کد خبر 121614
۴ شهریور ۱۳۹۴ - ۰۰:۰۰

شهید هادی کجباف به روایت همسرش/بخش اول هادی می گفت اگر امروز برای دفاع نرویم، فردا پای این افراد به کشورمان باز می شود

شهید هادی کجباف به روایت همسرش/بخش اول

هادی می گفت اگر امروز برای دفاع نرویم، فردا پای این افراد به کشورمان باز می شود

همسر شهید سرتیپ دوم هادی کجباف گفت: هادی معتقد بود" بهتر است از این فرصت استفاده کنیم ودر خارج از مرزهای کشورمان زمین گیرشان کنیم، چون هدف اصلی این گروه ها کشور ماست پس بهتر است با هزینه کمتری از شرشان خلاص شویم چون اگر وارد خاک ما شوند هزینه سنگین تری برای ما دارد".

به گزارش خبرگزاری حیات، سرتیپ دوم شهید هادی کجباف یکی از شهدای مدافع حرم استان خوزستان است که پیکر مطهرش پس از شهادت به دست نیروهای داعش افتاد و مورد بهره برداری گسترده تبلیغاتی قرار گرفت، به نحوی که برای تحویل پیکر این شهید پیشنهادات متعددی از سوی نیروهای تکفیری مطرح شد، که این موضوع با مخالفت شدید خانواده این شهید بزرگوار روبرو شد، به همین بهانه گفتگویی داشتیم با "شاهزاده احمدی زاده" همسر این شهید بزرگوار که متن زیر حاصل این گفتگو است:* در ابتدا برایمان از نحوه آشنایتان با شهید کجباف بگویید: پدرهادی با مادربزرگ من دختر عمو، پسر عمو بودند و خواهرش هم خانم برادرم بود و ما در مدرسه هم همکلاسی بودیم و تا حدودی یکدیگر را می شناختیم، ولی باب آشنایی بیشتر من و هادی به سال 60 باز می گردد که ایشان دچار مجروحیت شدید شد و سه ماه در بیمارستان بستری بود، در آن زمان به علت شرایط جنگ خانواده ما ساکن تهران بود و هادی پس از ترخیص از بیمارستان دوران نقاهتش را در منزل ما گذراند و به دلیل اینکه حرکت برایش سخت بود، برادرم در کارها کمکش می کرد تا اینکه قوای جسمانی اش را بدست آورد و رفت.   بعد از مهاجرت ما به تهران ارتباط چندانی با خانواده کجباف نداشتیم ولی بعد از ترخیص ایشان از بیمارستان خانواده ام خیلی به ایشان احترام گذاشتند و مادرم می گفت"برای رضای خدا باید از او پذیرایی کنیم" و هادی حدود دو ماه در منزل ما بود وما در این مدت شناخت بیشتری نسبت به هم پیدا کردیم. من در آن زمان مربی پرورشی بودم. در سال 61 شرایط جنگی در شهرهای مرزی کمتر شد و جو آرام تری بر منطقه حاکم شد و ما برگشتیم اهواز و در این زمان هادی خانواده اش را برای خواستگاریم فرستاد. خانواده ام کاملاً با این ازدواج مخالف بودند و استدلالشان این بود که ما به درد هم نمی خوریم ولی من خودم با این ازدواج موافق بودم و مهریه ام را یک سفر حج قرار دادم و زمانی هم که ازدواج کردیم حدود یک ماه از استخدامش در سپاه می گذشت و شرایط مالی جالبی نداشت.   مراسم عقدمان در منزل خواهرش در شوشتر برگزار شد و پیش یک آرایشگر خانگی رفتم و برای اینکه هزینه اضافی پرداخت نکنیم، نگفتیم عروس هستم و برای خرید بازار هم، خرید خاصی نکردم و لباسم را هم از یکی از دوستان امانت گرفتم و خطبه عقدمان را هم روحانی وارسته ای که در شوشتر بود خواند. مراسم خیلی ساده ای داشتیم ولی از لحاظ معنوی جو بسیار خوبی بر مجلس حاکم بود. * چه ویژگی بارزی در همسرتان وجود داشت که علیرغم مخالفت خانواده با ایشان ازدواج کنید: هادی خیلی اهل معنویات بود و اگر دستی خالی و بدنی مجروح داشت ولی افکار و رفتاری عالی داشت. اهل تقوای الهی بود و شجاعت و شهامت زیادی داشت و از خودگذشته بود و داوطلب اسلام بود و راه زندگیش راه درستی بود و در یک کلمه به قول امروزی ها مرد بود. کم‌رو و کم‌حرف بود. بسیار سنجیده سخن می‌گفت. شوخی بی‌مورد نمی‌کرد. وقار و صلابتی که داشت باعث می‌شد همه در حضور او به خود اجازه ندهند کار سبک و سخیفی انجام دهند.   انتخاب خوبی کردم و با تمام سختی هایی که کشیدم و به قول فردوسی " بسی رنج بردم در این سال سی" ولی هیچگاه از انتخابم پشیمان نشدم و خیلی دوستش داشتم و یک لحظه هم طاقت دوری اش را نداشتم.   * اشاره به سختی های زندگی کردید، کمی بیشتر برایمان توضیح می دهید: حقیقتاً سختی های زیادی در زندگی کشیدم و در اوج سختی ها، بودند کسانی که از روی دلسوزی راهنمایی ام می کردند و به قول معروف دوستی شان، دوستی خاله خرسه بود و می گفتند بهتر نیست جدا شوی و دنبال زندگی خودت بروی؟!؟! ولی من اصلاً تصورش را هم نمی توانستم بکنم چون اصلاً برایم امکان نداشت جدا از هادی زندگی کنم و از او دور باشم. در دوران دفاع مقدس هم درست است که مشوقش بودم و حتی یکی، دوبار هم سوال کردم " که کی به منطقه بر می گردد؟؟ دیرت نشود؟؟ بلیت نداری؟؟" و او پاسخ داد " چرا ولی یک سری کار دارم که باید انجام دهم، بعد می روم" ولی از ته دل دوست داشتم که با هم باشیم و از همان اول هم گفتم " هرکجا میروی من هم می آیم، برای من هم کاری جور کن و مرا هم با خودت ببر تا من هم مثمر ثمر باشم ولی همیشه می گفت " حضور شما لازم نیست و به اندازه کافی نیرو هست " . زمانی هم که به سوریه رفت، گفتم" من هم برای دفاع از حرم می آیم" ولی گفت " شرایط آنجا مناسب حضور یک خانم نیست " خیلی اصرار کردم و آخر راضی شد و گفت" شرایط را جور می کنم که بیایی و محیط را ببینی و حرم را زیارت کنی". پارسال شهریور شرایط را جور کرد و قرار شد که بروم ولی 20شهریور مجروح شد و رفتن من منتفی شد، بعد از اربعین هم یکی – دوبار مراسم بود ولی شرایط رفتنم جور نشد تا اینکه 20 اسفند ماه شرایط فراهم شد و 8 روز رفتم سوریه که خیلی عالی بود، زیارت حرم حضرت زینب(س) رفتیم و مناطق آزاد شده از دست نیروهای داعش را هم نشانمان داد. *فرزندانتان چه واکنشی به اعزام پدرشان داشتند: پسرها با رفتنش مشکلی نداشتند، چون از نظر روحیه شبیه پدرشان هستند، فقط دخترم از بابت عواطف دخترانه اش مخالف کرد و می گفت" این راه شهادت است و من می دانم وقتی بروی شهید می شوی " در این مورد خیلی با هم بحث کردند، آخر سر هادی به من گفت" به فاطمه بگو جلوی مرا نگیرد، من باید این راه را بروم" من هم به فاطمه گفتم و او پاسخ داد" اگر برود حتماً شهید می شود". *واکنش اطرافیان به اعزام ایشان چه بود: در بین اطرافیان هم کسی با رفتنش موافق نبود و کارش را تایید نمی کرد و تنها کسی که موافق تصمیمش بود و تاییدش می کرد من بودم. البته اطرافیان با توجه به اینکه هادی جانباز بود و شرایط جسمانی خاصی داشت مخالف این موضوع بودند و می گفتند" سنی از او گذشته و در دوران دفاع مقدس به اندازه کافی فعالیت داشته و جانباز است" خلاصه هر کس برای مخالفتش دلیلی داشت" سوریه چه ارتباطی به ما دارد" " اعراب چه ارتباطی به ما دارند" و هزاران حرف و دلیل دیگر، ولی هادی این حرف ها به خرجش نمی رفت و کار و راه خودش را می رفت و در پاسخ می گفت" اگر امروز برای دفاع نرویم فردا پای این افراد به کشورمان باز می شود و مجبور می شویم در مرزهای خودمان با آنان درگیر شویم، پس بهتر است از این فرصت استفاده کنیم ودر خارج از مرزهای کشورمان زمین گیرشان کنیم، چون هدف اصلی این گروه ها کشور ماست پس بهتر است با هزینه کمتری از شرشان خلاص شویم چون اگر وارد خاک ما شوند هزینه سنگین تری برای ما دارد". آیا انتظار شهادت ایشان را داشتید: تصور شهادت همسرم برایم مانند یک سکه دورو بود، چون از یک طرف دوست داشتم که سالم برگردد و به دور از حوادث زندگی آرامی داشته باشیم، چون به دنبال یک زندگی آرام برای بچه ها و بقیه عمرم بودم، ولی روی دیگر سکه این بود که می دانستم که این راه شهادت و مجروحیت به دنبال دارد ولی با همه این موارد احتمال ضعیفی برای عدم برگشت ایشان داشتم. البته با توجه به خواب هایی که خودم و دوستان دیده بودیم، می دانستم که شهید می شود ولی سعی می کردم به این موضوع فکر نکنم و با خودم می گفتم که شاید تعبیرش چیز دیگری باشد و اصلاً هر خوابی درست نیست. *آیا این اضطراب را در دوران دفاع مقدس هم داشتید: البته در دوران دفاع مقدس شرایط متفاوت بود و آن زمان شرایط خاص خودش را داشت و به تبع اضطراب خاص خودش را هم داشت، آن زمان من جوان بودم و بچه ها کوچک و شرایط کشور هم شرایط خاص خودش بود و هر روز شاهد از دست دادن عزیزی بودیم و مردم در شرایط روحی خاصی بودند و هر لحظه احتمال شهادتش را می دادم. حتی خاطرم هست در آن دوران یک بار یکی از دوستانش به همسرش گفته بود " قرار است تعدادی شهید بیاورند و کجباف هم با آنان است " این بنده خدا منظورش این بود که هادی همراه شهدا می آید و این خانم خوب متوجه منظور همسرش نشده بود و تصور کرده بود ایشان هم جزء شهداست و زنگ زد منزل ما و به من خبر داد، حال خیلی بدی داشتم و نمی دانستم چه کاری باید انجام دهم و هزاران فکر مختلف به ذهنم خطور کرد، البته این شایعه خیلی طول نکشید و یکی – دو ساعت بعد خودش آمد. * پس به نظر شما شرایط سوریه سخت تر بود: بله، دوران سوریه علاوه بر اضطراب های عادی هر جنگی، اضطراب اسارت و زنده به دست داعشی ها افتادن را هم داشت، چون تکفیری ها بویی از انسانیت نبرده اند و برخورد خیلی بدی با اسرا دارند و من از این موضوع خیلی می ترسیدم و با توجه به روحیه ای که داشت می دانستم که در خط مقدم است، چند بار هم گفتم " شما فرمانده اید، در خط مقدم چه می کنید؟؟ " در جوابم می گفت: " اگر من نروم خط بچه ها روحیه نمی گیرند " برای همین همیشه خط مقدم بود و احتمال شهادتش را می دادم و طوری بود که شب و روز نداشتم و کارم اخبار گوش کردن و پیگیری حوادث سوریه بود، بطوریکه که یک روز پسرم آمد و گفت " مامان ناهار چی داریم؟؟؟ " گفتم " چیزی درست نکردم " گفت " تو هم که کارت شده تلوزیون دیدن و پیگیری اخبار ". هر لحظه در اضطراب بودم، تلفن زنگ می زد یا آیفون زنگ می خورد یا کسی در خانه می آمد، می ترسیدم و همه اش استرس داشتم و ناراحتی بودم که مبادا اتفاقی بیفتد، حتی طاقت مجروحیتش را نداشتم و تصورش هم برایم سخت بود، چه برسد به اینکه به این نحو فجیع به شهادت برسد، البته سعی می کنیم غم واندوه خود را پنهان کنیم تا دشمن شاد نشویم ولی مصیبت سنگینی است. کاری از:لیلا حسینی صرمیادامه دارد...        

برچسب‌ها