کد خبر 250082
۹ اردیبهشت ۱۴۰۳ - ۱۰:۱۶

روایت معصومه آباد از اسارت:

ما چهار دختر اسیر ایرانی هستیم

ما چهار دختر اسیر ایرانی هستیم

«دوباره پرسید: شما کی هستید. ما چهار دختر ایرانی هستیم. چند ضربه ی محکم به دیوار کوبیده شد؛ محکم‌تر از ضربه های مشت و لگدی که همسایه عرب زبانمان بر دیوار میزد سریع به آنطرف پریدیم.»

به گزارش خبرنگار فرهنگی حیات؛ در برشی از کتاب «من زنده ام» آمده است: «چند روزی گذشت زندانی جدیدی جایگزین همسایه ی عرب زبانمان شد. از روی میزان توقف چرخ غذا مشخص شد که زندانی انفرادی است. هر چه فریاد میزد طبیب طبیب زندانبان به او بی توجه بود. فهمیدیم یک اسیر جنگی ایرانی اما مجروح است، ضربه زدن را شروع کردیم. با اولین ضربات و کلمه سلام کاملاً مسلط پاسخ داد س - ل -ا-م. نیاز به توجیه این ضربات نبود، بلافاصله پرسید شما کی هستید؟ ما هم از روی احتیاط پرسیدیم. شما کی هستید؟ من خلبان هواپیمای ،فانتوم، محمدرضا لبیبی هستم.

کی اسیر شدید؟ چند روزی است. دوباره پرسید: شما کی هستید. ما چهار دختر ایرانی هستیم. چند ضربه ی محکم به دیوار کوبیده شد محکم تر از ضربه های مشت لگدی که همسایه ی و عرب زبانمان بر دیوار میزد سریع به آنطرف پریدیم. یک لحظه فکر کردیم که نگهبان متوجه شده و دریچه باز شده است. از دیوار فاصله گرفتیم و وقتی مطمئن شدیم دوباره سمت دیوار رفتیم و از او پرسیدیم صدای چی بود؟ صدای کوبیدن سر خودم به دیوار بود.

نگران نباشید ما در امان خداییم. اسارت شما یعنی اینکه دشمن ما غیرت و شرف نداره. جنگ هنوز ادامه داره؟ مگر شما کی اسیر شده اید؟ مهر ۱۳۵۹.  جنگ ادامه داره من در مأموریت بمباران هوایی اسیر شدم. مأموریت شما چی بود؟ بمباران پالایشگاه خانقین که با موفقیت انجام شد. شعار همه ی مردم ایران جنگ جنگ تا پیروزی است. حال امام خوب است؟ عملکرد بنی صدر خوب است؟

تازه ترین اخبار سیاسی نظامی و اجتماعی جنگ را محمدرضا لبیبی به ما داد. از فرار بنی صدر و انفجار حزب جمهوری و شهادت دکتر بهشتی و هفتاد و دو تن گرفته تا سقوط خرمشهر و محاصره ی آبادان و ده ها خبر دیگر آنقدر بی خبری برایمان عذاب آور و دردناک بود که با حرص و ولع پی در پی، فقط ضربه میزدیم و ضربه میگرفتیم هنوز مشغول رد و بدل کردن ضربات بودیم که ناگهان دریچه ای که همیشه با صدای نعره و فریاد نگهبان و ضربه های کابل باز میشد آرام و بی صدا باز شد آن هم در حالی که ما چهار نفر همچنان گوشمان به دیوار چسبیده بود. آنقدر شتابزده به آنطرف پریدم که یک لحظه حس کردم گوشم را روی دیوار جا گذاشته ام گفت شتسون؟ چه کار می کنید؟ داریم ورزش میکنیم. انتن اتسون ریاضة و الزنزانة الابصفین اتسوی ریاضة (شما) ورزش میکنید سلول مجاور شما هم ورزش می کند؟!!!

گویی مدتی فالگوش بوده و ارتباط ضربه ها را متوجه شده بود. هر بار که میخواستیم شروع به ضربه زدن کنیم ناغافل پیدایش میشد. چیزی نگذشت که صدای باز شدن در سلول خلبان محمدرضا لبیبی به گوشمان رسید و او را جابه جا کردند. عجب مصلحتی در فاصله ی چند ساعت از مهمترین اخبار جنگ مطلع شده بودیم. اگرچه اینها اخبار مصیبت باری بودند اما به ما می فهماند که ما زنده ایم و در حال دفاع و مقاومت هستیم و مردانه می جنگیم. آمدن و رفتن چند ساعته ی خلبان محمدرضا لبیبی شرایط و وضعیت اسارت ما را کاملاً تغییر داد ،غربت به تنهایی آنقدر سنگین بود که شانه هایمان دیگر تحمل بار سنگین آن مصیبت ها را نداشت خبرها مثل تازیانه بر زخمهای چرکی و کهنه ی دل ما در آن فضای و تاریک فرود آمد. یعنی ما بی بهشتی شده ایم، یعنی خرمشهر محاصره شده و آبادان در تنگنای محاصره نفس زنان مقاومت میکند؟ آبادان بیچاره ی من. یاد نفس کشیدنهای خودم افتادم که با درد و خون همراه بود؛ درست مثل شهرم این بی وجدانها در همان چند روز اول جنگ شهر را زیر آتش توپخانه و بمباران های هوایی شخم زده بودند. یعنی حالا چقدر از آبادان باقی مانده بود و تن رنجور شهر من چگونه می سوخت و چگونه مقاومت می کرد.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha