کد خبر 151611
۱۷ آذر ۱۴۰۰ - ۱۰:۲۹

داستان کوتاه|

قمرناز (قسمت سوم)

قمرناز (قسمت سوم)

به قلم دکتر فاطمه یوسف زاده بابکی

داغ بهروز فراخوان بیماری ها بود برای قمرناز.

و البته بیماری ها و داروهایش را جدّی نمی‌گرفت.مثل خیلی از آدمهای دیگر که از دارو خوششان نمی‌آید.

هربار دکترخانم خواهش می‌کرد نازش را می‌خرید، با تمام ادلّه علمی و پزشکی برایش توضیح می‌داد، التماسش می‌کرد، تهدید می‌کرد، قهر می‌کرد،با هزار و یک ترفند و کلک تا شاید قمرناز همه داروهایش را مرتب مصرف کند اما به خرج قمرناز نمی‌رفت که نمی‌رفت.قمرناز دارو نمی‌خواست.

او فقط بهروزش رامی‌خواست.

دلتنگ بود.

7 سال گذشت.

قمرناز تکیده تر از قبل شده بود،دیابت و فشارخون بالا و چربی خون بالا و نقرس امانش را بریده بود.

و کم کم لرزش هایی شروع شد که موذیانه و آرام زیر پوستش وول می‌خوردند،دستها و بعد صورت.

دکترخانم برای انجام کارهای تشخیصی پزشکی برای قمرناز در اسرع وقت از بیمارستان نوبت گرفت.

فقط به فریبا گفته بود.

باید قمرناز را در برابر کارانجام شده قرار می‌داد.

تاریخ و ساعت مراجعه را با فریبا هماهنگ کرد.

تحت نظر بهترین نورولوگ ها، بهترین بیمارستان.

و بالاخره فریبا آژانس گرفت و به بهانه مهمانی قمرناز را با خودش برد بیمارستان.

آن روز هم داستانی دیگر داشت، ولی در نهایت تمام کارهای لازم انجام شد و متاسفانه پارکینسون هم به کلکسیون بیماری های قمرناز اضافه شد.

---------

علیرغم همه تلاشها و درمان های روز دنیا، قمرنازِ ماهکم دو سال بعد مرا با تمام گندمی های سبزِشاد تنها گذاشت.

 

روح زیبایش در کنار روح بزرگ بهروزش در آرامش ابدی.⚘⚘⚘

---------

و دوباره من 16 ساعت قبل در حیاط خانه روشن قمرناز بودم. به دیدار مرادخان رفتم.

پایین تختش نشستم.

زبانش دعاگوی خلق است.

دعایش برایم ارمغان روشنی و عشق است.

هنوز و همچنان آرام و استوار است.

برایم از قمرناز گفت و اینکه زندگی بدون او لطفی ندارد.

فریبا و من در سکوت جای خالی قمرناز را با تمام وجود حس کردیم.

 

شبانگاه 26 مهر1400

????#دکتر_فاطمه_بابکی

ادامه دارد... 

انتهای پیام/

برچسب‌ها