معصومه آباد مشاور امور بانوان و خانواده بنیاد شهید و امور ایثارگران در یادداشت ارسالی به حیات خطاب به مهندس سعید اوحدی نوشت: سراغ روزهای دور و درازی رفتم؛ روزهایی که بسیار جوان و پرشور بودی. جای تعجب نیست که چگونه زندگی عافیتطلبانه آمریکا را رها کردی و به وطن بازگشتی؛ هرچند باخبرم که همانجا نیز مردم تحت ستم آفریقا را دور خود جمع میکردی و آنان را به استیفای حقوقشان آموزش و هدایت مینمودی.
با به صدا درآمدن شیپور جنگ، سراسیمه خودت را به تنِ مجروح و تنهای وطن رساندی. پس از مجاهدتهای بسیار، دست تقدیر تو را روانه زندانهای مخوف و اردوگاههای رژیم بعث کرد؛ جایی که دیوار به دیوارِ جهنم بود.
دیروز با چند تن از همرزمان و شاگردانت در اسارتگاههای بعث، خاطرهای را مرور میکردیم؛ اینکه چگونه با یک مداد بندانگشتی، در خفا و زیر شلاق بعثیون جلاد، شب و نیمهشب میکوشیدی تا به اسیران هموطنِ در بندت درس بیاموزی.
برادر آزاده، آقای تاجدوزیان، میگفت: «سوت پایان جنگ که به صدا درآمد، همه با ذوق و شوق کیسههای خود را برای بازگشت به وطن آماده کردند؛ اما آقای معلم (سعید اوحدی) یکبهیک دنبال ما میگشت تا ببیند آیا تکلیفمان را انجام دادهایم یا خیر... »
آن روزهای جوانی را با هر رنج و سختی، اما با مدال افتخار، پشت سر گذاشتی؛ و سپس در میدان سازندگی و جهاد و در کسوت مدیر عالی حج و زیارت، میراث فرهنگی و سازمان فرهنگی_هنری و ... بارهای آشکار و پنهان بسیاری را به دوش کشیدی.
اما آنچه مرا به نوشتن این دلنوشته واداشت، نه آن فراق و بوسههایی بود که بر دست و پاهای جانبازان هفتاد درصدی میزدی، و نه آغوش گرمی که والدین شهدا را در بر میگرفتی؛ نه ساعتها نشستن پای خاطرات و دردهای مادران شهدا و نه هدایت همسران با صبر و صلوات؛ و حتی نه آن دلدادگی با خانوادههای جنگ دوازدهروزه رژیم صهیونیستی.
بلکه شیون و زاری فرزندان شهدا بود؛ همانها که تو را «پدر» صدا میکردند. دیروز، فرزند شهیدی میگفت: «من دوباره یتیم شدم...» و من نتوانستم مرهمی بر آلام درد او باشم.
اگرچه یقین دارم زندگی شما در مثلثی سهضلعی از تلاش، تعهد و فداکاری برای سعادتمندی خانوادههای شهدا و ایثارگران بهطور مستمر جریان دارد، اما خواهرانه از شما استدعا دارم: برای این فرزندان، پدر بمان؛ و بگذار همیشه تو را پدر بخوانند.
انتهای پیام/
نظر شما