به گزارش خبرنگار فرهنگی حیات، پانزدهم مردادماه سال ۱۳۶۶ روز پرواز سیمرغ آسمان ایران، امیر سرافراز ارتش اسلام، سرلشکر خلبان شهید «عباس بابایی» از آسمان شهادت به عرش وصال و قله قرب دیدار دلدار است؛ شهیدی که خانواده را به حج بیتالله الحرام فرستاد اما خود، راضی نشد ماموریت را ترک کند. در آخرین تماس تلفنی به همسر و فرزندانش گفت: «تا عید قربان خودم را به شما میرسانم.» و عید قربان، جشن خون بود... جشن رسیدن به خدا: «عید قربان آمد ای جان جهان، قربان تو»!
بلند باورم و آسمان، شکار من است
۱۴ آذرماه سال ۱۳۲۹ در شهرستان «قزوین» متولد شد. وی سال ۱۳۴۸ وارد دانشکده خلبانی نیروی هوایی ارتش شده و پس از گذراندن دوره مقدماتی پرواز، سال ۱۳۴۹ جهت تکمیل خلبانی و گذراندن دوره پیشرفته، به کشور آمریکا اعزام شد.
بهدلیل اینکه جزو خلبانهای تیزهوش و ماهر در پرواز با هواپیمای شکاری F۵ بود، بههمراه تعداد دیگری از همکارانش برای پرواز با هواپیمای F۱۴ انتخاب و به پایگاه هوایی اصفهان منتقل شد.
در جایگاه معاونت عملیات نیروی هوایی
با اوجگیری مبارزات علیه نظام ستمشاهی، بابایی به عنوان یکی از پرسنل انقلابی نیروی هوایی، در جمع دیگر افراد متعهد ارتش به میدان مبارزه وارد شد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی، با دارا بودن تعهد، ایمان، تخصص و مدیریت اسلامی چنان درخشید که شایستگی فرماندهی وی محرز و در تاریخ هفتم مرداد ۶۰، فرماندهی پایگاه هشتم هوایی بر عهده او گذاشته شد.
بابایی، با نشاندادن کفایت، لیاقت و تعهد بی پایانی که در زمان تصدی فرماندهی پایگاه اصفهان از خود نشان داد، در تاریخ نهم آذر ۶۲ با ارتقاء به درجه سرهنگی به سمت معاون عملیات نیروی هوایی منصوب و به تهران منتقل شد.
۳ هزار ساعت پرواز و ۶۰ ماموریت جنگی
وی با روحیه شهادت طلبی به همراه شجاعت و ایثاری که در طول سالها، در جبهههای نور و شرف به نمایش گذاشت، صفحات نوین و زرینی به تاریخ دفاع مقدس و نیروهای هوایی ارتش نگاشت و با بیش از ۳۰۰۰ ساعت پرواز با انواع هواپیماهای جنگنده، قسمت اعظم وقت خود را در پرواز های عملیاتی و یا قرارگاهها و جبهههای جنگ در غرب و جنوب کشور سپری کرد و به همین ترتیب چهره آشنای بسیجیان و یار وفادار فرماندهان قرارگاههای عملیاتی بود و تنها از سال ۱۳۶۴ تا هنگام شهادت، بیش از ۶۰ مأموریت جنگی را با موفقیت کامل به انجام رسانید. بابایی به علت لیاقت و رشادتهایی که در دفاع از کشور و دفع تجاوز دشمن از خود بروز داد، در تاریخ اردیبهشت ۶۲ به درجه سرتیپی مفتخر شد.
مکه من اینجاست...
سال ۱۳۶۶ نام عباس برای سفر حج درآمد و همهچیز برای زیارت خانه خدا مهیا شد؛ اما ناگهان در آخرین لحظات و در فرودگاه، از رفتن به حج صرفنظر کرد. وقتی با اصرار اطرافیان مواجه شد، گفت: «مکه من این مرز و بوم است. مکه من آبهای گرم خلیج فارس و کشتیهایی هستند که باید سالم از آن عبور کنند. تا امنیت برقرار نباشد، من مشکل میتوانم خودم را راضی کنم»؛ لذا خانواده را فرستاد؛ اما خودش نرفت.
در تماس تلفنی که همسرش از مکه با او داشت گفت: «انشاءالله خودم را تا عید قربان به شما میرسانم.» پانزدهم مرداد سال ۱۳۶۶ مصادف با عید قربان بود. با یک هواپیمای دو کابینه F۵ در تبریز به اتفاق سرهنگ خلبان «علیمحمد نادری» (خلبان کابین جلو) عهدهدار انجام مأموریت پروازی شد و پس از بمباران مواضع دشمن و انجام ماموریت، خود را برای رسیدن به عید قربان آماده کرد.
کربلا، امروز میدان من است...
هواپیما غرشکنان همچون صاعقه هوا را میشکافت و پیش میرفت. ناگهان صدای اصابت گلوله فضا را متحول کرد. «لبیک اللهم لبیک»، حاجی خود را به مسلخ عشق رساند. «عباس بابایی» سالها بود که نفس خود را قربانی کرده، حال نوبت به جان دادن است و رسیدن به محبوب. صدا در کابین طنینانداز است: عباس جان، حاجی!... اما صدایی نمیآید! هواپیما مورد اصابت گلولههای تیربار ضد هوایی قرار گرفته و گلوله، حنجره شهید بابائی را پاره کرده بود و عباس، در روز عید قربان، در سن ۳۷ سالگی «ذبیحالله» شد؛ «همصدا با حلق اسماعیل»...
حضرت آیتالله خامنهای: شهید بابایی، مومن، پرهیزگار، صادق و صالح بود
سال ۶۱ شهید بابایی را گذاشتیم فرمانده پایگاه هشتم شکاری اصفهان. درجه این جوان حزباللهی سرگردی بود، که او را به سرهنگ تمامی ارتقاء دادیم. مرحوم بابایی سرش را میتراشید و ریش میگذاشت. بنا بود او این پایگاه را اداره کند. کار سختی بود. دل همه میلرزید؛ دل خود من هم که اصرار داشتم، میلرزید، که آیا میتواند؟ اما توانست. وقتی بنیصدر فرمانده بود، کار مشکلتر بود. افرادی بودند که دل صافی نداشتند و ناسازگاری و اذیت میکردند؛ حرف میزدند، اما کار نمیکردند؛ اما او توانست همانها را هم جذب کند.
خودش پیش من آمد و نمونهای از این قضایا را نقل کرد. خلبانی بود که رفت در بمباران مراکز بغداد شرکت کرد، بعد هم شهید شد. او جزو همان خلبانهایی بود که از اول با نظام ناسازگاری داشت. شهید عباس بابایی با او گرم گرفت و محبت کرد؛ حتی یک شب او را با خود به مراسم دعای کمیل برده بود؛ با اینکه نسبت به خودش ارشد هم بود. شهید بابایی تازه سرهنگ شده بود، اما او سرهنگ تمام چند ساله بود؛ سن و سابقه خدمتش هم بیشتر بود.
در میان نظامیها این چیزها خیلی مهم است. یک روز ارشدیت تأثیر دارد؛ اما او قلبا و روحا تسلیم بابایی شده بود. شهید بابایی میگفت دیدم در دعای کمیل شانههایش از گریه میلرزد و اشک میریزد. بعد رو کرد به من و گفت: عباس! دعا کن من شهید بشوم! این را بابایی پس از شهادت آن خلبان به من گفت و گریه کرد. او الان در اعلیعلیین است؛ اما بنده که سی سال قبل از او در میدان مبارزه بودم، هنوز در این دنیای خاکی گیر کردهام و ماندهام! ما نرفتیم؛ معلوم هم نیست دستمان برسد. تأثیر معنوی، اینگونه است. خود عباس بابایی هم همینطور بود؛ او هم یک انسان واقعا مؤمن و پرهیزگار و صادق و صالح بود.
نظر شما