کد خبر 245758
۵ فروردین ۱۴۰۳ - ۰۲:۰۳

از شهدا بیاموزیم:

امر به معروف و نهی از منکر به سبک شهید ابراهیم هادی

امر به معروف و نهی از منکر به سبک شهید ابراهیم هادی

« شهید هادی وقتی وارد کوچه شد برای یک لحظه نگاهش به پسر همسایه افتاد که با دختری جوان مشغول صحبت بود، پسر تا ابراهیم را دید بلافاصله از دختر خدا حافظی کرد و رفت، میخواست نگاهش به نگاه ابراهیم نیفتد.»

به گزارش خبرنگار فرهنگی حیات، در کتاب « سلام بر ابراهیم۱» آمده است: «عصر یکی از روزها بود ابراهیم از سر کار به خانه می آمد. وقتی وارد کوچه شد برای یک لحظه نگاهش به پسر همسایه افتاد با دختری جوان مشغول صحبت بود پسر تا ابراهیم را دید بلافاصله از دختر خدا حافظی کرد و رفت میخواست نگاهش به نگاه ابراهیم نیفتد. چند روز بعد دوباره این ماجرا تکرار شد. این بار تا می خواست از دختر خداحافظی کند متوجه شد که ابراهیم در حال نزدیک شدن به آنهاست. دختر سریع به طرف دیگر کوچه رفت و ابراهیم در مقابل آن پسر قرار گرفت. 

ابراهیم شروع کرد به سلام و علیک کردن و دست دادن پسر ترسیده بود اما ابراهیم مثل همیشه لبخندی بر لب داشت قبل از اینکه دستش را از دست او جدا کند با آرامش خاصی شروع به صحبت کرد و گفت ببین تو کوچه و محله ما این چیزها سابقه نداشته من تو و خانواده ات رو کامل می شناسم تو اگه واقعاً این دختر رو میخوای من با پدرت صحبت میکنم که جوان پرید تو حرف ابراهیم و گفت نه تو رو خدا به بابام چیزی نگو من اشتباه کردم غلط کردم. ببخشید و ... .

ابراهیم گفت نه منظورم رو نفهمیدی ببین پدرت خونه بزرگی داره تو هم که تو مغازه او مشغول کار هستی من امشب تو مسجد با پدرت صحبت میکنم انشاء الله بتونی با این دختر ازدواج کنی دیگه چی میخوای؟ جوان که سرش را پائین انداخته بود خیلی خجالتزده :گفت بابام اگه بفهمه خیلی عصبانی میشه.

ابراهیم جواب داد پدرت با من حاجی رو من میشناسم، آدم منطقی و خوبیه جوان هم گفت: نمیدونم چی بگم ، هر چی شما بگی. بعد هم خداحافظی کرد و رفت. شب بعد از نماز ابراهیم در مسجد با پدر آن جوان شروع به صحبت کرد اول از ازدواج گفت و اینکه اگر کسی شرایط ازدواج را داشته باشد و همسر مناسبی پیدا کند باید ازدواج کند. در غیر اینصورت اگر به حرام بیفتد باید پیش خدا جوابگو باشد. و حالا این بزرگترها هستند که باید جوانها را در این زمینه کمک کنند حاجی حرفهای ابراهیم را تأیید کرد.

 اما وقتی حرف از پسرش زده شد اخم هایش رفت تو هم ابراهیم پرسید حاجی اگه پسرت بخواد خودش رو حفظ کنه و تو گناه نیفته اون هم تو این شرایط جامعه کار بدی کرده؟ حاجی بعد از چند لحظه سکوت گفت نه. فردای آن روز مادر ابراهیم با مادر آن جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر دختر و بعد یک ماه از آن قضیه گذشت، ابراهیم وقتی از بازار بر میگشت شب بود آخر کوچه چراغانی شده بود. 

لبخند رضایت بر لبان ابراهیم نقش بست رضایت بخاطر اینکه یک دوستی شیطانی را به یک پیوند الهی تبدیل کرده این ازدواج هنوز هم پا برجاست و این زوج زندگیشان را مدیون برخورد خوب ابراهیم با این ماجرا میدانند.»

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha