به گزارش خبرنگار فرهنگی حیات، ششم اسفند 1362 روز وصل پاکباخته ای است که وجودش عصاره معنویت و معرفت برآمده از فرهنگ جهاد بود و نامش زینت آئین شهادت: شهید حمید باکری. وی در آذر سال ۱۳۳۴ در شهرستان ارومیه چشم به جهان گشود. در سنین کودکی مادرش را از دست داد و دوران دبستان و سیکل و اول دبیرستان را در کارخانه قند ارومیه و بقیه تحصیلاتش را در دبیرستان فردوسی ارومیه به پایان رساند. محروم بودن از مهر مادر، فقر و تنگدستی سبب شد که حمید و مهدی از همان دوران کودکی به افرادی صبور و مؤمن تبدیل شوند.
درباره دوران سربازی حمید، حاج کاظم میرولد میگوید: اولین باری که حمید را دیدم در دوره سربازی و در یک پاسگاه ژاندارمری بود. در مقطع پایانی دوره سربازی بود که با مهدی صحبت کردیم و قرار گذاشتیم، حمید بعد از خدمت به تبریز بیاید. این اتفاق هم افتاد و حمید به جمع دو نفری ما پیوست و در خانه ای که در قطب میدان اجاره کرده بودیم، حدود یک سال همراه ما بود . حمید از روحیه و خصوصیات ارزشمندی مثل صبر، خویشتنداری و صفای باطن برخوردار بود . خیلی زود با زندگی سخت و فقیرانه ما خو گرفت.
پس از گفتگوهای طولانی در سه مورد به جمعبندی رسیدیم: اول مطالعات عقیدتی و آشنایی با قرآن و عربی و متون اسلامی، دوم مطالعه کتابهای درسی برای ورود به دانشگاه و سوم تربیت نفس و خودسازی که اصلی ترین برنامه ادامه راه سخت و دشوار مبارزه بود. بعد از مدتی قرار شد که حمید برای آشنائی با مسائل رزمی و آموزش نظامی به سوریه و لبنان برود ، او این کار را با علاقه و پشتکار بسیار انجام داد.
از ترکیه تا آلمان و فرانسه: در طلب یافتن خویش...
حمید ابتدا به ترکیه رفت و در همان زمان نامهای برای پسر دائی خود که در آلمان زندگی میکرد، نوشت که در فرازی از آن آمده بود: « … به دلایلی من از ایران خارج شدم و در مرحله اول، وارد ترکیه شدم و دیدم که به هیچ وجه … با عقاید و خواستهایی که دارم، موافق نیست. در وهله اول، هدف اصلی من اقامت کردن در محلی است که آزادی داشته باشم و امکاناتی موجود باشد که تحقیق و مطالعه کنم و زیربنای فکری را مستحکمتر کنیم و بتوانم زیربنای انسانیت را در خود پیریزی کنم که برای این کار یک محیط آزد میخواهم که میدانم در آنجا هست و بعد یک مقدار منبع و کتب جهت تحقیق که فکر می کنم موجود باشد … اینجا در ترکیه هم دانشجویان ایرانی غیر از بی بند و بار ها ، بقیه چپی هستند و فقط چند نفر مذهبی گویا در استانبول هستند ولی تعدادشان خیل کم است و ترکیه فقط به درد این می خورد که هر چهار سال لیسانس بگیری.»
حمید بالاخره تصمیم گرفت و به آلمان رفت و در شهر آخن ساکن شد و از دانشگاه پذیرش گرفت ولی فقط یک هفته در کلاس درس حاضر شد. تا اینکه با هجرت امام به پاریس ، به فرانسه رفت . در نامه ای از این دوران حمید چنین آمده است:
«مشکلات من برای خودم خیلی اساسی و مهم هستند. در حال حاضر به هیچ وجه احساس آرامش روحی نمیکنم و فکر میکنم تغییر مکان ها هم بر همین اساس باشد. احساس گناه شدید میکنم که عمر بیهوده دارد میگذرد. وای بر آن روز که جواب خدا را چه خواهم داد . به هر حال به فرانسه میروم تا انشاءالله بتوانم از تجربیات مردان مؤمنتری استفاده و برنامهای طولانی مدت برای خودم طرحریزی کنم.»
از یافتن گمشده خود در پاریس تا ماموریت در سوریه و لبنان
حمید با رفتن به پاریس و با دیدار امام، مراد خود را یافت و عطش سالهای تحصیل در ایران ، ترکیه و آلمان در فرانسه سیراب شد. در پاریس مأموریتی جدید به او دادند. حمید عازم سوریه و لبنان شد تا دوره آموزش نظامی را بگذراند. او در این کشورها جنگهای شهری، چریکی و روشهای سازماندهی و شیوه ساختن بمبهای دستی را فرا گرفت. در همین دوران به کمک چند تن از دوستانش اسلحه وارد ایران کرد و در این راه مهدی، یاور بزرگی بود. حمل و پنهان کردن سلاحها تا مرز ترکیه به عهده حمید بود و انتقال آنها تا تبریز به مهدی محول شده بود.
از «سپاه» تا «جهاد»؛ سنگر به سنگر یک روح بیقرار
حمید با تشکیل سپاه ارومیه به عضویت آن درآمد و از اعضای شورای مرکزی سپاه و از نیروهای واحد عملیات آن بود. مدتی از پیروزی انقلاب نگذشته بود که در ادامه غائله کردستان، پادگان مهاباد توسط عناصر مسلح وابسته به گروهکها تصرف شد و مهمات، اسلحهها و ماشینآلات جنگی آن به غارت رفت. در بحبوحه این وقایع پدر حمید در سال 1358 در تصادف با اتومبیل کشته شد. مدتی پس از این ماجرا حمید که در شورای فرماندهی سپاه ارومیه بود تصمیم به ازدواج گرفت. او با هزینهای معادل پانصد تومان با خانم فاطمه امیرانی، پیوند زناشویی بست و با همسرش قرار گذاشت از هیچکس هدیه ای قبول نکنند.
جهاد سازندگی، میدان دیگری بود که همگام با عضویت در سپاه پاسداران، حمید در آن حضور داشت و در مسیر بازسازی روستاها و محرومیت زدایی از آنها تلاش میکرد. در تیرماه 1359 ضدانقلاب، مهاباد را به آشوب کشید. حمید به همراه نیروهای خود عازم مناطق آشوب زده شد در حالی که غلامعلی رشید از بسیج و سپاه دزفول به کمک آنها آمده بود.
جبهه، آرام جانش بود...
با آغاز جنگ تحمیلی، ماندن در پشت جبهه را تاب نیاورد و با وجود مسئولیتهای سنگین از جمله بازسازی کردستان و سر و سامان دادن به شهرداری ارومیه، عازم مناطق عملیاتی شد. تا اواخر سال 1359 در شهرداری ارومیه بهعنوان مسئول اداره بازرسی شهرداری، یار مهدی بود. در اوایل سال 1360 اولین فرزندش (احسان) به دنیا آمد. در این ایام، مسئول بازرسی شهرداری بود اما دستشویی ها را تمیز می کرد و آنچنان برق میانداخت که مورد تمسخر قرار میگرفت. در همین زمان، بسیج عشایر آبادان را تشکیل داد. میزان کار و فعالیت او در جبهه به حدی بود که حتی اگر زخمی میشد باز جبهه را ترک نمیکرد. حمید در قسمت فرماندهی یکی از گردانهای تیپ نجف اشرف در عملیاتهای فتح المین و بیت المقدس در گشودن دژ مستحکم عراقیها در خرمشهر نقش مهمی ایفا کرد.
روزی که حمید، لباس سپاه را تحویل گرفت
شهریور سال 1361 باردیگر وارد سپاه شد. روزی که لباس سپاه را تحویل گرفت مثل بچه ها آن را با ذوق پوشید . از آن به بعد دیگر همیشه در جبهه بود و هیچگاه آرامش و استراحتی نداشت. ماهم به چشمهای قرمز و خسته و کم خواب حمید عادت کردیم.»
همسرش در این باره میگوید: «متأسفانه در اسلام آباد احسان و آسیه مرتب مریض می شدند و مجبور بودیم هر وقت حمید به خانه می آمد آنها را به دکتر ببریم. چون وسیلهای نداشتیم حمید مجبور میشد با ماشینهای جبهه این کار را انجام دهد و از این مساله اظهار نارضایتی میکرد و میگفت: « مردم نمیدانند ما مجبور هستیم و بچه های ما مریض هستند ، فکر می کنند الآن دوران به دست ما افتاده و داریم حق مردم و بیتالمال را در جهت راحتی خود به کار میگیریم».
از خانواده خداحافظی کن و بیا
عملیات والفجر 4 هم با حضور حمید به پایان رسید اما عملیات خیبر در جزایر مجنون در پیش بود. به گفته همسرش: «شبی که حمید به منزل آمد، 18 بهمنماه سال 1362 بود. همسر آقا مهدی آمد و گفت: «مهدی پای تلفن است» ظاهراً آقا مهدی پشت تلفن به حمید گفته بود: «از خانواده خداحافظی کن و بیا».
حمید گفت: آماده باش هستیم. گفتم ساک ببندم؟ به خاطر اینکه شک نکنم، گفت: ضرورت ندارد، صبحانه خورد. بچه ها خواب بودند اما موقع رفتن هردو بیدار شدند. احسان دوید پای حمید را گرفت و آسیه چهار دست و پا جلو آمد و پاهای بابا را چسبید. بعد از رفتن حمید، بچهها سخت مریض شدند و شهر اسلام آباد هم بمباران شد».
بچهها! باید ابوالفضل وار بجنگیم
قبل از عملیات خیبر، مهدی در جمع فرماندهان گفت: « ما باید در این عملیات ابوالفضل وار بجنگیم و هرکس آماده شهادت نیست پا پیش نگذارد و حمید آرام گفت برادران دعا کنید من هم شهید بشوم» این جمله حمید همه را به گریه انداخت. عملیات خیبر شروع شد. هنگام رفتن حمید، مهدی کوله پشتی را باز کرد و قصد داشت چند قوطی کمپوت در آن بگذارد که حمید قبول نکرد و هرچه اصرار کرد حمید نپذیرفت.
بعد از رفتن حمید، مهدی نشست و نیم ساعت با صدای بلند گریه کرد. حمید نیروهای تحت امر را توجیه کرد و به راه افتادند. او در اولین قایق نشست و قایق در سکوت و تاریکی مطلق شب به راه افتاد. اولین کسی بود که از قایق پیاده شد و پای بر جزیره مجنون گذاشت. یکی از اسرا که یک سرتیپ عراقی بود متعجب و گیج از حضور نیروهای ایرانی در این جزایر غیر قابل نفوذ از حمید پرسید: چطور خودتان را به اینجا رساندید؟
حمید خیلی جدی پاسخ داد: ما اردن را دور زده از اطراف بصره خود را به اینجا رساندهایم. افسر ارشد عراقی باز هم پرسید: آن نیروهایی که از روبرو میآیند چه؟ و مهدی جواب داد: «آنها از زیر زمین روییدهاند.» با تداوم عملیات در ساعت 11 شب چهار شنبه سوم اسفند 1362 حمید با بیسیم، خبر تصرف پل مجنون را که در عمق 60 کیلومتری عراق واقع است، اطلاع داد. حمید باکری و یارانش در حفظ این پل مهم میجنگیدند و در همانجا به لقاءالله شتافته و به خیل شهدای مفقود الجسد پیوستند.
تنی که جا ماند... جانی که جاودانه شد...
و سرانجام آن جان بیقرار که سنگر به سنگر، از ارومیه تا ترکیه، آلمان، فرانسه، آلمان و سوریه، تا دوعیجی و نیزارهای هور، در جستجوی حقیقت بود، تن رها کرد و به جاودانگی واصل شد. برخورد مستقیم موشک آرپی جی، هیچ چیز از تنش بجا نگذاشت اما سیمرغ جانش، از مقتل قرنه و جزیره مجنون، بال بر بلندای ابدیت گشود.
پیکرش تا امروز همچون برادرش مهدی شناسایی نشده است اما خاطره حضور او در جبهه ها آنچنان الهام بخش و شورآفرین بود که میتوان او را در کنار همراه و همسنگر دیگرش شهید بزرگوار حاج محمدابراهیم همت، «خلاصهی خیبر» نامید. تاثیر وارستگی، خودشناسی، خداجویی و خلوص او هرجا و در هر جبهه که بود؛ از شهرداری ارومیه و از کردستان تا خوزستان، همه جا را از ردپای این حضور سراسر معنویت و نور، عطرآگین ساخته است.
پیشبینی فرداها برای جاماندگان از شهادت
سخن پیشگویانه و شگفت شهید حمید باکری از شرایط پس از پایان جنگ سالهاست که نقل می شود و نشان از عمق بینش و آینده نگری او دارد: «دعا کنید که خداوند شهادت را نصیب شما کند در غیر این صورت زمانی فرا میرسد که جنگ تمام میشود و رزمندگان امروز سه دسته میشوند:
اول دستهای که به مخالفت با گذشته خود برمیخیزند.
دوم دستهای راه بیتفاوتی برمیگزینند و در زندگی مادی غرق میشوند و همه چیز را فراموش میکنند.
دسته سوم به گذشته خود وفادار میمانند و احساس مسئولیت میکنند که از شدت مصائب و غصهها دق خواهند کرد.
پس از خداوند بخواهید که با وصال شهادت از عواقب زندگی بعد از جنگ در امان بمانید، چون عاقبت دو دسته اول ختم به خیر نخواهد شد و جزو دسته سوم ماندن بسیار سخت و دشوار خواهد بود»
درست یک هفته پیش از شهادت!...
اگر به تاریخ نگارش این وصیتنامه نظر کنید، درمی یابید که شهید، درست یک هفته پیش از شهادت، آن را نوشته است. وصیتنامه ای که روح اخلاص و یقین در سطر سطرش میدرخشد:
بِسمِ رَبِّ الشُّهَداءِ وَالصِّدِّیقِینَ
در این لحظات آخر عمر سر تا پا گناه و پشیمانی وصیت خود را مینویسم و علم کامل دارم که در این مأموریت شهادت جان به پروردگار بزرگ تسلیم نمایم انشاءالله که خداوند متعال با رحمت و بزرگواری خود، گناهان بیشمار این بنده خطاکار را ببخشد.
وصیت به احسان و آسیه عزیز:
شناخت کامل در حد استطاعت خود از خداوند متعال پیدا نکنید و در پی مسائل اعتقادی تحقیق و مطالعه نمائید و با تفکر زیاد تا به اصول اعتقادی یقین کامل داشته باشید. احکام اسلامی را (فروع دین) با تعبد کامل و به طور دقیق و با معنی به جا آورید. یقین بدانید تنها اعمال شما که مورد رضایت خداوند متعال قرار خواهد گرفت، اعمالی هست که تحت ولایت الهی و رسول و امامش باشد در هر زمان و در هر وقت همت به اعمالی بگمارید که مورد تأیید رهبری و امامت باشد.
به کسب علم و آگاهی و شناخت در تاریخ اسلام و تاریخ انقلاب اسلامی اهمیت زیادی قائل باشید. حرمت مادرتان را نگهدارید و قدرش را بدانید و احترام به مادرتان را به عنوان تکلیف دانسته و خود را عصای دست او قلمداد نمائید. در زندگیتان همواره آزاد باشید و به هیچ چیز غیر خدا آنچه که آنی است دل مبندید و بدانید که دنیا زودگذر و فانی است و فریب زرق و برق دنیا را نخورید. برحذر باشید از وسوسه های نفس و مدام به یاد خدا باشید تا از شر نفس و شیطان در امان باشید.
برحذر باشید از از وسوسه های نفس و مدام به یاد خدا باشید تا از شر نفس و شیطان در امان باشید.
وصیت به فاطمه:
میدانم در حق شما مدام ظلم کرده و وظیفه ام را به جا نیاورده ام ولی یقین بدان که خود را بنده ای قا صر و کم کار می دانم و امید دارم حلالم کنی. احسان و آسیه امانتهائی هستند در دست تو و مدام در تربیت اسلامی آنها باید همت گماری. من درآمد یا پولی نداشته و ندارم که مهریهات را بدهم انشاءالله که حلال خواهی کرد. انشاءالله که شما و عموم فامیل در یادبود من با یاد شهدای کربلا و امام حسین گریه و عزاداری نمائید و مرتب به یاد بیاورید که هستی دهنده، اوست و باید شکر به مصلحت الهی گفت. متأسفانه به علت نبودن وقت نتوانستم وصیتم را تمام نمایم از عموم آشنایان و فامیل حلالیت میخواهم. انشاءالله همه خدمتگذار اسلام خواهند بود.
حمید باکری 1362/۱۱/30
نظر شما