کد خبر 212956
۲۶ مرداد ۱۴۰۲ - ۱۴:۰۹

یادداشت/ اصغر توتونچی

به تنها چیزی که فکرنمی‌کردم آزادی بود!

به تنها چیزی که فکرنمی‌کردم آزادی بود!

اصغر توتونچی آزاده کشورمان در یادداشتی درباره زمان اسارت و آزادی‌اش نوشت.

به گزارش حیات؛ اصغر توتونچی آزاده کشورمان در یادداشت ذیل درباره زمان اسارت و آزادی‌اش نوشت.

یاحبیب

به تنها چیزی که فکرنمیکردم ...
آزادی بود !

وحالا بعداز گذشت ۳۰۰۰ روز اسارت ، می‌گفتند: آزادید! 

درعین خوشحالی، دلم را غم گرفته بود .
نمی‌دانم چرا.
به زمین خاکی اردوگاه نگاه می‌کردم.
به آسمان عراق 
به دیوارها 
پنجره ها 
به نگهبان ها
تک تک آنها مملو از خاطره بود.

به شب‌های تاریک 
به سیلی های بی هوا 
به دلهره‌های گاه وبیگاه
به خشم نگهبان ها
به شلاق هایی که باخشم بالا می‌رفتند 
به فریاد جگرخراش بچه ها 
به مریضی‌هایی که بی قرص و دارو می‌گذشت 
به مریض هایی که بر اثر بی توجهی نگهبان‌ها جان دادند
به روزهایی که به جرم خواندن دعا پوست بچه ها را کبود می‌کردند 
به زدن ریش با قیچی و زخم هایی که ازآن پدید می‌آمد
به شبی که علی احمدی را باپای مجروح فلک کردند 
به شبی که مروانی را باپای قطع شده زیر شلاق گرفتند
به دندان‌های یاسین که از غیض به هم سائیده می‌شد 
به چوب عبدالرحمن که روی آن نوشته بود : وسیله العذاب 
به روزی که خبر شهادت علی صادقی را ازبیمارستان آوردند 
به آخرین نامه همسرش برای او 
به آسایشگاهی که درمراسم اش مملو از جمعیت شده بود و صدای هق هق بچه‌ها در وداع باعلی 
به شبهایی که فاشیست اردوگاه محمودی وارد اردوگاه میشد 
به ذکر لب بچه ها که: 
خدابخیر کند!
به روزهایی که درزیر آفتاب سوزان ساعتها کنار سیم های خاردار قدم میزدم 
وبنان با آن صدای محزون می‌خواند:
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا 
واشک هایی که دوراز چشم بچه ها از چشمهایم سرازیر میشد.
دلم از خیلی چیزها گرفته بود.
دلم ازخیلی‌ها گرفته بود.
به رضاراستی فکرمی‌کردم 
آن رفیق باوفای روزهای سخت
ان روزهای تلخ 
تلخ تراز زهر 
که مثل یک مرد کنارم بود.
چقدر انسان عمیقی بود 
به روزی که رضا و قربان شعبانی و دیگربچه هارا بجرم کتک زدن منجی برای شکنجه بردند 
تا صبح آنها را می‌زدند!
به همراهی آن چندایرانی خودباخته ای که درکتک زدن‌ها، گاه ازعراقی‌ها پیشی می‌گرفتند. 

آاااه 
که براسیر چه ها گذشت !

به روزهایی که صلیب سرخ می‌آمد. 
به لحظاتی که مسئولین آسایشگاهها نامه هارا ازصلیب تحویل می‌گرفتند 
به لحظاتی که ارشد با دسته نامه ها در وسط آسایشگاه می ایستاد و جمعیتی که چشم برلب او میدوختند تا نامشان رابخواند و نامه ای از حبیب به دستشان بدهد ....
وچه سخت آن لحظه ای که عزیزی نامه نداشت!

خداشاهداست هیچ قلم وبیانی قادر به شرح آن لحظات نخواهد بود .

به لحظات ورود به تکریت فکرمیکردم  ...
تکریت وماادراک ماالتکریت !

به تونل وحشت ..
به شلاق‌ها و چوب هایی که با غیض بالا میرفت و با قدرت هرچه تمام تر بر سرو روی بچه ها می‌نشست. 
به بینی شکسته اسماعیل و..
سر خون آلود محمود رزمنده.

به چکمه سروان جمال، فرمانده اردوگاه تکریت، روی گردن بچه ها
به صورتهای بچه ها که به دستور فرمانده روی  خاک چسبیده شده بود

به لحظاتی که ابوترابی را ...
ان نور چشم اسیران را...
ان سید خدارا ...
دروسط حیاط اردوگاه به شلاق بستند .
به خونی که بردل بچه ها شد .

فکرمی‌کردم ...
به سجده‌های ابوترابی
به چشم‌های خسته اش...
به تلاشش برای وحدت ...
به آن جمله پرمغز که:
" حرمت انسان ازحرمت قرآن بالاتر است "

وحالا ...
می‌گویند: تو آزادی  !

ومن ناباورانه تمام روزها وشب‌هایی که برمن گذشت را ...
مرور میکنم وبه خود میگویم  :
باید با این فضا برای همیشه بدرود بگویی .
وهمه خاطرات تلخ وشیرین آن روزگاران را درانبان خودبگذارم تا برای فردای آزادی، 
توشه ای بس عزیز باخود داشته باشم ...
که چراغ راهم باشد 
و سندی برای یوم الورود

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha