کد خبر 212083
۲۶ مرداد ۱۴۰۲ - ۱۰:۳۸

گفتگوی «حیات» با یکی از آزادگان 8 سال دفاع مقدس در مستند «روایت اسارت»:

تمام بدنم کرم گذاشته بود/ هیچ تضمینی نبود که صدام مبادله را به هم نزند

تمام بدنم کرم گذاشته بود/  هیچ تضمینی نبود که صدام مبادله را به هم نزند

خاجی می گوید: ما به بغداد منتقل شدیم. هنوز هم همچنان بدنم پانسمان داشت. وقتی که وارد اتوبان شدیم احساس کردم جای کمربندم می خارد. یکی از بچه ها دستم را باز کرد. تمام بدنم کرم گذاشته بود.

به گزارش خبرنگار فرهنگی حیات؛ روایت اسارت برای سربازان ایرانی همانطور که لمس و درک آن سخت بود یادآوری‌اش نیز سخت و مشکل است. گفتن از روزهایی که با زخم و خون و توهین آغشته بود. علی خاجی یکی از رزمندگانی است که طعم اسارت را چشیده است و خوب می دادند دنیای قبل و بعد از اسارت چه تفاوت هایی با یکدیگر دارد. او از روزهای سخت آن دوران با خبرنگار حیات به گفتگو نشست که مشروح آن در زیر می آید.

حیات: لطفا خودتان را معرفی کنید و بفرمایید چگونه به اسارت نیروهای بعثی درآمدید؟

خاجی: علی خاجی هستم که در اسفندماه 1363 در عملیات بدر و منطقه شرق دجله اسیر شدم. در روز بیست و سه اسفند صبح و زمان عقب نشینی مجروح شدم و در صبح روز بیست و چهارم بعثی ها آمدند، ما را اسیر کردند و به عقب منتقل شدیم.

در عملیات بدر تیربارچی، آر پی جی زن و امدادگر نیاز بود و من به واسطه آموزش‌هایی که دیده بودم به عنوان امدادگر در منطقه حضور پیدا کردم. بعد از مرحله اول عملیات، صبح دستور عقب‌نشینی دادند. ساعت 9 صبح فرمانده گروهان اعلام کرد که خودتان را نجات بدهید. در حقیقت ما نعل اسبی محاصره شده بودیم. در یک زمین کفی تانک‌های عراقی بچه ها را دنبال می کردند و فرصت و مکانی برای مخفی شدن نبود؛ در واقع از زمین و زمان آتش می بارید. در آن لحظه تیر، توپ، تانک و خمپاره می بارید بعد از آن دو هلی کوپتر روی سرمان آتش می‌ریخت.

حیات: چگونه مجروح شدید؟

خاجی: ما طبق دستور سریعتر می خواستیم خودمان را به لب آب برسانیم. وسط راه صدای شلیک تانکها نزدیکتر می شد. یک لحظه برگشتم ببینم تانکها کجا هستند. به محض اینکه برگشتم تا نگاه کردم ببینم تانکها کجا هستند محکم به زمین کوبیده شدم. سیستم عصبی‌ام مختل شد و ترکش به ریه ام خورده بود. خیلی سخت نفس می کشیدم و هر کاری کردم که روی دستهایم بلند شوم هیچ توانی نداشتم، پاهایم نیز توانی نداشتند. بچه ها سعی می کردند کمکم کنند تا روی پا بایستم و با هم برویم اما دیگر نمی توانستم بلند شوم. تلاششان بیهوده بود و دیگر توانی نبود.

بعد از اینکه بچه ها رفتند رو به هور و سمت آب به سینه افتاده بودم. نیروهای بعثی داشتند به من نزدیک می شدند. لحظه آخر لحظه بدی بود؛ چراکه نیروهای خودی و آخرین نفراتی که رد شدند را دیدم و از پشت سر صدای شنی تانک نزدیکتر می شد؛ لحظه ای حس کردم تانک از روی من رد شده است. در آن زمان از هوش رفتم. وقتی به هوش آمدم ساعت یک عصر بود. به هوش که آمدم افسر بعثی بادگیری که روی سرم کشیده بود را کنار زد و پرسید ایرانی؟! در آن لحظه اسارت آغاز شد. من را برگرداند و افسری دستور داد که من را به عقب ببرند. دو سرباز من را به عقب بردند و تا مقر گردان رفتیم. آنجا که رسیدیم خاکریزهای بلندی وجود داشت و من تا آن روز آنقدر عراقی یکجا ندیده بودم همینطوری آنجا دراز کشیده بودم. یک ستوان با سربازانش کنارم بودند. اولین بار نان عراقی به من تعارف کردند و قالبهای کره نیم کیلویی اما من نمیتوانستم بخورم.

حیات: با جراحاتی که داشتید چطور به عقب برگشتید؟

خاجی: من تیر خوردم و چون بادگیر پوشیده بودم در لباسم اثری از خون نبود. اصلا نمی توانستم راه بیاییم. در نتیجه من را می گرفتند و روی زمین می کشیدند. آنها فکر می کردند من تمارض می کنم. در حال و وضعیتی نبودم که برای آنها توضیح بدم. ما زبان هم را هم نمی‌فهمیدیم.

ماشین آوردند که مجروحان خود را ببرند من را نیز با ماشین مجروحان خودشان منتقل کردند تا به عقب برگردم. حتی نمی توانستم خودم را جابجا کنم. فقط چانه ام را بالا گرفته بودم که خون کف کابین ماشین در دهانم نرود. با یک دستم میله ای را گرفته بودم که به پایین پرت نشوم. تا نیمه راه کسی نمی دانست که من ایرانی هستم. بعد که فهمیدند آن مجروحان هم از خجالت ما درآمدند!

من را به درمانگاهی که در یک چادر بود بردند. یک بهیار آمد و زخمهایم را دید. زخم را شست و خیلی خوب پانسمانش کرد. همیشه دعایش می کنم چون اگر این اتفاق نمی افتاد کار دستم می داد.

حیات: از درمانگاه به کجا منتقل شدید؟

خاجی: من را به مدرسه ای در شرق دجله برای بازجویی بردند.بعثی ها دورم جمع شده بودند و عکس می گرفتند، کلی هم آنجا کتک خوردم. وقتی گرفتار اسارت می شوی تا لحظه ای که باور می کنی اسیر شده ای، زمان می برد.

زمانی که به بازجویی رفتیم تقریبا یک عصر بود. تقریبا ده دقیقه زمان برد و من از هوش رفتم. با سوالات مقدماتی از هوش رفتم. زمانی که به هوش آمدم 5 صبح فردا بود. دست و پایم بسته بود. از بچه ها پرسیدم کجا هستیم و گفتند بصره است. سه روز در بصره بودیم و در این مدت منظم کتک می خوردیم. دست و پایمان بسته بود و گاهی چشمانمان را هم می بستند. هوا که روشن شد ما را به بازجویی بردند. در آن اتاق 12 متری دو افسر، یک سروان و یک ستوان، یکی از افراد سازمان مجاهدین، سه سرباز حضور داشتند. بازجویی یک ساعت و نیم طول کشید. 20 دقیقه به صحبت گذشت و الباقی کتک خوردیم.

تقریبا با آن زخم و جراحت 7 روز غذا نخوردم. ما ده نفر را انتخاب کردند و تقریبا هر کدام را یک ساعت کتک می زدند. تمرکزم را از دست داده بودم با ضربه ای که به سرم خورده بود. بعد از دومین ضربه از هوش رفتم و آن ضربه باعث شد بعدا متوجه شوم کمی از حافظه ام را از دست داده ام و حدود 25 روز کنترل ادرارم را از دست داده بود.

حیات: بعد از بصره به کجا منتقل شدید؟

خاجی: ما به بغداد منتقل شدیم. هنوز هم همچنان بدنم پانسمان بود. وقتی که وارد اتوبان شدیم احساس کردم جای کمربندم می خارد. یکی از بچه ها دستم را باز کرد. تمام بدنم کرم گذاشته بود. برای همه عادی بود. وقتی در لباس خود ادرار می کنید؛ محیط آلوده می شود و این اتفاق می افتد. بسیار وحشت کردم. دستم را باز کردم و بعد باندی که روی چشمم بود را باز کردم، دیدم تمام لباسم پر از کرم است.

اسارت باعث می شود مصیبت پشت مصیبت سرازیر شود. زمانی برای سرخاراندن ندارید. آدمی که چند روز پیش اسلحه به دست بود الان بدنش کرم می‌زند و کاری نمی‌تواند انجام دهد. ما را به بغداد بردند. هشت بهیار آمدند تا رگ بگیرند و بالاخره یکی موفق شد. بعد زدن سرم حالم بهتر شد و توانستم کمی صحبت کنم. کسی که آمد معاینه کند لباسم را بالا زد و صحنه برایش غیر قابل دیدن بود. سه روز نیز آنجا ماندیم و سپس با ماشین استخبارات به دژبان مرکز برده شدیم. در دژبان مرکز سوار اتوبوس شدیم و بعد به اردوگاه رمادیه 3 رفتیم. تقریبا غروب بود رسیدم تا در آسایشگاه مستقر شویم. هوا کاملا تاریک شده بود. یک دست لباس و یک دشداشه به ما دادند. دوش گرفتیم و لباسمان را عوض کردیم. اولین اسرای آن اردوگاه اسرای عملیات بدر بودند.

حیات: فکر می کردید اسیر شوید؟ تصورتان از اسارت چگونه بود؟

خاجی: روز اول همه امید دارند برگردند. گاهی خواب می بینند و پیش بینی می کنند. بعد از چند وقتی که آنجا بودم به بیمارستان تموز و الرشید بغداد برده شدم. دو ماه نیز در بیمارستان بودم. در تموز به این نتیجه رسیدیم که حداقل 4 سال اینجا هستیم. یکی از اسرا که درجه دار ژاندارمری نیز بود، در قصر شیرین در آن بیمارستان بستری شد که آنجا توصیه های خوبی به من کرد. معمولا اسرای قدیمی را با اسیران سال اول تماس نمی‌دادند. من مدتی آنجا تنها بودم اما چند روزی که گذشت توانستم با آن اسیر ارتباط بگیرم.

آن مرد به نظر 80 ساله می آمد؛ اما جوان بود و زود شکسته شده بود. در واقع  32 سال داشت تمام موهای سر و صورتش سفید شده بود. برایم سوال بود که این پیرمرد را برای چه نگه داری می‌کنند. یک نگهبان آنجا بود و اجازه داد این اسیر به دیدن من بیاید. وقتی دیدمش به من توصیه ای کرد و گفت تو تازه اسیر شده ای و اگر می خواهی به وضع من دچار نشوی چیزی به نام ایران را از ذهنت بیرون کن.

تو نمی‌توانی حداقل تا چند سال به خانواده ات برگردی در نتیجه بهتر است هر عکسی از آن ها داری دور بریزی و از بین ببری. در تمام مدت همین کار باعث شد من نجات پیدا کنم. او توصیه کرد که یک جوری از خودت مراقبت کن که اگر روزی برگشتی بتوانی از خودت مراقبت کنی تا بتوانی روی پای خودت بایستی.

از آن روز تصمیم گرفتم ایران را فراموش کنم. این موضوع رخ داد؛ اما زمانی که تمایلات طبیعی انسانی سرکوب می شود، عوارض خود را نشان می‌دهد. جوری شده بود که حتی در خواب هم ایران را نمی دیدم. هر زمان عکسی از خانواده ام از طریق صلیب سرخ برایم ارسال می شد، آن را پشت نویسی می کردم و به دوستانم می‌دادم.

حیات: چه مدت در اردوگاه رمادیه بودید؟ در این مدت اسارت فقط در یک اردوگاه اسیر بودید؟

خاجی: 13 ماه رمادیه 3 بودیم و اول اردیبهشت سال 65 به رمادیه 2 منتقل شدیم. در پاییز سال 67 چند ماه بعد از پذیرش قطعنامه رمادیه 1 بودیم و تا 7 ماه آنجا بودیم در نهایت 7 تیر 68 به تکریت 17 منتقل شدیم. ما جزو آخرین گروه اسرای ثبت نام شده بودیم که آزاد شدیم.

حیات: در صحبتهایتان متوجه شدم که با آقای ابوترابی در اردوگاه تکریت 17 بودید. از ایشان خاطره ای دارید؟

خاجی: بله ما به همراه آقای ابوترابی در اردوگاه تکریت17 بودیم. یک روز صبح صدای سوت نابهنگام اردوگاه شنیده شد و معمولا این صدایی ناخوشایند بود. همه در محوطه جمع شدیم. یکی از افسران اردوگاه که از بغداد آمده بود تاریخچه ای از عراق گفت و اینکه کویت سرزمین مادری عراق بوده و حالا امپریالیسم می خواهد آن را از ما بگیرد. در نهایت گفت که آمریکایی ها قطعا حمله خواهند کرد و حالا که امپریالیسم میخواهد با ما مبارزه کند سوال این است که حاضرید کنار ما علیه آمریکایی ها مبارزه کنید؟

آقای ابوترابی در جواب ایشان گفت که ما با حمله به هر کشوری مخالفیم به ویژه اینکه آن کشور مسلمان باشد. قطعا با حمله آمریکا به عراق نیز مخالفیم. سرباز باید از فرمانده اش دستور بگیرد و فرمانده ما در ایران است. لطف کنید به فرمانده ما در ایران نامه بزنید که آیا اجازه می‌دهند ما با شما در جنگ شرکت کنیم یا خیر؟ افسر بعثی در نهایت گفت که من صحبتهای شما را به مقامات در بغداد منتقل می کنم.

حیات: چرا افسر بعثی آن سوال را پرسید؟

خاجی: آن افسر بعثی می دانست که ما چه جوابی می‌دهیم و میخواست بداند اگر کنترل عراق بر اسرای ایرانی از دست برود آیا علیه عراق اقدامی می‌کنند یا نه و به جوابش رسید آن چند جمله تاثیر بسیار زیادی داشت که هرچه زودتر از شر اسرای ایرانی راحت شوند و تصمیم به مبادله گرفتند.

حیات: از روزی که خبر آزادسازی را شنیدید برایمان بگویید.

خاجی: یک روز به ما اعلام کردند که باید به وطنتان برگردید. ما هرگز تاریکی آسمان و ستاره ها را در مدت اسارت ندیده بودیم ولی آن شب توانستیم آسمان شب را ببینیم. یک هفته طول کشید که مبادله به ما برسد. حتی برخی کلاس درسشان را تمام نکرده بودند چون هیچ تضمینی نبود که صدام مبادله را به هم نزد اما هر روز تلویزیون را دنبال می کردیم و برای اولین بار سرود جمهوری اسلامی را شنیدیم. یواش یواش که جدی شد این سوال پیش آمد که پس از آزادی چه میشود؟

حیات: کمی بیشتر توضیح بدهید.

خاجی: ورودمان به ایران به مراتب از اسارت سختتر بود و سوالمان این بود که حالا چه میشود؟ یک نفر چند بار می تواند چیزی را از صفر شروع کند؟

زمانی که برگشتیم کنار آمدن با اوضاع سخت بود. کسی به ما یاد نداد با اسارت و سختی های بعدش کنار بیاییم. بعد از اینکه به ایران برگشتم چهار روز بعد که بیرون رفتم هر آن منتظر بودم کسی جلوی ما را بگیرد. محدودیتهای آنجا روی ما تاثیر گذاشت و کسی تا به حال نخواست اسیر و اسارت را درک کند.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha