به گزارش حیات طیبه، آزاده و جانباز سرافراز احمدعلی قورچی متولد سال 1342 در استان تهران است. وی پس از دریافت مدرک دیپلم در سن 18 سالگی به عنوان بسیجی از تهران به جبهه اعزام می شود. او سال 61 در عملیات والفجر مقدماتی به اسارت نیروهای عراقی در می آید و پس از تحمل 91ماه اسارت در زندان های رژیم بعث عراق با افتخار و سربلندی به وطن باز می گردد.
آنچه در پی می آید گفتگو خبرنگار حیات طیبه با آزاده و جانباز معزز احمدعلی قورچی است:
احمد علی قورچی گفت: من متولد سال1342 در استان تهران هستم. در خانواده ای پرجمعیت بزرگ شدم, پدرم که کارگری زحمتکش بود برای بدست آوردن تامین معاش زندگی تمام تلاش خود را می کرد و من که شاهد رنج و زحمت پدرم بودم تصمیم گرفتم بعد از پایان دوره راهنمایی، دوره دبیرستان را به صورت شبانه ادامه دهم که بتوانم بخش کوچکی از مخارج خانواده ام را تامین کنم، به همین دلیل روزها در کارخانهی رنگسازی مشغول به کار شدم. سال 59بود که زمزمه شروع یک جنگ نابرابر اتفاق افتاد و من هم مانند دوستانم تصمیم گرفتم برای حضور در جبهه ثبت نام کنم. این انگیزه و روحیهی جهادطلبی از همان فعالیت های داخل مسجد رقم خورد.
عملیات والفجر مقدماتی
وی در ادامه افزود: بعد از دریافت مدرک دیپلم، سال1361 به عضویت بسیج درآمدم و پس از 3ماه آموزش دوره نظامی به جبهه اعزام شدم، همچنین در پادگان دوکوهه هم دو ماه و نیم آموزشهای لازم را سپری کردم. شب 18 بهمن ماه سال1361نیروها برای عملیات والفجر مقدماتی آماده شدند و من به همراه همرزمانم به سمت مرز عراق حرکت کردیم. نیروهای ما از ساعت 4بعدازظهر تا نزدیک صبح در رمل های بیابان های اطراف مرز حرکت می کردند. وقتی به سنگرهای دشمن رسیدیم، سنگرها را خالی از افراد دیدیم معلوم بود دست شیطان لشکر مردان را بدرقه کرده است. متاسفانه عملیات لو رفته بود و دشمن سنگرها را خالی کرده و به شکل نعل اسبی رزمندگان را محاصره کرده بود. این شروع ماجرا بود از همه طرف آتش برسرمان می ریخت، بیشتر رزمنده ها همان ابتدا شهید شدند و خیلی ها بعد از چند بار مراجعه هوایی دشمن به منطقه عملیات و بمباران به شهادت رسیدند.
رمل و 5روز تنهایی
جانباز و آزاده سرافراز اضافه کرد: من و سید وجیه ا... عبداللهی جزء معدود افرادی بودیم که به خواست خداوند برگ دیگری از زندگی را تجربه کردیم. من پنج روز در بیابانی که روزها داغ و شب ها سرد بود سپری کردم. این در حالی بود که تیر به پایم اصابت کرده بود و شرایط جسمی خوبی نداشتم. با وجود مجروحیت شدیدم و ترکش هایی که به بدنم خورده بود سه روز داخل گودالی که خودم آن را کنده بودم به دلیل در امان ماندن از تیرهای دشمن گذراندم. گرسنگی و تشنگی زیاد توان و طاقتم را گرفته بود، تصمیم گرفتم دل به دریا بزنم و از آن گودال بیرون بیایم. جسم تمام دوستانم روی زمین افتاده بود و در میان قمقمه ها به دنبال آب می گشتم اما دریغ از یک قطره آب، که ناگهان در نهایت ناباوری صدای هم رزم خود را که می گفت برادر قورچی را شنیدم. با زحمت و سینه خیز رفتن خودم را به سمتش کشاندم. سید وجیه ا... عبداللهی از بچه های لواسان بود او به شدت مجروح شده بود و حالش از من بدتر بود.
هدیه ای از معبود
احمد علی قورچی در ادامه بیان کرد: به سید گفتم بیا چند قدمی آن طرف تر برویم تا از معرض تیر دشمن در امان باشیم، او گفت نمی توانم حرکت کنم اما به هر زحمتی که بود به صورت سینه خیز رفتیم. به سید گفتم باید گودالی درست کنیم که داخلش برویم چون شب آتش به قدری بود که مثل روز همه جا روشن می شد. همینطور که برای کندن گودال دنبال سرنیزه و آب و غذا میگشتم، گل سرخی در میان رملهای بیابان توجه مرا جلب کردخوب که نگاه کردم متوجه یک بند کوله پشتی شدم داخل آن یک بسته خرما، یک بسته کمپوت و یک بسته بیسکویت بود. خیلی خوشحال شدم چفیه ای که دوستانم هنگام عقب نشینی برای جلوگیری از خونریزی به پایم بسته بودند را باز کردم و خوراکی هارا میان آن قرار دادم و به گردنم بسته تا بتوانم به سمت دوستم حرکت کنم.
وی در ادامه تصریح کرد: آن لحظه اصلا به این فکر نمیکردم که وجود یک شاخه گل در فصل زمستان، آن هم در بیابان چه طور امکان دارد. اما بعدها فکر کردم شایداین هدیه ای بود از جانب خداوند تا بعدها بتوانیم راوی داستان رشادت دلیر مردان دفاع مقدس باشیم. هوا تاریک شده بود و راه را گم کرده بودم و نمیتوانستم به سمت دوستم بروم، از طرفی دیگر دشمن مراقب منطقه بود، تا صبح مجبور شدم آنجا بمانم و خودم را پنهان کنم. هوا خیلی سرد بود و از سرما میلرزیدم. فردای آن روز با هر سختی و زحمتی که بود خود را به سید رساندم و دیدم که دوتا از انگشتانش بر اثر آرپیجی که کنارش خورده بود قطع شده است. روز چهارم و پنجم با همان کمپوت، خرما و بیسکویت داخل گودال سپری کردیم و دعا می کردیم تا نیروهای خودی هر چه زودتر چون معجزه ای از راه برسند.
دوران اسارت
جانباز و آزاده افزود: در نهایت روز پنجم تعدادی از نیروهای دشمن که برای پاکسازی به منطقه آمده بودند، من و سید را پیدا کردند، کاملا مسلح بودند و اشاره کردند دستان خود را بالا ببرید. پس از شکنجه و آزار و اذیت های مختلف ما را به بیمارستان منتقل کردند و بعد از درمان مختصری من و سید را به اردوگاه الانبار« کمپ 8 عنبر» عراق بردند. تعداد اسرا زمانی که از بیمارستان برگشتیم بیشتر شده بود و دکتر مجید که یکی از همرزمانمان بود به دوستان رسیدگی می کرد و واقعا از هر لحاظ سنگ تمام گذاشت. شب ها تا صبح ترکشهای اسرا را خارج میکرد و از درمانگاه عراقی دارو به صورت پنهانی میآورد تا ما را درمان کند. حتی یادم است برای بخیه زدن به دلیل نبود هیچ امکاناتی از نخ و سوزن استفاده می کرد، البته دکتر بیگدلی و بختیاری هم زحمت فراوانی برای بهبودی اسرا کشیدند. تلاش و زحمت آن عزیزان تا ابد در یادمان می ماند.
دعای کمیل
احمد علی قورچی در ادامه عنوان کرد: در یکی از شب های جمعه که طبق معمول در همه آسایشگاهها دعای کمیل برگزار می شد. نگهبان عراقی خیلی سریع به پشت پنجره آمد و بچهها را که در حال راز و نیاز با خداوند و خواندن دعای کمیل بودیم دید. چندین بار به پنجره زد و از بچهها میخواست دعای کمیل را قطع کند، اما چنان غرق در خواندن دعای کمیل بودیم که حتی یک نفر هم به او توجه نکرده و هیچ عکس العملی از خود نشان ندادیم. او عصبانی شد و محل را ترک کرد. اول صبح برای گرفتن آمار صبح به اتفاق فرمانده اردوگاه سرگرد مفید که به او گزارش داده بود وارد آسایشگاه شدند. نام من و یکی از دوستانم که دعای کمیل را می خواند به اسم مصطفی ابوالحسنی را از صف جدا کرده و بعد از کلی توهین و ناسزاگویی به داخل زندان منتقل نمودند.
وی در ادامه اظهار کرد: در طول شبانه روز فقط یک وعده غذا به مقدار خیلی کم به ما میدادند و یک لیوان آب آنهم در گرمای تابستان که عرق از سرو رویمان میریخت. غروب که میشد به اندازه یکی دو دقیقه نه بیشتر فرصت داشتیم به سرویس بهداشتی برویم و با داد و فریاد و کابل دوباره به زندان برمیگشتیم، حتی اجازه آب خوردن از شیر دستشوییهارا به ما نمیدادند. ما هم سریع از فرصت استفاده میکردیم و سریع زیر پیراهنمان که پر از عرق بود آب می زدیم و داخل زندان در ظرف غذایمان که نشسته هم بود میفشردیم. وقتی مقداری ته نشین می شد که البته مزه عرق آن از بین نمیرفت فقط به اندازه ای که گلویمان تر شود و از تشنگی تلف نشویم استفاده میکردیم. بعد از یک هفته که حسابی از وزن بدنمان کم و ضعیف تر از قبل شده بودیم و تمام بدنمان تاول زده بود به آسایشگاه منتقلمان کردند.
حضور حاج آقا ابوترابی
احمد علی قورچی در پایان گفتگو تصریح کرد: ما از هر گونه فعالیتی در اردوگاه محروم بودیم و اگر خطایی از ما سر میزد به طور وحشیانهای شکنجه و مجازات میشدیم. البته یک سال و نیم پایان اسارتم را در اردوگاه تکریت«17» گذراندم که تحت شدیدترین تدابیر امنیتی و سخت ترین شکنجهها قرار میگرفتم، تا اینکه آمدن حاج آقا ابوترابی به اردوگاهمان آرامش عجیبی را منتقل کرد. وجود این مرد بزرگوار و شایسته در اردوگاهمان سبب دلگرمی و آرامش خاطر اسرا شده بود و اگر او نبود خیلی از آزادهها از دست می رفتند و آنها را از مرگ نجات می داد. سرانجام پس از به پایان رسیدن جنگ و 91ماه اسارت آزاد شدم و به وطن بازگشتم.
انتهای پیام/