جوانان غیور جامعه ارامنه کشور در کنار برادران مسلمان خود در طول هشت سال دفاع مقدس در جبهههای نبرد حق علیه باطل جنگیدند و در این نبرد قهرمانانه؛ جمعی از آنها شهید و جانباز شدند یا به اسارت رفتند. آنها برای ارزشهای والای انسانی و در راه اعتقادات خود و دفاع از میهن خویش جانفشانی کردند. شهید «آلفرد گِبری» متولد 31 مردادماه سال 1350 در تهران است. وی سرباز نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی بود که پس از دوران آموزشی به لشگر 58 تکاور ذوالفقار در گیلانغرب اعزام شد. سال 1370 در گیلانغرب زمانی که در پست دیدهبانی مشغول به کشیک بود بر اثر اصابت گلوله عناصر ضدانقلاب به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
آنچه در ادامه میآید گفتوگو با خانم مریم گبری مادر معزز شهید آلفرد گبری به مناسبت ایام میلاد حضرت عیسی مسیح (ع) و در آستانه فرارسیدن سال نو میلادی است:
پسرم «آلفرد»، در محله یوسفآباد تهران در بیمارستان بازرگانان به دنیا آمد. دوساله بود که از آن محله نقلمکان کردیم و به محله نارمک خیابان، وحیدیه آمدیم. دوره ابتدایی را در مدرسه «نائیری» رفت و در دبیرستان ارامنه «سوغومونیان» دیپلم گفت. ما سه پسر و یک دختر داشتم که شهید فرزند اول بود و پسر دیگرم هم بعد از شهادت برادرش سکته کرد و از دنیا رفت. یک پسر و یک دختر دارم که تنها دخترم در ایران زندگی میکند.
علاقه زیادی به مطالعه و تحصیل داشت
آلفرد زیاد از خانه بیرون نمیرفت و علاقه بسیار زیادی به مطالعه و کتابهای دینی داشت و آرزو داشت تا ادامه تحصیل دهد. در سال 1369 پس از گرفتن دیپلم اقتصاد خودش را برای رفتن به سربازی معرفی کرد، با این هدف که بعد از اتمام دوران سربازی ادامه تحصیل بدهد و به دانشگاه برود.
خصوصیات اخلاقی و فعالیتهای شهید
از دوران کودکی علاقه زیادی به ورزش داشت و زمان فراغت خود را با ورزش کردن و تعطیلات تابستان را هم با کار کردن سپری میکرد و درآمدش را به من و پدرش میداد تا کمک خرج خانه باشد. در تابستان به مطالعه و فراگیری کارهای مختلف از قبیل باطری سازی، تراشکاری، قالب سازی و... میپرداخت. آلفرد بی کار نمیماند و از وقت خود به درستی استفاده میکرد. پسرم در ورزش حتی در مسابقاتی که توسط باشگاه تدارک دیده میشد شرکت میکرد و مقام میآورد.
رویای صادقه شهادت فرزند
زمانی که برای بار آخر عازم خدمت شد به دلم افتاده بود برگشتی در کار نخواهد بود. خواب دیدم آلفرد لباس سربازی پوشیده. چراغ را روشن کردم اما خاموش شد. بعد از آن به دخترم گفتم برادرت دیگر بازنمیگردد. قبل از رفتن پشت سرش آب ریختم و ناراحت بودم به من گفت «مادر غمگین نباش، من برمیگردم، بعد از من نوبت آلبرت میشود و بعد از او نیز روبرت میرود». روز رفتن در خانه میچرخید و اطراف را نگاه میکرد، گویی میدانست باز نخواهد گشت. بعد از شهادت آلفرد برادرش آلبرت هم سکته کرد و از دنیا رفت.
اگر میخواهی خوب شوی، از زیر «عَلَم» رد شو!
بعد از شهادت آلفرد من دچار افسردگی شدیدی شده بودم. هر چه دارو مصرف میکردم، فایدهای نداشت و مدام گریه میکردم. روزی در خواب دیدم که سیدی آمد و دستی به شانهام کشید و گفت: میخواهی خوب شوی، از زیر «عَلَم» حضرت عباس (ع) رد شو!
این مسئله را نمیتوانستم برای کسی تعریف کنم، زیرا فکر میکردم باور نمیکنند. روزی از ایام سوگواری تاسوعا و عاشورا، وقتی از کوچه ما هیئت عزاداری میگذشت از زیر «عَلَم» رد شدم. شاید باور نکنید، ناراحتی من رفع شد و از همان شب بدون اینکه حتی یک قرص مصرف کنم، خوب می خوابم. بعد از آن روز هم به یک فرد معمولی و خانم خانه دار تبدیل شدم. همه تعجب میکردند. همسرم می گفت معجزه ای رخ داده است.
اوایل شهادت پسرم شبی نیز در خواب دیدم که در مسجدی نشستهام و یک روحانی سخنرانی میکرد. چیزهایی می گفت و من گریه می کردم. او به طرف من آمد و به من گفت که گریه نکن، جای پسر تو بالاتر از شهدا است و ناراحت او نباش.
انتهای پیام/