آقا محسن و آقا رحیم در گوشهای صحبت میکردند. آقای شمخانی در گوشهای تنها نشسته بود و آخرین گزارشات رسیده را مطالعه میکرد. نمیدانستم چگونه شروع کنم. رفتم پیش برادر شمخانی. پرسید: چه خبرها؟ وضع خط چطور است؟ گفتم خوب است. حاج حسین کمی مجروح شده. با تعجب گفت: مجروح شده؟ حالا کجاست؟ حالش چطور است؟ چرا نمیآید اینجا؟
میخواستم با اشاره موضوع را بگویم و آقای شمخانی در باورش نمیگنجید که مطلب را بگیرد. به آرامی که کسی نفهمد به او گفتم: حاج حسین شهید شده. یکباره شمخانی از جا بلند شد و رفت طرف آقا محسن و بدون معطلی گفت: حسین شهید شده. آقا محسن نیم خیز شد و سه بار گفت الله اکبر الله اکبر الله اکبر. آقا رحیم رفته بود برای تجدید وضو در همین حال با آستینهایی که بالا بود، آمد داخل سنگر تا آن موقع خودم را کنترل کرده بودم اما او را که دیدم شروع کردم به گریه کردن...
خرازی به روایت رهبر
«آن روز که جوانان ما چه در قالب بسیج، چه در قالب سپاه یا دیگر نیروهای مسلح، وارد میدان شدند و فداکارانه جنگیدند، برای اکثرشان اهمیت مسأله معلوم بود؛ میفهمیدند از چه و مقابل چه کسی دفاع میکنند. مسأله، فقط شکستن مرز و تصرف قسمتی از خاک نبود. اولا مسألهی عزت و شرف و شخصیت و هویت آبروی یک ملت مطرح بود؛ ملتی که حرف نویی به میان آورده است و همهی مستکبران جهان دست به دست هم دادهاند تا آن حرف نو را در دهان او خفه کنند و نگذارند بیرون بیاید. ثانیا مسألهی اسلام در میان بود.
اگر ما در جنگ تحمیلی شکست خورده بودیم و دشمن ما به هدفهای خود رسیده بود، اسلام در هیچ نقطهی دنیا از خجالت نمیتوانست سر بلند کند و طرفداران اسلام، دیگر آن جان و نفس و روحیه را نداشتند تا بتوانند با داعیهی اسلام، مطالبهای را در فضای دنیا مطرح کنند. این گردن برافراشته را جوانان ما به وجود آوردند؛ میفهمیدند چه کار میکنند؛ لذا سختیها برای آنها هموار بود. شهید خرازی به رفقایش گفته بود: «من اهمیت نمیدهم دربارهی ما چه میگویند؛ من میخواهم دل ولایت را راضی کنم.» او میدانست که آن دل آگاه و بصیر، فقط به ایران، به جماران، به تهران و به مجموعهی یک ملت نمیاندیشد؛ به دنیای اسلام میاندیشد و در ورای دنیای اسلام، به بشریت...»
شهیدان را شهیدان میشناسند
حاج قاسم سلیمانی، سیدالشهدای جبهه مقاومت درباره شهید خرازی گفته است: «حسین سرلشکر نبود، حسین سرتیپ نبود، حسین حکم مسئولیت نداشت. حسین را کسی نیامد بر لشکر معرفی کند. حسین، خود معرّف لشکر بود. اینقدر حجم تبعیت و اطاعت نسبت به او وجود داشته باشد. حسین یک عارف بود. حسین وقتی حرف میزد، اول به خودش جسارت میکرد بعد حرف میزد، خودش را کوچک میکرد. حسین بنیانگذار بود.»
شهید حاج احمد کاظمی فرمانده وقت لشکر ۸ نجف اشرف و یار و همرزم حسین درباره او میگوید: «حاج حسین خرازی نمونه و رزمندهای پرخروش و فرماندهای مبتکر بود به سرعت تصمیم میگرفت و خوب هم برنامهریزی و عملیات را هدایت میکرد و در میدان مبارزه، تجربیات خوبی را کسب کرده بود، اغلب اوقات شخصاً به شناسایی میرفت و بدون ذرهای احساس خطر میگفت ما از دیگر بسیجیها عزیزتر نیستیم.
درست دو روز قبل از شهادتش دوستانه و به عنوان درد دل به من گفت: میخواهم یک موضوع را خصوصی به اطلاعت برسانم و بگویم که من خودم را از جهت شهید شدن کاملاً آماده کردهام سختیها و ناراحتیهای حاصل از جنگ را با رضای خاطر تحمل میکرد و هرگز لب به شکوه و گلایه نمیگشود. در هر شرایطی تصمیمش در جهت رضای خدا بود. به خاطر دارم در عملیات خیبر به ما اطلاع دادند که او به شدت مجروح شده و امیدی به زنده ماندنش نیست. با همه علاقهای که به زیارتش داشتم، اما به علت درگیری در عملیات نتوانستم به عیادتش بروم و هر چند دورادور جویای حالش بودم و از احوالش خبر داشتم با بی صبری منتظر فرصتی بودم تا بتوانم به دیدارش بروم بعداً فهمیدم او هم منتظر من بوده است.
بالاخره یک روز به دیدارش رفتم بسیار خوشحال شد از من گلایه کرد که خیلی پیشتر از این منتظرت بودم. شرمنده شدم، اما او میدانست که من برایم مقدور نبود. از نحوه مجروح شدنش پرسیدم گفت: در اوج عملیات، در یک منطقه پرخطر در میان جهنمی از آتش و گلوله و خمپاره به یاری رزمندگان شتافتم و درست در محلی رسیدم که دشمن آتش شدیدی روی آن میریخت خمپارهای در کنارم به زمین خورد که از آنجا کنده شدم در نتیجه چند جای بدنم، ازجمله دستم آسیب دید. حاج حسین به محض ترخیص از بیمارستان در حالی که میبایست دوران نقاهت را در منزل استراحت کند، به جبهه برگشت و دوباره در عملیات شرکت کرد.»
«ابوالفضل جبهه»: الگوی «مدیریت جهادی» و «روحیه بسیجی»
در کوتاه سخن، شهید حسین خرازی یکی از شاخصهای مدیریت جهادی و روحیه بسیجی در دفاع مقدس است. منش متواضعانه، مخلصانه و مومنانه او در سلوک با رزمندگان و تدابیر نظامی او که نشان از یک نبوغ نظامی بالا، سرعت و ابتکار عمل، هوشمندی در مدیریت بحران، طراحی راهبردی و اتخاذ تاکتیکهای مناسب داشت، از او فرمانده ای تاثیرگذار، عرصه آفرین و جریان ساز آفرید که در مکتب فرماندهی او بسیاری از رزمندگان، طریقت آموختند و رشد کردند.
تکیه او به توانمندیهای نیروهای جوان، ارزشگذاری و اولویتبخشی به ظرفیتها و قابلیتهای جوان و فراهم ساختن فرصتهای رشد و کشف و پرورش این استعدادها در جنگ، شجاعت و شهادت طلبی و داشتن روحیه جهادی و خط شکنی بعنوان ممتازترین خصلت در توفیقات نظامی و دفاعی و ملازمه مدیریت نظامی با روحیات معنوی و تکیه بر خودسازی و ارتقاء کمالات اخلاقی و داشتن نگاهی عرفانی به جهاد و قرارگرفتن در راستای بینش جهانی امام(ره) که دفاع را نه منحصر به مرزهای سرزمین خود، که دفاع از تمامیت دین و جنگ را تا رفع فتنه از عالم تعریف میکرد، همه و همه از «خرازی» ترکیبی شگفت و بیمانند ساخته بود. سیمای معصوم و بآلایش او تندیس خلوص و طهارت و تابلویی از معجزاتی بود که در این جنگ به ظهور رسید و او را در میان رزمندگان و بسیجی ها به «ابوالفضل جبههها» مشهور کرد.
آنچنانکه سردار سرلشکر رحیم صفوی او را چنین توصیف میکند:
«در یک جمله حسین خرازی یک فرمانده متقی، شجاع، دارای بصیرت سیاسی، نبوغ نظامی بود و روحیه بسیجی و شوخطبعی داشت، انسانی که واقعاً یک الگو برای جوانان فعلی کشورمان میتواند باشد. اگر جوانان ما که الآن ۳۰ سالشان است بخواهند یک کسی را الگو قرار دهند مثل حسین خرازی، مثل مهدی باکری، مثل ابراهیم همت مثل دقایقی اما حسین خرازی در بعد اندیشه و تفکر یک انسانی بود که تفکرش قرآنی بود، متشرع بود و در چهارچوب دین حرکت میکرد، ایشان از کودکی مکبر مسجد سید اصفهان بود، در دوره دبستان در مسجد سید اصفهان که جزو بهترین مساجد است مکبر بوده است. اندیشه و تفکرش اصول داشت، چهارچوب داشت، در بعد اخلاق و رفتار انسانی مردمدار بود.ایشان لباس پاسداری کمتر به تنش میکرد. در جبهه اکثراً لباس بسیجی میپوشید.
در زمان جنگ ما دو نوع اورکت داشتیم، یک نوع اورکت خوب و شیک بود، ما فرماندهان اینها را میپوشیدیم ولی آقای خرازی آن اورکتهایی که بسیجیها میپوشیدند، میپوشید. شلوار ساده بسیجی، الآن عکسهایش است. مثلاً من اکثراً خودم لباس پاسداری میپوشیدم، اما ایشان لباس خاکی میپوشید. به او میگفتم «آقای خرازی شما چرا لباس پاسداری نمیپوشید؟» گفت «میخواهم بسیجیها نشناسند من فرماندهام.»
نظر شما