کد خبر 164527
۲۵ اسفند ۱۴۰۱ - ۰۹:۵۷

صفیه مدرس در گفتگو با «حیات»:

من مهریه‌ام را می‌خواهم/مطمئنم اگر باکری زنده بود مثل شهید سلیمانی زندگی می‌کرد

من مهریه‌ام را می‌خواهم/مطمئنم اگر باکری زنده بود مثل شهید سلیمانی زندگی می‌کرد

چشمانش هنوز هم برق می‌زند وقتی از مهدی‌اش سخن به میان می‌آید. در منزلش پذیرای ما شد تا بشنویم ناگفته‌هایی را که حتی فیلم حجازی فر هم نتوانست اندکی از آن را بازگو کند.

به گزارش خبرنگار فرهنگی حیات؛ وارد خانه که می‌شویم تراسی پر از گل توجه‌مان را جلب می‌‌‌کند رو به من می‌گوید مهدی هم عاشق گل بود. چهره آرامی دارد، از او می‌خواهم کنارمان بنشیند. عکس مهدی هنوز هم روی میز خاطراتش است به چهره شهید باکری که در عکس لبخندی بر لب دارد نگاه می‌کنم و در دلم به این زن غبطه می‌خورم. حسابی مهربان است و از مهدی‌اش که حرف می‌زند چشمانش برق خاصی پیدا می کند. گفتگویم را با صفیه مدرس همسر شهید مهدی باکری شروع می‌کنم.  

حیات: از نحوه آشنایی‌تان برایم بگویید، چطور چنین همدمی انتخاب کردید؟

قبل از انقلاب با تعدادی از همسن و سالانمان به کلاس قرآن می‌رفتیم. این کلاس عمومی بود و بعد تبدیل شد به خصوصی؛ در این کلاسهای خصوصی از مسایل اجتماعی و سیاسی حرف می‌زدیم، کتاب می‌خواندیم و کتابهای دکتر شریعتی را رد و بدل می کردیم. ما در خانواده مذهبی بودیم که با هر کسی نمی توانستیم رفت و آمد داشته باشیم و تنها جایی که می توانستیم آزادانه برویم مسجد بود.

در این میان دوستی داشتم که همسرش با مهدی دوست بود. شهید همه همسن‌وسالانش ازدواج کرده بودند و از دانشگاه خیلی پیشنهاد داشت؛ ولی مهدی افرادی که در دانشگاه مذهبی شده بودند را خیلی قبول نداشت و به این رسیده بود که در دانشگاه گاهی افراد از روی احساسات مذهبی شده‌اند و خانواده در مذهب ریشه ندارد. مهدی معتقد به خانواده بود و با خانواده من به واسطه برادرم آشنایی داشت.

حیات: شما از معیارهای ایشان برای ازدواج اطلاع داشتید؟

درباره معیارهایش گفته بود کسی را می خواهم که اسلحه به دست بگیرد؛ یعنی کسی باشد که کنار من مبارزه کند. در مقایسه با افراد مذهبی که دیده بودم مهدی شبیه هیچ کسی نبود.

حیات: مهریه شما سلاح کمری مهدی بود. این مهریه را شما به واسطه طرز تفکری که داشتید طلب کردید یا پیشنهاد خودشان بود؟

من به خانواده ام گفته بودم که هیچکدام از عرف و سنت‌هایی که در جامعه راجع به خرجهای ازدواج هست را قبول ندارم؛ ما حتی خرید عروسی هم نرفتیم و گفتند حداقل یک حلقه به عنوان نشان داشته باشم که بعد رفتیم آن را تهیه کردیم و من فقط به قیمت آنها نگاه می‌کردم تا ارزان‌تر باشد.

حیات: نظر خانواده ایشان چه بود؟

مهدی پدر و مادرش فوت کرده بودند و از بزرگترها نیز کسی اجازه دخالت نداشت. خودش همه کارها را می‌کرد و در مقایسه با تمامی بچه هایی که در ارومیه می شناختم واقعا تک بود. همه به خوبی و تواضع و تقوای او معتقد بودند. ایشان این پیشنهاد را دادند و من نیز پذیرفتم و این شد که یک جلد کلام الله مجید و کلت کمری اش مهریه من شد.

حیات: الان این مهریه کجاست؟

راستش بعد از چندین سال از طریق اطلاعات سپاه ایراد گرفتند که چون شما مجوز ندارید، زن نمی تواند اسلحه نگاه دارد بنابراین من این سلاح را به لشکر عاشورا هدیه کردم و به یکی از این افراد دادم که نوبتی هر کدام یک ماه آن را نگاه دارند. ولی ایشان اسلحه را بردند و پیش خودشان نگاه داشتند و به کسی هم ندادند!

حیات: یعنی الان پیش همان یک نفر است؟

بله مطمئنم که مهریه من پیش خودش هست و چون چندباری گفته ام که حلقه و این اسلحه را به مزایده بگذارم و پولش را برای خیریه بدهم، این آقا هم آمده بود و از من خواست که انگشتر را به او بدهم و از همینجا فهمیدم که اسلحه هم پیش خودش است و این را هم می خواهد نگه دارد.

حیات: چند بهار با شهید باکری گذراندید و اولین نوروز در کنار ایشان چگونه بود؟

ما چهار سال با هم زندگی کردیم. در ارومیه معمول است که ایام عید برای دیدار بزرگترها می روند؛ اما مهدی گفت باید به دیدار خانواده های شهدا برویم و اینگونه اولین نوروز را کنار هم بودیم. این اولین و آخرین مناسبتی بود که ما کنار هم بودیم. در هیچ مناسبتی کنار هم نبودیم. من زندگی معمولی کنار مهدی نداشتم. از روز اول عقد از یکدیگر جدا بودیم تا روز شهادتشان.

حیات: چقدر سخت. شما بابت این مسئله به ایشان گلایه نمی‌کردید؟

من یکبار بهش پیشنهاد دادم حالا که کمی سرت خلوتتر شده و از شهرداری بیرون آمدی یک سفر مشهد با هم برویم ولی آنقدر ناراحت شد و گفت بچه ها زیر آتش هستند حالا من با زنم بروم مشهد؟! ما چهار سال با هم زن و شوهر بودیم؛ اما یک ماه کامل به صورت شبانه‌روزی کنار هم نبودیم.

حیات: به عنوان زنی که از ابتدا زندگی‌تان با جنگ گره خورد، کمی از سختی هایی که کشیدید برایمان بگویید.

من اصلا نمیخواهم خودم را مطرح کنم اما گاهی تصور میکنم برای نسل جوان نیاز است که این مسائل را بدانند. چراکه آیندگان باید بدانند چه کسانی برای این انقلاب از تمامی خواسته های خود گذشتند. من بعد از ازدواج در شرایط بسیار سختی زندگی کردم. در ارومیه و خانواده ای متوسط به بالا به دنیا آمده بودم. فکر کنید کسی در چنین شرایطی به دنیا بیاید و بعد ازدواج کند و با همسر به مناطق جنگی برود؛ اما من با روحیه شاد مثل کسی که دارد پرواز می کند به سمت جنوب رفتم چون کنار مهدی بودم.

حیات: دوری را چطور تحمل می کردید؟

مهدی اخلاق شوخ طبعی داشت. یکبار که خواستم عصبانی اش کنم برگشت گفت من خشمم فقط برای دشمن است و با تو چرا باید دعوا کنم. ماهی یکبار که می آمد تا یک هفته شارژ بودم اما بعد از آن نمی شد که من یک شب بدون گریه بخوابم. در واقع دوری برای من خیلی سخت بود.

تنها چیزی که بابت آن به مهدی غر می زدم تنهایی بود. خیلی دوست داشتم بچه دار شوم اما دکتر گفت تنها علت بچه دار نشدن تو اضطراب است و باید از مناطق جنگی دور شوی؛ اما چون مسئولیت مهدی خیلی سنگین بود اصلا قبول نمی کرد.

حیات: حس تان به آن سالها چیست؟

با تمام سختی هایی که کشیدم، حاضرم تمام سالهایی که بعد مهدی زندگی کردم را بدهم؛ اما یکبار دیگر مهدی را ببینم؛ یعنی دلم می خواهد در بزند و یکبار دیگر مهدی پشت در باشد. من احساس وظیفه می کنم تمام این خاطرات را بگویم تا شاید یکبار مسیر زندگی حتی یک نفر تغییر کند. همه باید بفهمند جوانان و نوعروس هایی بودند که تمام زندگی شان را برای اسلام گذاشتند. قدر اسلام و قدر امنیتی که در حال حاضر در کشور است را بدانند؛ چراکه آن را مدیون همسران، مادران و فرزندان شهدا هستند. باید اینها گفته شود شاید نسل‌های بعدی اینها را بشنوند و متحول شوند. شاید یک قاسم سلیمانی یا مهدی باکری دیگری عمل بیاید وهمین کافی است که وظیفه مان را انجام داده ایم.

حیات: از روز شهادتشان و حال و هوای آن موقع چه چیزهایی به خاطر دارید؟

زمانی که مهدی به شهادت رسید من با رفت‌و‌آمدها متوجه شدم که مهدی شهید شده است. خبر شهادتش را گذاشته بودند مادر حسن باقری به من بدهد اما نشد و من خودم متوجه شدم. همینکه فهمیدم انگار همه پشت در بودند. من تقاضا کردم که اگر ممکن هست هماهنگ شود من کنار مهدی تا ارومیه باشم. به یکی از دوستانش گفتم و ایشان قبول کرد و بعد هم کلی گریه کرد. به من نگفت مهدی پیکر ندارد. حالا من در تمام طول مسیر منتظر بودم پیکر مهدی جایی به ما ملحق شود. من دلم می‌خواست یک دل سیر با مهدی صحبت کنم. خیلی حرفهای ناگفته داشتم. بعد پرسیدم که چی شد؟ دایی شهید کنار من بود و پاسخی نداد. با خودم گفتم نکند این هم مثل حمید پیکر ندارد. دیدم سکوت کرد. نه پیکری بود و نه جنازه ای... .

 

حیات: آیا هیچ وقت فکرش را می کردید روزی که مهدی نباشد با این غم چه کنید؟ با ایشان راجع به آن صحبت کردید؟

یکبار به مهدی گفتم تو همه کس من هستی، جای پدرم، جای مادرم، بعد سربسرم می گذاشت می گفت پس خدا؟ پیغمبر؟ امام؟ می خندیدم و می گفتم باشه بابا.

مهدی رو کرد به من گفت، صفیه این دنیا مثل جام بلور است یکباره از دستت می افتد و می‌شکند و همین که خبر شهادت مهدی را شنیدم فهمیدم که این همان جام بلوری بود که از دستمم افتاد و شکست. هر کسی در زندگی اش یک اسماعیل دارد. مهدی اسماعیل من بود و باید از او دست می کشیدم. باید به خاطر خدا از او دست می کشیدم. هنوز خوابش را می بینم اما دیر به دیر.

چون پیکر نداشت و او را ندیدم الانم هنوز فکر نمی کنم او را از دست داده ام و فقط فکر میکنم خیلی وقت است مهدی را ندیدم و نیامده و دلم برایش تنگ شده است و در می زند و می آید.

حیات: فکر می کنید اگر هنوز شهید باکری زنده بود، چه توصیه ای به جوان ها داشت؟

 مطمئنم اگر الان مهدی زنده بود، با توجه به روحیه ای که داشت، مانند قاسم سلیمانی زندگی عادی نداشت. یکی از ویژگی های برجسته اش که کل زندگی و رفتارش را تحت الشعاع قرار می داد، ولایت مداری او بود. اطاعت محض از امام و پشتیبانی از رهبری بدون چون و چرا. تنها راه سعادت طبق وصیتنامه اش اطاعت از فرامین الهی و ولایت مداری است.

برچسب‌ها