به گزارش حیات، روز گذشته، مراسم روضه شهادت امام رضا علیهالسلام در حسینیه امام خمینی(ره) برگزار شد و رهبر معظم انقلاب در این مراسم حضور داشتند و با مردم دیدار و سخنرانی کردند.
متن زیر خردهروایتهایی از گپوگفت رسانه ریحانه KHAMENEI.IR با مردم حاضر در مراسم عزاداری شهادت امام رضا علیهالسلام در حسینیه امام خمینی (ره) با حضور رهبر انقلاب است.
📝 به قلم حبیبه آقاییپور
📖 یاسین هشت سالش بود. روی تیشرت مشکیاش عکس پدرش بود و پشتش نوشته بود: «باباجون کاش تصویرت نفس میکشید.» مادرش گفت پسرها غرور دارند و مدل خودشان دلتنگی میکنند. دیشب دوتا بالشت گذاشت روبهروی تلویزیون. دست انداخت دور بالشت کناری و گفت: «دلم میخواد با بابا فوتبال ببینم!»
👈راوی: همسر شهید محمد شاکری از شهدای هوافضای جنگ با اسرائیل
📖 ساعت ۶.۲۰ دقیقهی صبح. صندوق ماشینشان را زده بودند بالا. توی صندوق پر بود از سبد صبحانه و فلاسک و نان تازه و زیرانداز. زنِ جوان بچهی چندماههاش را بغل کرده بود و با پسر شش، هفتساله کنار ماشین ایستاده بودند. یک دختر دهساله هم توی ماشین بود. بابایشان لقمه میگرفت و میداد دست بچهها. هیچ اثری از خواب توی صورت هیچکدامشان نبود. میخندیدند که هرکه رد میشود نگاهش به صندوق ما خیره میماند. اما هیچ کس نمیداند وقت دیدار؛ پیکنیک صبحانه با بچهها حوالی خیابان کشور دوست چقدر میچسبد.
📖 دخترک نوهی شهید بود. چند ساعت انتظار برای شروع جلسه خستهاش کرده بود. از مسئولین اجرایی خواست تا برود بیرون نردهها و بین فضای خالی آنجا بنشیند. نشد چنین اجازهای بدهند. حرفشان را گوش کرد. سرش را گذاشت روی پای مادرش و پاهایش را بیرون نردهها دراز کرد و خوابید. راحت و آسوده. درست مثل خانهی پدربزرگش.
📖 گفت برادرم که شهید شد ما فقط دلشورهی ریحانهی ده سالهاش را داشتیم. دو روز گذشت اما کسی جرئت خبر دادن به او را نداشت. شب سوم آمد کنارم خوابید. با هم آیةالکرسی خواندیم به امید اینکه خواب بابا را ببیند. صبح که بیدار شد خواب پدرش را دیده بود که یک سبد گل به او داده.
آرام و مطمئن گفت: «عمه! بابا شهید شده! چون همیشه میگفت برای شهادتم دعا کن و قرارمون این باشه که اگه به آرزوم رسیدم به خوابت بیام با یه سبد گل!»
👈راوی: خواهر شهید جواد پور رجبی
📖 دختر جوان عباپوشی بود. با تسبیح ریز شاهمقصودی توی دستش که به ذکر میچرخید. معماری خوانده بود و توی شرکت مهمی کار میکرد. گفت سرکار حسابی با همکارهایم بحثم شده بود. سر فلسطین مظلوم که نمیتوانستم سکوت کنم.
کلافه و دلخور رسیده بودم خانه که مادرم گفت: «من برای دیدار با آقا دعوت شدم، نمیتونم برم. تو جای من میری؟!» درجا قبول کردم و روی ابرها بودم. مطمئنم آمدنم به این جلسه جایزهی دفاعم از فلسطین بود.
📖 روسریاش را جلو کشید و مرتب کرد. ناخنهایش لاک داشت. سر چرخاند که: «فکر کنم تنها غیرچادری جمع منم!»
همسایهی سردار باقری بودند و مادرش روز اول جنگ شهید شده بود. گفت: «مادرم ظاهرش خیلی مذهبی نبود اما عاشق آقا بود. آقای خمینی را دیده بود اما آقا را نه. خیلیها وقتی فهمیدند دارم میام اینجا بد و بیراه گفتند؛ من اما برایم اصلا مهم نبود.» بغضش را قورت داد و ادامه داد: «من اینجا را به نیت مادرم آمدم.»
📖 بیقرار بود. مثل کسی که چیزی را گم کرده باشد. مینشست و پا میشد. پشت پلکهای کوچکش غصهی بزرگی سنگینی میکرد. مادرش به نجوا گفت: «از وقتی پدرش شهید شده این وضع ماست با دختر شش سالهای که لوس بابا بوده...» دخترک نفسهایش همه آه بود و فقط خدا میداند آه چند صد لوس بابا پشت سر اسرائیل است.
👈راوی: همسر شهید سعید شریفی
📝به قلم فاطمه دولتی
📖 نگاهم کرد و گفت: «زود بود براشون. باید میموندن و بیشتر از اینا به مملکت خدمت میکردند.» بعد بغضِ گلویش را ندید گرفت و ادامه داد: «داداشم ماشین ثبتنام کرده بود. یک سال منتظر بود. گفتن اسفند ماشین رو تحویل میدن، ندادن. سه روز بعد از شهادتش زنگ زدن بیایید ماشین رو تحویل بگیرید. وصیتنامهاش رو پیدا کردیم، چند روز قبل شهید شدن وصیتنامه نوشته بود. تأکید کرده بود هر وقت ماشینم رو دادن اهداش کنید به هوافضای سپاه. این ماشین تنها دارایی برادرم بود.»
👈راوی: خواهر شهید محمد دکامی
📖 بیقراری از چشمهایش میبارید. هر چند لحظه بلند میشد و اطراف را میپایید، دوباره مینشست و دستهایش را به هم میمالید. پرسیدم: «چیزی شده حاجخانم؟»
- دوستم جا مونده. مادر شهیده. کارتش رو جا گذاشته راهش ندادن. قرارمون این بود با هم بیاییم. مادر شهید قنبریه. میشناسیش؟
شرمنده بودم که شهدای جنگ دوازدهروزه را به نام نمیشناختم. چنددقیقه گذشت، مادر شهید قنبری از راه رسید. به طریقی عکس کارت ورودش را نشان حلقهی حفاظت داده بود و خودش را رسانده بود به زیلوهای آبی حسینیه. دو زن کنار هم نشستند. عکس پسرهای رشیدشان را سر دست گرفتند. بیقراری تمام شد!
📖 با همه فرق داشت. میان آنهمه خانم با چادر مشکی، چادر چیت گلدار پوشیده بود و پیراهن وال نخی. چین و چروکهای عمیق دست و صورتش نشان میداد، عمری تجربه در سینه دارد. برخلاف همهی خانمهای قسمت ویژه که عکس شهدای جنگ دوازدهروزه را سر دست گرفته بودند، او عکسی کهنه در دست داشت. مراسم که تمام شد خودم را به پیرزن چادر گلگلی رساندم. همین که مرا دید پرسید: «دخترم یعنی دیگه ما آقا رو نمیبینیم؟»
از آمل آمده بود، نوهاش کنار دستش نشسته بود. زن جوان گفت: «من مادربزرگم رو همراهی کردم. ایشون مادر شهید یحیی اسلامی هستن. من هم دختر شهید حسین اسلامی.»
تشنهی دیدار بودند، رنج راه را به جان خریده بودند و حاجخانم، نشسته بر صندلی رد رفتنِ رهبر را نگاه میکرد، تسبیح میانداخت و ذکر میگفت. پرسیدم: «قبلا هم برای دیدار اومده بودید؟» زن جوان پاسخ داد: «اولین بارمه. مادربزرگم خیلی سال پیش یهبار اومده بودن. خیلی وقت بود چشم انتظار بودیم. وقتی بهمون زنگ زدن از آمل تا اینجا پرواز کردیم.»
📖 کیپ هم نشسته بودیم. پشتش به ما بود و با هر بار جابهجا شدن، عذرخواهی میکرد. زیر گوشش گفتم: «راحت باشید مادر.» و انگار همین جمله سفرهی دلش را باز کرد: «ما اصالتاً اهل یزدیم. از وقتی نوجوون بودم دوست داشتم اولاد زیاد داشته باشم. سفره بندازم و بچههام دورم بشینن و کیف کنم. خیلی سختی کشیدم، از غربت، از تنهایی، از مشکلات مالی. دلخوشیم بچههام بودن. پسرم دکترایِ حقوق داشت. سرهنگ تمام مملکت بود. توی میدون سپاه کرج شهیدش کردن.» بعد شروع کرد به لعنت کردن رژیم صهیونیست و آمریکا. با انگشت دخترکی را نشانم داد. مقنعه به سر داشت؛ کنار زنی جوان نشسته بود. زن زمزمه کرد: «این دختره سعیدمه، اونم خانومش. داغدارن. داغداریم.»
👈راوی: مادر شهید سعید شریفی
📖 دخترک مچاله شده بود کنار مادر، تکیهاش را داده بود به او. انگار کن مادر ستونش باشد. ستون اما لرزان بود؛ وقتی پرسیدم: «میشه از همسرتون برام بگید؟» کاسهی چشمهایش پر شد از اشک: «چی بگم؟ اولها برام آسونتر بود. هرچی میگذره، بیشتر جای خالیشون به چشم میاد. با نبودنشون چیکار کنم؟»
زبانم قفل شد. شهید علی مددالهی اردکانی مشاور فرماندهی هوافضای سپاه بود. او در کنار سردار حاجیزاده و در مقر فرماندهی به شهادت رسید. پیکرش چهار روز پس از شهادت به خانوادهاش برگشت و در شب اول محرم؛ یعنی سیزده روز پس از شهادت در اردکان استان فارس به خاک سپرده شد. همسرش، اشک را پس زد و تعریف کرد: «شوهرم میوندار هیئت بود. هرسال هر جور شده وقتش رو خالی میکرد و میرفتیم اردکان تا اونجا به هیئت برسه. امسال پیکرش مهمون مردم شهرمون شد. اونها هم سنگ تموم گذاشتن. چهار هزار نفر توی یه شهر کوچیک برای تشییع پیکرش اومدن.»
آقامدد؛ بلد بود چگونه تکیهگاه همسرش باشد آن هم در شهر غریب: «توی خونهی ما غیبت هیچجایی نداشت. وقتی دلم پر بود و میخواستم پیشش از کسی حرف بزنم، هرجور شده دلم رو به دست میآورد و میگفت ولشکن خانم. خمس براش خیلی اهمیت داشت. سالهای اول زندگی که دستمون تنگ بود، پولی نداشتیم، اما آقامدد خمس خوراکیهامون رو حساب و پرداخت میکرد. پانزده خرداد سالخمسیمون بود. اینبار هم همه رو حسابکتاب کرد و کنار گذاشت. بعد از شهادتش من خمس رو پرداخت کردم.»
زن لبخند زد: «متخصص بود. اما کمتر کسی از اقوام و دوستان خبر داشتن از جایگاهش. مهمون رو روی چشمش جا میداد. هر جور شده وسط کارهاش مرخصی میگرفت و میاومد تا پیش مهمونها باشه. دیشب برادرم اینها اومدن خونهمون. جای خالیش آوار شد روی سرم.» دخترک خودش را از تن مادر کند، نگاهش را دوخت به زمین، امان داد ستونش زیر سقف حسینیهی امام خمینی اشک بریزد و سینه سبک کند. شرم کردم از او درباره پدرش بپرسم. مگر نه اینکه همهی دخترها باباییاند و نورچشمی پدر؟
👈راوی: همسر شهید علیمحمد مددالهی
📖 به عکس میان دستش اشاره کردم و پرسیدم: «با شهید نسبتی دارید؟» لبخند زد: «با این شهید نه. ولی من خواهر شهید حسین اویسی هستم. مادرم عکسشون رو برد جلو.» بعد تعریف کرد: «برادرم از پانزده، شانزده سالگی وارد بسیج شد. بعد هم درس خوند و لباس پاسداری پوشید. اما... اما فقط توی سپاه کار نمیکرد. ما نمیدونستیم کجاها خدمت میکنه، اونم بیسروصدا. وقتی شهید شد، روز مراسمش تاج گلها رسید. بنرهای تسلیت اومد. خیلیها اومدن خونهمون، سر مزارش، برامون گفتن از فعالیتهاش، از دستبهخیریش. تازه فهمیدیم چه گرههای بزرگی رو باز کرده. چقدر کار جهادی کرده.» یاد حاج قاسم بهخیر: «شرط شهید شدن، شهید بودن است!»
👈راوی: خواهر شهید حسین اویسی
📖 دیدن دوقلوها همیشه لبخند به لب میآورد.اما تماشای دو دختر بچه، با لباسهای یکرنگ، موهای یکجور، گلسرهای یکسان و چشمهایی روشن در حسینیهی امامخمینی میتواند، نفس کشیدن را سخت کند. دخترها کنار دست مادر ایستاده بودند، مادر با چشمهای سرخ روی سرشان دست میکشید و بیحرف نوازششان میکرد. موج شعارها از عقبِ جمعیت به راه افتاد، کسی داد زد: «نه سازش، نهتسلیم، نبرد با آمریکا» و دیگری: «مرگ بر اسرائیل»
دخترها، ایستادند. سر برگردانند سمت من، سمت جمعیت. گشتند دنبال صاحبِ صدا. پیدایش نکردند، مشتهای کوچکشان آمد بالا: «مرگ بر اسرائیل» درک کامل و درستی از این شعار داشتند؟ نه! اما فرشتههای به یادگار مانده از سرهنگ شهید حسن آقایی با اسرائیل پدرکشتگی داشتند؛ و این کافی بود!
انتهای پیام/
نظر شما