کد خبر 150907
۲۳ مرداد ۱۴۰۰ - ۱۲:۲۸

عشق به امام خمینی(ره) یک افسر عراقی من را زنده گذاشت

عشق به امام خمینی(ره) یک افسر عراقی من را زنده گذاشت

روز 26 مرداد ماه 1369 سالروز بازگشت جوانانی به وطن است که خاطراتشان از جبهه، رنگ و بوی دیگری دارد. آنان که در سال‌های درد و فراق، دور از دیار به سر می‌بردند و در کوله‌بار خاطرات تلخ و شیرین خود برای ما از شکنجه‌گاه‌ها و اردوگاه‌های دشمن سرمشق مهمی به نام استقامت و آزادگی را آوردند. یکی از این قهرمانان آزاده «سعید نفر » نام دارد که به عنوان نیروی تخریب‌چی به خنثی‌سازی مین مشغول بوده است و کاشته‌های مرگ را بر می‌داشته است و زمانی فرماندهی یک گردان را در قرارگاه نجف اشرف برعهده داشته است.

آنچه در پی می‌آید گفت‌وگو خبرنگار حیات با «سعید نفر» است:


سوم اسفندماه سال 1362؛ وقتِ سرنوشت
من متولد 1344 هستم و در جنوب تهران متولد شده‌ام. 17 ساله بودم که برای نخستین مرتبه به جبهه اعزام شدم. دوران نوجوانی را به عنوان رزمندۀ تخریب‌چی در جبهه می‌گذراندم که عملیات «خیبر » طرح‌ریزی و اجرا شد. من هم در این رزم حضور یافتم و پس از مجروحیت به مدت 6 سال و نیم به اسارت دشمن بودم.
روز سوم اسفندماه سال 1362 سرنوشت من به عنوان رزمنده به گونه‌ای دیگر رقم خورد. در آن مقطع فرمانده‌ی گردان ویژه‌ی تخریب قرارگاه نجف اشرف بودم و به همراه تعدادی از دوستانم مانند اکبر جانثاری، مهدی محمدی شاهد و شهید علی قبل های در آن شب مأموریت عمل از محور «زید » و پیشروی و چسبیدن به «نهر کتیبان » برای مسدود کردن منطقۀ ورودی دشمن در روی پل «دوعیجی » و خنثی‌سازی میادین مین به ما واگذار شد.


اسارت در وسط میدان مین
ما به منطقۀ طلاییه رسیدیم. فکر کنم حوالی ساعت 9 یا 10 صبح بود که یکی از سربازهای عراقی هنگام خروج از سنگرشان چشمش به ما افتاد و شروع به داد و فریاد کرد و پشت سر هم فریاد می‌کشید: «ایرانی، ایرانی.»
او با این کار قصد داشت دیگر همسنگرانش را از وجود ما در نزدیکی سنگرشان مطلع کند. در عرض چند ثانیه چند سرباز تنومند عراقی را دیدم که سراسیمه از سنگرشان بیرون آمده و به ما خیره شده بودند. باورشان نمی‌شد که ما توانسته باشیم شب گذشته در زیر آن باران گلوله‌ی خودی و دشمن تا آنجا پیشروی کرده باشیم. لحظاتی بعد یکی از آ ن‌ها جلوتر از بقیه، مین های سر راهشان را خنثی میکرد و چهار نفر دیگر هم پشت سرش و اسلحه به دست با احتیاط به سمت ما می‌آمدند.
من که همه چیز را تمام شده می‌دیدم، آرزو می‌کردم که ای‌کاش شب قبل علاوه بر سیم‌چین و سرنیزه، اسلحه یا حداقل نارنجکی با خود برداشته بودم تا پیش از شهادتم به دست دشمن حداقل یکی دو تا از آ نها را به جهنم می‌فرستادم؛ اما افسوس که همان سیم‌چین و سرنیزه را هم به یکی از همرزمانم داده بودم و اکنون هیچ و سیل های برای دفاع از خودم نداشتم.
حضور کلاه سبز و قرمزهای بعثی بالاخره بعد از یکی دو دقیقه عراقی‌ها بالای سرم رسیدند. آن‌ها که ترس از نزدیک شدن به من در چهره‌شان مشهود بود، از فاصلۀ چند متری به من که به دلیل آتش سنگین عملیات مجروح و خون آلود روی زمین افتاده بودم، می‌گفتند که دست‌هایم را بالا بگیرم. من که تا حدی زبان عربی را بلد بودم، به ناچار دست‌هایم را بالا بردم و آ نها جرأت کردند که به من نزدیک شوند. 
از این پنج سرباز، چهار نفر آن‌ها کلاه سبز و یکی دیگرشان که معلوم بود بعثی و ارشدشان است، کلاه قرمز بر سر داشتند. یکی از سربازها جلو آمد و شروع به تفتیش بدنی من کرد که متأسفانه در این هنگام یک کولۀ کوچک کمری که حاوی مقداری مواد منفجره و فتیله و چاشنی انفجاری بود، از پشت کمر من پیدا کرد و تحویل آن درجه‌دار داد. 
آن افسر بعثی به محض دیدن آن کولۀ انفجاری جلو آمد و با خشم و عصبانیت از من پرسید: «تو پاسدار هستی؟ » و من درجوابش گفتم: «نه، من داوطلب هستم. » او که از جواب من قانع نشده بود، در حالی که آن کولۀ انفجاری را جلوی چشمانم گرفته بود، با لگد توی شکم و پهلویم کوبید و به من گفت: «تو دروغ می‌گی، تو پاسداری و من تو رو می‌کشم. » من هم که در اثر خونریزی زیاد خیلی به حال خودم نبودم، شانه‌هایم را بالا انداخته و با بی اعتنایی گفتم: «می خوای بکشی بکش، بهتر! راحت می‌شم. » افسر خبیث که انتظار چنین جواب و عکس‌العملی را از من نداشت، بیشتر شاکی شد. به سربازان دیگر که همراهش بودند اشاره کرد که از آنجا بروند و مرا با او تنها بگذارند.


لولۀ تفنگ روی پیشانی
بعد از رفتن سربازان، آن درجه‌دار ملعون بعثی، گلنگدن اسلحۀ کلاشینکفی را که در دست داشت کشید و لولۀ اسلحه اش را روی پیشانی من گذاشت. ظاهراً آخر ماجرا بود و من داشتم به آرزوی دیرینۀ خود یعنی شهادت می‌رسیدم. من که کار را تمام شده می‌دیدم، آرام چشمانم را بستم و زیر لب شهادتین را خواندم. شاید باورتان نشود ولی در آن لحظه من واقعاً از دنیا بریدم و دل کندم. در همان زمان کوتاه که چشمانم را بسته بودم و در انتظار مرگ بودم، تمام صحنه‌های زندگی‌ام از کودکی تا به آن زمان به مانند کسی که در قطاری نشسته باشد و از پنجره، بیرون را نگاه کند، از جلوی چشمانم گذشت. همانطور که منتظر شنیدن صدای شلیک گلوله و احساس داغی سرب روی پیشانی‌ام بودم، در دل داشتم با خدا راز و نیاز م یکردم و از درگاهش بخشش و آمرزش طلب می‌کردم. چند ثانیه به همین منوال گذشت ولی خبری از شلیک گلوله نبود.


جرّ و بحث بر سر یک زندگی
خیلی کنجکاو بودم دلیل این تأخیر و عدم شلیک را بدانم! با خودم فکر می‌کردم که شاید می‌خواهد مرا قبل از کشتن به اصطلاح زجرکش کند. طاقت نیاوردم و چشمانم را آهسته باز کردم و در اینجا بود که صحنۀ غیر قابل باوری را دیدم. در کمال تعجب مشاهده کردم افسر دیگری که ظاهراً هم درجۀ او بود، سر رسیده و آنها با هم بر سر کشتن یا نکشتن من مشغول جرّ و بحث هستند. 
آن عراقی بعثی با خشم و عصبانیت شدید، دائم لولۀ اسلحه‌اش را به سمت من می‌گرفت و می‌گفت: «این پاسداره و من باید اونو بکشم. » افسر دومی در حالی که لولۀ اسلحه او را به سمت دیگر می‌داد، می‌گفت: «تو حق نداری اینو بکشی! الان روز شده و ما دستور داریم اسیر بگیریم. اگر تو این اسیر رو بکشی، من گزارش می‌کنم. »
این قضیۀ بلاتکلیفی من بین مرگ و زندگی در حالی که بی‌جان و بی‌رمق وسط این دو نفر بر روی زمین افتاده بودم، برای یکی دو دقیقه ادامه داشت. واقعاً آن دقایق برای من یکی از سخت ترین لحظات عمرم بود و من هیچگاه آن حس عجیب بلاتکلیفی را فراموش نمی‌کنم. در نهایت بعد از کشمکش فراوان بین آن دو سرانجام درجه‌دار دومی حرفش به کرسی نشست و افسر بعثی را از کشتن من منصرف کرد.
عشق به امام خمینی (ره) در قلب افسر عراقی
درجه‌دار دومی که مانع کشته شدن من شده بود، بالای سرم نشست و به زبان عربی گفت: «نترس! تو در امان هستی. تو اسیر هستی. من مسلمانم و تو هم مسلمان. » بعد در حالی که اطرافش را نگاه می کرد، سرش را نزدیک آورد و گفت: «من شیعه هستم و سپس با اشاره به سمت قلبش، آرام گفت: خمینی، خمینی. »
آری افسری که مانع از کشته شدن من شده بود، یک عراقی شیعه بود که در قلبش عشق امام (ره)را داشت و چون عمر من به دنیا باقی بود، خداوند او را وسیلۀ زنده ماندن من و نجات از دست آن افسر خبیث کرده بود؛ چرا که اگر لحظاتی دیرتر رسیده بود، چه بسا که آن جانی ملعون مرا کشته بود؛ البته بعضی اوقات که با خود فکر می کنم، می گویم ای کاش آن شخص سر نرسیده بود و من کشته می‌شدم و به آرزوی دیرینۀ خود یعنی شهادت می رسیدم.


در آستانۀ آزادی
سال دوم اسارت بود که گروهی از پزشکان صلیب سرخ به همراه تعدادی از پزشکان عراقی به اردوگاه آمدند. اعلام کردند که بنا بر توافقی، قصد دارند تا تعدادی از اسرای مجروح هر دو کشور را با هم مبادله کنند. آن‌ها از اسرای مجروح می‌خواستند تا در جلوی چشم آن‌ها راه بروند. من و مرتضی –بیسیم چی و دوستم- نیز در صف مجروحان، جلوی چشم دکترها راه رفتیم که بنا بر تشخیص آن‌ها مشکل پای من زیاد حاد نبود و آن‌ها بیشتر، افراد قطع عضو یا مجروحیت شدید مدّ نظرشان بود؛ به همین خاطر مرتضی در لیست تعویض و مبادله قرار گرفت. 
چند روز بعد این عزیزان با اسرای عراقی که وضعیتی مشابه ایشان را داشتند از طریق صلیب سرخ تبادل شدند. یادم می‌آید مرتضی در هنگام خداحافظی در حالی که اشک م یریخت، رو به من کرد و گفت: «سعید، من جونم و زنده بودنم را مدیون تو ام، ای کاش با هم آزاد می شدیم. »


و بالاخره آزادی
یادم می‌آید که روز تبادل اسرا در مرز خسروی ترتیب تبادل افراد به شکلی بود که افسر عراقی اسم تعدادی از اسرا را یکی یکی می‌خواند و افراد در یک صف می‌ایستادند و پس از تأیید آن اسامی توسط صلیب سرخ، اسرا یکی یکی و به ترتیب اسمشان در لیست صلیب سرخ آزاد می‌شدند.
سپس نوبت طرف مقابل بود که این کار را تکرار کند. اسرایی که اسمشان خوانده می‌شد، به سرعت برق و باد منطقۀ حد فاصل بین نیروهای ایرانی و نیروهای عراقی را که به «نقطۀ صفر مرزی » مشهور است، طی می‌کردند.
زمان به کندی می‌گذشت. افسر عراقی داشت یکی یکی اسم افراد را می‌خواند و قلب من به شدت هر چه تمام‌تر درون سینه‌ام می زد. دائم در این فکر بودم که نکند همین الان مشکلی پیش بیاید و عراقی‌ها پشیمان بشوند و ما را دوباره به اردوگاه باز گردانند. در همین افکار بودم که ناگهان صدای افسر عراقی در گوشم پیچید که با صدای بلند گفت: «سعید نفر » خدایا چه می‌شنیدم، داشتند اسم من را برای آزادی و رفتن و رسیدن به خاک وطن صدا می‌زدند. 
غرق در همین افکار بودم که دوستم احمد تنه ای به من زد و گفت: «سعید چرا جواب نمیدی؟ دارن اسم تو رو می‌خونن. » من با گفتن کلمۀ «بله قربان » دستم را بلند کردم و مسئول صلیب سرخ در حالی که لبخند بر لب داشت، با اشارۀ دستش به سمت ایران و با گفتن کلمۀ «اوکی » به من اشاره کرد که آزادم و می‌توانم بروم. 
نمی‌دانم این لحظۀ آزادی را چگونه برایتان توصیف کنم، حس خیلی عجیب و خاصی داشتم؛ حس پرنده‌ای را داشتم که بعد از سال‌ها زندگی در قفس حالا در قفس را باز می‌دید و کافی بود که پر بگشاید و در دنیای آزاد بیرون پرواز کند.


خوابی که تعبیر شد
«آزادی »؛ چه واژه و کلمۀ زیبایی! باورم نمی‌شد که آزاد می‌شوم و از آن برزخ عراق و اردوگاه رهایی می‌یابم.
ناخودآگاه این آیۀ شریفۀ قرآن و این وعدۀ تخلف ناپذیر الهی در ذهنم نقش بست که می‌فرماید: «ِانَ مَعَ العُسرِ یُسرا » حالا من پس از گذشت 2340 روز از اسارت در عین ناباوری داشتم آزادی را با چشم خودم می‌دیدم و طعم شیرین آن را با تمام وجودم می‌چشیدم.
آن مسافتی را که به سمت وطن می‌دویدم، انگار که پاهایم روی زمین نبود؛ بلکه احساس می‌کردم که در آسمان هستم و روی ابرها پرواز می‌کنم. اصلاً به پشت سرم نگاه نمی‌کردم؛ چراکه می‌ترسیدم صدایم کنند و بگویند اشتباه شده و باید به اردوگاه برگردی. 
چند سال پس از آزادی برای آنکه خاطرات دوران اسارت را فراموش نکنم و بتوانم پیامم را به آیندگان برسانم که چگونه میهن از چنگال دشمن نجات یافت، کتاب خاطرات خودم را به عنوان «خوابی که تعبیر شد » به نگارش در آوردم.
انتهای پیام/

برچسب‌ها