به گزارش خبرنگار فرهنگی حیات؛ در کوچه پس کوچههای همدان خانهای وجود دارد که درِ آن هرگز بسته نمیشود. مادری چشم به راه محمدش است و هر روز در خانه را آب و جارو میکند؛ چون «چشم انتظار» است.
از 41 سال پیش تا به حال هنوز جایی میهمانی نرفته تا مبادا یک وقت پسرش برگردد و پشت در بماند. «تا محمد نیاد هیججا نمیرم. اگر هم برم، میرم خونه بچههام ناهار میخورم و زود برمیگردم.»
هر لحظه رادیو و تلویزیون را چک میکند و هنوز خبری برایش جذاب نیست جز زمانی که خبر آمدن محمد اعلام شود. محمدرضا زمانی که به جبهه رفت فقط 19 سال داشت. شب آخر به خواب مادر میآید و از او میخواهد دیگر منتظرش نماند!
مادر شهید جاویدالاثر محمدرضا پیری میگوید: «به جبهه که رفت تا مدتی از او خبری نداشتم، یک بار به خوابم آمد و گفت مادرجان! جسد من دیگر برنمیگردد من در قیر سوختهام، دنبالم نگرد خودم به دیدنت میآیم، بیدار که شدم سریع رفتم سپاه ببینم خبری از پسرم دارند یا نه؟ گفتند هنوز نه، باز رفتم و آمدم تا هفته بعد که دوباره خودش به خوابم آمد و گفت: مادرجان خیالت راحت شد؟ گفتم که برنمیگردم، من مفقود الاثرم، دنبالم نگرد، اما هوایت را دارم.»
سالها از رفتن محمدرضا پیری میگذرد؛ میگویند مادرش را از آمدن میهمانها باخبر میکند. میشود گفت مادر هر روز میهمان دارد. خوشرو است و با آغوش باز از همه استقبال میکند. از همه جای ایران به دیدنش میآیند اما مگر اینها آتش دل مادرِ منتظر را خاموش میکند؟!
دوران جنگ 8 سال دفاع مقدس آبستن اتفاقات تلخ و شیرینی است که گاهی زور تلخی آن به شیرینیاش غالب میشود. وقتی این جمله شهید آوینی که میگوید: «پندار ما این است که ما ماندهایم و شهدا رفتهاند؛ اما حقیقت آن است که زمان ما را با خود برده است و شهدا ماندهاند.» را میخوانم بیشتر میتوانم درک کنم که چرا مادران شهدای جاویدالاثر سالهای انتظارشان را با کسی تقسیم نمیکنند. آنها میدانند دنیا دست کیست!