به گزارش پایگاه خبری حیات، نوید شاهد نوشت: سوم خرداد 1361، در روز فتح بزرگ خرمشهر قهرمان، جمعی از فاتحان حماسه ساز این شهر که در پناه مسجد جامع، جشن پیروزی گرفتند و تصویرهایی ماندگار از آن نماز و حضور تاریخی در لحظه پاکسازی شهر از اشغال و اسارت صدامیان، ثبت کردند، در مرحله پایانی رودررویی با قوای دشمن، به فتح الفتوح شهادت رسیدند و از افق خرمشهر به وسعت معراج تا عرش لقای دوست پرواز کردند و به مدافعان مظلوم و شهدای غریب این شهر و به «محمد جهان آرا» فرمانده شهید آنان پیوستند. از این میان، سردار شهید «ناصر فولادی» ستارهای دیگر است با درخششی آسمانی... دانشجوی متالورژی دانشگاه شریف که از فاتحان لانه جاسوسی آمریکا در تهران و از دانشجویان مسلمان پیرو خط امام بود و سپس بخشدار یک شهر کوچک از توابع جیرفت کرمان شد و سرانجام در قالب مسئول تبلیغات تیپ (بعدها لشکر) 41 ثارالله کرمان، از فاتحان خرمشهر شد. روز سوم خرداد 61 در بدو ورود فاتحانه به شهر، بر روی پارچه بزرگی نوشت: «آزادی خرمشهر را به حضور امام و امت حزب الله تبریک میگوییم» و بر فراز مسجد جامع که سمبل مقاومت و نماد پیروزی شده بود برافراشت که این در همه تصویرهای آن روز، ثبت و ماندگار شده است. اما تقدیر ناصر آن بود که از فتح خرمشهر به فتح بزرگتر برسد و از آنجا به آسمان هفتم عشق و به عرشِ قرب دوست پرواز کند. ناصر، فاتح خرمشهر بود و در همان روز هم پس از جشن پیروزی و نماز شکر و وحدت و فتح در مسجد جامع، توفیق شهادت یافت و به دیدار شهیدان شتافت و به «فتح الفتوح» عشق رسید. زندگی او تجسم یک تحول بزرگ معنوی بود که فرزندان خمینی و شیرمردان جبهه توحید را فاتحان اقلیم های بیکرانه عرفان و عبودیت کرد و سلسله جنبان تاریخ بشر ساخت. این «حنظله شهدای کرمانی» بمحض عقد ازدواجش، بی درنگ به جبهه رفت و تنها 20 روز پس از عقد، آسمانی شد.
دانشجوی نخبه «شریف»، فاتح لانه جاسوسی شیطان
سال ۱۳۳۸ در کرمان دیده به جهان گشود. تحصیلات ابتدایی را در دبستان جیحون و دورة متوسّطه را در دبیرستان علوی به پایان رسانید؛ ناصر در سال ۵۷ دیپلم گرفت و در کنکور همان سال شرکت کرد و در رشتة متالوژی دانشگاه صنعتی شریف پذیرفته شد. ناصر جزو هسته اولیه طراحان اشغال لانه جاسوسی آمریکا و از چهرههای فعال «دانشجویان مسلمان پیرو خطّ امام» بود و نقش برجسته و شاخصی در این حماسه بزرگ تاریخ انقلاب و در نگهداری و انتقال گروگانهای آمریکایی از سال 58 تا زمستان 59 ایفا کرد.
از کمک به مردم محروم کردستان تا بخشداری در جیرفت
بعد از تحویل و پایان ماجرای گروگانهای سفارت آمریکا و بسته شدن دانشگاهها در جریان انقلاب فرهنگی، ناصر به سپاه پاسداران «منطقه ۶ کرمان» پیوست و پس از گذراندن دوره تعلیمات نظامی، جهت کمک رسانی به مردم فقیر مهاباد و کامیاران به آنجا اعزام شد. پس از آغاز جنگ تحمیلی، ناصر به سومار اعزام شد و مسئولیت انتقال شهدا و مجروحین به کرمان را برعهده گرفت. پس از آن به مدت هفت ماه بخشدار منطقه «جبالبارز» در شهرستان جیرفت استان کرمان شد و با رسیدگی فعال به امور روستاییان در جهت تامین رفاه آنان قدمهای موثر و مهمی برداشت.
بخشداری که با کارگرها سیمان جابجا میکرد!
ناصر، بخشدار بود اما از جنسی دیگر؛ خیلیها از این دوره خاطرات عجیبی دارند و نمونه اش هم این: «راننده کامیون جلوی در مسجد نگه داشت، چند بار زنگ زد اما کسی در را باز نکرد، همان موقع ناصر فولادی از راه رسید و راننده را دید که عصبانی شده و با خودش حرف می زند، پرسید: برادر من چیزی شده؟ کمکی از من برمی آید؟ راننده با همان حالت عصبانیت گفت: برای مسجد سیمان آوردم، اما کسی نیست که تحویل بگیرد. ناصر با شنیدن این حرف، آستین ها و پاچه های شلوارش را بالا زد و پارچه ای پیدا کرد و انداخت روی پشتش و یکی یکی بسته های سیمان را از داخل کامیون خالی کرد جلوی در مسجد. مدتی که گذشت، یکی از بچه ها از راه رسید و گفت: ناصر چه کار داری می کنی؟! ناسلامتی تو بخشدار این منطقه هستی، آخر مگر به غیر از تو کسی پیدا نمی شود که این بار را خالی کند؟!
ناصر خنده ای کرد و گفت: حالا چه فرقی می کند که بار را من خالی کنم یا شخص دیگری، مهم این است که باید به این بنده خدا کمک کرد.»
چند خاطره از «آقای بخشدار»
چند نفر از روستاییها با پای برهنه کنار جاده ایستاده بودند. ناصر که پشت فرمان ماشین نشسته بود، کنارشان ایستاد و سوارشان کرد تا به مقصد برساندشان. از محلی که باید پیادهشان میکرد، گذشتیم. روستاییها که خیال میکردند ما قصد اذیت کردنشان را داریم، شروع کردند به بدوبیراه گفتن و فحش دادن به ناصر. برگشت و آنها را در جایی که میخواستند، پیاده کرد. کمی آنطرفتر، ایستاد و شروع کرد به گریه کردن. پرسیدم: چی شده؟ از این که جلوی من بهت فحش دادند، ناراحتی؟ اشکهایش را پاک کرد و گفت: نه! از این ناراحتم که در ایران چنین افرادِ محرومی داریم. من فحشهای اینها را به جان میخرم و از خدا میخواهم به من توفیق دهد تا در خدمت مردم محروم باشم.
قرار بود یک جادة ده کیلومتری را با پای پیاده طی کنیم. گفتم: آقای فولادی! راه زیاد است. توانش را دارید که بیایید؟
گفت: بله! من باید به کارهای مردم رسیدگی کنم. خدا این مسئولیت را بر گردن من گذاشته و من هم باید انجامش دهم.
ساعتها در یک راه صعبالعبور پیادهروی کردیم تا به یک روستا رسیدیم. رفت وسط مردم روستا و به کار همه رسیدگی کرد. یکی از اهالی روستا جلو آمد و از ناصر خواست که برایش کاری انجام بدهد، ولی انجام آن کار در توانش نبود.
یک گوشه نشسته بود و گریه میکرد. گفتم: آقاناصر! چی شده؟ چرا ناراحتی؟ سرش را بالا آورد و با چشمهای خیس گفت: من نمیتوانم خواستة این مرد را برآورده کنم. گریهام برای این است که در برابر خواستة این بندة خدا ناتوانم.
تعدادی از مردم روستاهای منطقه به بخشداری شکایت کرده بودند که آب منطقه تأمین نیست و بخشداری باید یک نفر را بهعنوان مسئولِ تقسیمِ آب تعیین کند. ساعت هفت شب، توی بخشداری جلسه گذاشت و از بین مردمی که به بخشداری آمده بودند، فقیرترینشان را بهعنوان مسئولِ تقسیمِ آب انتخاب کرد. مردم وقتی دیدند ناصر یک مرد فقیر را انتخاب کرده، زدند زیر خنده و او را مسخره کردند. رو کرد به مردم و گفت: آقایان! حکومت، حکومتِ مستضعفین است. برای همین مردم هم هست که انقلاب شده.
پیرمرد رفت پیش ناصر و از اوضاع بدِ مالیاش تعریف کرد. وقتی حرفهایش تمام شد، ناصر رفت پیش سرایدار بخشداری و مقداری پول به او داد و گفت: این پول را بگیر و به آن پیرمرد بده. در ضمن بهش نگویی که من پول را دادهام. اگر بگویی، دوستیام را باهات قطع میکنم!
شش کیلو قند و یک بسته چای خرید و باهم راه افتادیم بهطرف خانة یکی از فقیرترین اهالی منطقه. نزدیک خانه که رسیدیم، گفت: برو قند و چای را بده به صاحبِ این خانه. گفتم: آقا! بهش بگویم اینها از طرف بخشداره؟ گفت: نه، اصلاً!
از یک روستای دورافتاده آمده بود که از بخشداری آرد بگیرد، اما بهش نداده بودند. ناصر که از موضوع با خبر شد، رفت و با پول خودش یک کیسه آرد خرید، گذاشت توی ماشین و بهطرف روستای آن بندة خدا راه افتاد. خودش کیسة آرد را از توی ماشین پایین گذاشت و گفت: من از اینجا میروم؛ تا وقتی نرفتم و دور نشدم، در خانه را نزن!
دعای کمیل را در حالت سجده میخواند
به نقل از حجت الاسلام اسدی همرزم و دوست شهید: « ناصر فولادی به اتفاق سردار شهید علی ماهانی بعضی از شب های جمعه، دعای کمیل را در حال سجده می خواندند و همچنین برای تهیه شعاری جهت رزمندگان اسلام که در مسیر راهشان نصب کنند، روزی از من خواستند که در این زمینه اگر شعاری هست تهیه کنم. اتفاقا من مراجعه کردم به نهج البلاغه، این فرمایش مولا امیرالمومنین (ع) به چشمم خورد که می فرمایند: "اِنَّ الجَهادَ بابَ مِن اَبوابِ الجَنَّة" و من آن را در اختیار برادران گذاشتم و آن ها شعار را نوشتند و در مسیر رزمندگان اسلام نصب کردند. این عزیزان، لحظه ای از حرکت نمی نشستند. تمام وجودشان در جبهه بود و یک لحظه آرام نداشتند.
یادگاری که در تصویرهای روز آزادی خرمشهر، ماندگار شد
ناصر فولادی در مقام مسئولیت تبلیغات لشکر 41 ثارالله اقدامات ارزشمندی داشت اما مهمترین و ماندگارترین آنها پلاکارد معروفی بود به خط این شهید عزیز که در همه تصویرهای بجامانده از حضور فاتحان خرمشهر در مسجد جامع و جشن اعلام پیروزی بر دشمن و پایان اشغال و اسارت این شهر قهرمان و مظلوم، دیده میشود، که رویش نوشته شده بود: «آزادی خرمشهر را به حضور امام و امت حزب الله تبریک می گوییم» و این یادگار او بر بالای مسجد جامع، تاریخی شد. شگفت آنکه او در همین روز و تنها چند ساعت پس از نوشتن این پلاکارد، خود به شهادت رسید و در قافله شاهدان و شهیدان به آسمان پرواز کرد و به 200 شهید لشکر 41 ثارالله در عملیات بیت المقدس پیوست.
خاطره ای از روز فتح و روز شهادت
یکی از همرزمان و ناظران واقعه، از رفتار ناصر با اسرای دشمن در روز فتح خرمشهر که روز شهادت او نیز شد، یک خاطره جالب دارد که روحیات انسانی شهید را در اوج پیروزی و در برخورد مهرورزانه و مداراجویانه با قوای شکست خورده متجاوزان بعثی، نشان میدهد: «اطراف مسجد جامع خرمشهر آنقدر شلوغ بود که نمیشد با ماشین به آنجا نزدیک شد. تعداد زیادی از اسرای عراقی را نزدیک مسجد جامع نشانده بودند. ناصر از توی یک وانت که گوشة خیابان بود، هندوانه برمیداشت، میبرید و میداد به تکتک عراقیها تا توی گرما اذیت نشوند.»
پیش خدا می رویم... پیش حسین (ع)؛ روایت «ناصر» از «سردار شهید محمود اخلاقی»
سردار شهید محمود اخلاقی، اولین شهید دفاع مقدس است. روایت «ناصر فولادی» از سلوک معنوی و ایمان و اخلاص و توکل و تقوی و نحوه شهادت این سردار مخلص و پاکباز جبهه توحید، روایت شهیدی است سالک و فانی در جذبه حق، از شهیدی دیگر و نموداری از بینش بلند او به مقام شهادت و فلسفه شهادت در فرهنگ توحیدی جهاد فی سبیل الله: «... صبح که حرکت کردیم، هرکس از محمود سؤال می کرد کجا می روید، محمود درجواب می گفت: پیش خدا میرویم... پیش امام حسین(ع)... قبل از عملیات، محمود شروع کرد به صحبت کردن. آیه ای از قرآن خواند و گفت: «ان ینصرکم الله فلا غالب لکم»( آیه ۱۶۰ سوره آل عمران ) اگر شما خدا را یاری کنید هیچ کس نمی تواند بر شما غلبه کند. ظهر عاشورا بچه ها زیر رگبار کلاشینکف ایستاده و نماز جماعت خوانده، آن هم نماز جماعت، باور نمی کردیم. ولی حالا فهمیدیم که محمود واقعاً حسینوار بود، ایستادند، نماز جماعت خواندند و حمله را شروع کردند، نمی دانستند بالای تپه چند نفر است یک لشکر، ده نفر، ... هیچی نمی دانستند فقط می دانستند خدا در قرآن فرموده اگر یک نفر از شما مومن باشد حریف صدنفر است. همه به این اصل معتقد بودند. مزدوران از ترس فرار کردند و اسلحه ها را به جا گذاشتند، بچه ها از فرصت استفاده کرده، خط را باز کردند بالای تپه ۳ تانک را زدند. ۲ تانک عقب نشینی کرد، یکی از آنها شروع کرد به طرف محمود گلوله انداختن، محمود بلند شد تا تانک را بزند که سعادت شهادت نصیبشان شد. به هر حال شهادت محمود روی بچه ها اثر گذاشت یک کم روحیه آنها ضعیف کرد ولی یادشان آمد که محمود آرزویش این بود، آدم ناراحت نمی شود از این که کسی به آرزویش برسد، ...
محمود واقعاً طالب شهادت بود. در سخنرانیهایش بارها می گفت:« تنها فاصلۀ عاشق و معشوق یعنی آدم و خدا، فقط مرگ است. هر چه زودتر این فاصله باید برداشته شود، چرا آدم هفتاد سال زندگی کند، حیف نیست آدم ۷۰ سال از معشوقش دور باشد؟ باید هر چه زودتر به معشوق برسد. بهرحال محمود صفات حسنهاش خیلی زیاد بود، نمیشود در یک جلسه بگوئیم امّا یک سری از آنها را مطرح میکنم. محمود کسی بود که خود سازی را از۶ سال قبل آغاز کرد. همۀ خواهران و برادران بدانند که محمود قبل از انقلاب در گروههای مسلحانه چقدر فعالیت کرد امّا هیچ کس خبر نداشت. مهمترین چیزی که واقعاً در محمود بود، اخلاص بود. هر کاری میکرد نمیگذاشت کسی بفهمد. راجع به اخلاص او خاطره ای را ذکر کنم: یک رودخانه پشت جبهه بود روی این پل یک سیم کشیده بودند برای تمرین تکاوران نیروی زمینی، محمود روز حاضر نشد این کار را بلند می گفت:« نمی توانم» ولی در شب ساعت هشت مرا صدا کرد و گفت:«میخواهم از روی آن رد شوم فقط برای این که اگر در رودخانه افتادم تو بدانی، او چون قصد داشت خودش را بسازد، با نیروی ایمانش حرکت کرد و رفت به سلامتی رفتنی که هیچ کس نمی توانست برود، امّا محمود با این جثه ضعیف ولی روح قوی انجام داد نماز شب محمود ترک نمی شد، درجبهه که بودیم، یک شب خیلی باران می بارید، بچه ها لباس خشک نداشتند، هرکس در آن موقعیت فقط به فکر این است که لباس گرمی بپوشد ولی محمود در آن موقعیت اوّل نماز شبش را خواند، انسان نمی تواند راجع به محمود صحبت کند... پشت جبهه آبی بود که خیلی سرد بود در اولین فرصتی که محمود بدست می آورد، آبی می آورد آن را گرم می کرد و برای بچه ها، چایی دم می کرد امّا خودش نمی خورد چایی به برادران ارتشی می داد تا روحیه آنها را قوی تر کند. نهار و شام آنجا خیلی ارزش داشت، محمود خودش دو تا پرس غذا در دست داشت ولی نمیخورد.
فاجعه است در این جا مردم می آیند درصف نفت و ... می ایستند سر غذا، آب، گاز با هم دعوا داریم محمود از همۀ اینها رنج می برد، همین الان در قبر نیز رنج می برد... اگر دو روز نان به ما نرسد شروع می کنیم به هزار داد و بیداد کردن، ولی محمود گرسنگی را تحمل می کرد و اکثر مواقع او روزه بوده، ... یک روز درکامیاران بچه ها صحبت می کردند که اگر اسیر شدند حق دارند که به خود تیر خلاصی بزنند و خود را بکشند، محمود از جا بلند شد و گفت: برادران! شهید شدن با یک گلوله برای مسلمان ننگ است، باید انسان را بگیرند، زجر دهند، با قیچی تکه تکه کنند، آن موقع ثواب دارد و انسان اجر میبرد، محمود، دعایی را می خواند: « اللهم ارزقنا قتلاً فی سبیلک تحت رایت نبیک مع اولیائک» خدایا کشته شدن در راه خودت را در زیر پرچم پیامبرت با اولیائت روزی ما بفرما...
روز فتح خرمشهر، فاتح آسمانها شد!...
پرسیده بود: مادر! دوست داری من چهطوری شهید بشوم؟ گفت: من چه میدانم که تو دوست داری چهطوری شهید بشوی؟
ناصر گفت: دوست دارم فوری شهید نشوم؛ میخواهم چند ساعت توی خون خودم بغلطم و درد بکشم تا سختی و رنج جانبازان را هم درک کنم. خمپاره که فرود آمد، یازده ترکش به بدنش نشست. وقتی رساندنش به بیمارستان، داشت ذکر میگفت: یا حجتبن الحسن(عج…) و.... الی الرفیق الاعلی!
چندساعت قبلش، در شمار اولین فاتحان وارد شده به خاک خونین خرمشهر قهرمان، روی پلاکاردی بزرگ که بر مسجد جامع شهر نصب کرده بود به خط خودش تبریک آزادی خرمشهر را نوشت، و حالا خودش از قفس تن و از زندان زمین، آزاد شده بود و به اوج قله رضایت و رضوان دوست رسیده بود. فتح خرمشهر برای ناصر، مقدمه فتحی بزرگتر بود در همان روز.... فتح الفتوح رهایی و رستگاری روح!
انتهای پیام/
نظر شما