به گزارش خبرنگار فرهنگی حیات، بهار آمد... بهار، این شادی روزگار، بازهم با کوله باری از گل و نور و نسیم، از سیم خاردار زجر و زخم و زمستان زدگی رد شد و راه به وسعت رویای رهایی زد و رودی از رویش و رنگ و راز، همه خستگی و خشکیدگی و خزانمردگی خاک تشنه و تکیده را روشنای رستن و رها شدن کرد.
عید آمد و آفاق، پر از برگ و نوا کرد. بهار آمد و بهت و بغض زمین، باران، باران، بیتابی عاشقانه شد. بهار آمد، بهار آمد سلام آورد مستان را، بهار آمد از لایتناهی لامکانی و لایزالی عشق که بر سر مردگی ها و مرده دلی ها، باران برکت و باروری باشد و آبشار آرامش و آشتی. ای بهار، می آیی با دستی از ترانه و تابش، می رسی با دامنی از خرمی و خجستگی. میتابی با موج موج بشارت و باروری، بیا و صحرا صحرا انتظار و التهاب زمین و زمان را باغ باغ شعر و شکوه و شکفتن کن. بیا و دریا دریا داغدیدگی و دلتنگی و درد را چمن چمن گل و نور و شادی و شور کن.
بیا و منظومهی آواز و پرواز را از نو آغاز کن برای این خاک بیباوریها و بییاوریها؛ این خاک بیتاب بهاری شدن، بیدار شدن، بال گرفتن و بالا رفتن و برگ و بار افشاندن. بیا و این بیشه ی تن خسته و تکیده زیر آوار نفس باختگی ها را چراغ چشم زمانه کن. بیا و این باغ عطش سوختگی ها را عریانی آفتابی ترین آینه ها کن...
داری خبر از یار ما...
بهار، در منظر ادب حکمی و عرفانی پارسی، جلوه گاه یار است و تجلی طلعت دلدار:
«ای نوبهار عاشقان داری خبر از یار ما
ای از تو آبستن چمن و ای از تو خندان باغها
ای بادهای خوش نفس عشاق را فریادرس
ای پاکتر از جان و جا آخر کجا بودی کجا
ای فتنه روم و حبش حیران شدم کاین بوی خوش
پیراهن یوسف بود یا خود روان مصطفی
ای جویبار راستی از جوی یار ماستی
بر سینهها سیناستی بر جانهایی جان فزا
ای قیل و ای قال تو خوش و ای جمله اشکال تو خوش
ماه تو خوش سال تو خوش ای سال و مه چاکر تو را»
بهار، رستاخیز جانهاست. جنون عشق است که به جان روزگار می افتد و همه هستی را طوفان شکفتن میکند. بهار، تمثیل عالم دیگر است چنانکه رسول رحمت(ص) فرمود: «اذا رایتم الربیع فاکثروا ذکر النشور» هرگاه که بهار را نظاره کردید پس بسیار از روز برانگیخته شدن در قیامت یاد آورید.
زنده شان کرد از بهار و داد برگ...
بهار، تجلی زندگی دوباره است از پس مرگوارگی زمستانی و در بیان عارفانه «مولانا»، بهار، تجلی عالم غیب است و نسیم و نفحه ای از سر سبحات قدسی:
«این درختانند همچون خاکیان
دستها برکردهاند از خاکدان
با زبان سبز و با دست دراز
از ضمیر خاک می گویند راز
همچو بط ها سر فروبرده در آب
گشته طاووسان و بوده چون غراب
در زمستان شان اگر محبوس کرد
آن غرابان را خدا طاووس کرد
در زمستان شان اگرچه داد مرگ
زنده شان کرد از بهار و داد برگ
کوری ایشان درون دوستان
حق برویانید باغ و بوستان
هر گلی کاندر درون بویا بود
آن گل از اسرار کل، گویا بود
نیست آن باران از این ابر شما
هست ابری دیگر و دیگر سما
غیب را ابری و آبی دیگر است
آسمان و آفتابی دیگر است
ناید آن الا که بر خاصان پدید
باقیان «فی لبس من خلق جدید»
این دم ابدال باشد ز آن بهار
در دل و جان روید از وی سبزهزار
فعل باران بهاری با درخت
آید از انفاسشان در نیک بخت
گر درخت خشک باشد در مکان
عیب آن از باد جان افزا مدان
باد کار خویش کرد و بروزید
آن که جانی داشت بر جانش گزید
گفت پیغمبر ز سرمای بهار
تن مپوشانید یاران زینهار
ز آن که با جان شما آن میکند
کان بهاران با درختان میکند»
این اشارت و کنایت بهار به بهار درون و بهار عالم جان، استعارتی است از اقلیم معرفت و طریقت سلوک انسان عارف که بهار را دریچه ای به تماشاگه اسرار ازل می دیده است. گفتهاند کسی به «رابعه عدویه» گفت: «به بیرون آی تا صنع خدای بینی» و پاسخ شنید: «تو به درون آی تا خود خدای بینی»
این پیام آوری و پیغامبری بهار از «عالم دیگر» و «عالم جان» مهمترین وجه از فتوحات و کرامات بهار در منظر عارفان بوده است چنانکه «مولانا ابوالمعالی بیدل دهلوی» میفرماید:
«که کشید دامن فطرتت که به سیر ما و من آمدی
تو بهار عالم دیگری ز کجا به این چمن آمدی
ز عدم جدا نفتادهای قدم دگر نگشادهای
نگر آنکه پیش خیال خود به خیال آمدن آمدی
نه سفر بهار طراز شد، نه قدم جنون تک و تاز شد
به خودت همین مژه باز شد که به غربت از وطن آمدی
نه لبت به زمزمه چنگ زد، نه نفس در دل تنگ زد
عدم آبگینه به سنگ زد که تو قابل سخن آمدی
چه شد اطلس فلکی قبا که درآید آن ملکی ردا
که تو در زیانکدهٔ فنا پی یک دو گز کفن آمدی
ز خروش عبرت مرد و زن، پر یأس میزند این سخن
که چو شمع در بر انجمن ز چه بهر سوختن آمدی...»
و «صائب تبریزی» در همین معنا گوید:
«عالم دیگر به دست آور که در زیر فلک
گر هزاران سال می مانی، همین روز و شب است»
ای فصل خوش! چو جانی...
بهار در نگاه عارفی حقیقت بین و رازآشنا به بزرگی «مولانا جلال الدین»، نه یک فصل طبیعت، که لطیفه ای غیبی و تماشاکده ای شهودی است و از لامکان می رسد که ذاتش ناپدید و ناپیداست و آثارش پدیدار است:
«ای نوبهار خندان از لامکان رسیدی
چیزی به یار مانی، از یار ما چه دیدی
خندان و تازه رویی سرسبز و مشک بویی
همرنگ یار مایی یا رنگ از او خریدی
ای فضل خوش چو جانی وز دیدهها نهانی
انر اثر پدیدی، در ذات، ناپدیدی
ای گل چرا نخندی کز هجر بازرستی
ای ابر چون نگریی، کز یار خود بریدی
ای گل چمن بیارا میخند آشکارا
زیرا سه ماه پنهان در خار میدویدی
ای باغ خوش بپرور این نورسیدگان را
کاحوال آمدن شان از رعد میشنیدی
ای باد شاخهها را در رقص اندرآور
بر یاد آن که روزی بر وصل میوزیدی
بنگر بدین درختان چون جمع نیکبختان
شادند ای بنفشه از غم چرا خمیدی
سوسن به غنچه گوید هر چند بسته چشمی
چشمت گشاده گردد کز بخت در مزیدی»
بهار، رایحه روح است که در یائسگی و یخ بستگی زمستانی، تداعی و تذکر به سر ازلی و ابدی وجود است. بهار، چشم اندازی به حکمت حیات جاوید و بقای جان آدمی است و تو گویی اینهمه برگ و باران و رود و رقص و رنگ و اعجاز، می آید تا فلسفه حیات را به آدمی از پس غفلت و خواب زمستانی حیات دنیا یادآوری کند و نقش و نشان از کمال و کرامت جان انسانی بگیرد که به مکاشفه حقیقت و به کشف باطن عالم از پس صور ظاهری طبیعت نائل آمده است و چنانکه «شمس الدین تبریزی» گفت: «ایام می آید تا از شما مبارک شود. مبارک شمایید!»
نوروز و عهد ولایت
معلی بن خنیس روایت جامع و جالبی درباره عید نوروز از امام صادق (ع) نقل کرده است که علامه مجلسی در بحار الانوار، صاحب وسائل در وسائل الشیعه و محدث نوری در مستدرک الوسائل آن را نقل کردهاند.
امام صادق (ع) به معلی میفرماید: «أَنَّ یَوْمَ النَّیْرُوزِ هُوَ الْیَوْمُ الَّذِی أَخَذَ فِیهِ النَّبِیُّ لِأَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ الْعَهْدَ بِغَدِیرِ خُمٍّ» نوروز روزی است که پیامبر اکرم (ص) برای امیرالمومنین علی (ع) عهد ولایت را در غدیر خم گرفت. «فَأَقَرُّوا لَهُ بِالْوَلَایَةِ» و مردم هم اقرار کردند…
«وَ هُوَ الْیَوْمُ الَّذِی وَجَّهَ فِیهِ رَسُولُ اللَّهِ عَلِیّاً إِلَی وَادِی الْجِنِّ وَ أَخَذَ عَلَیْهِمُ الْعُهُودَ وَ الْمَوَاثِیقَ» نوروز روزی است که رسول خدا (ص) علی (ص) را به وادی جن فرستاد و از آنها عهد و میثاق گرفت. «وَ هُوَ الْیَوْمُ الَّذِی ظَفِرَ فِیهِ بِأَهْلِ النَّهْرَوَانِ» روزی است که علی (ع) بر اهل نهروان پیروز شد … «وَ هُوَ الْیَوْمُ الَّذِی فِیهِ یَظْهَرُ قَائِمُنَا أَهْلَ الْبَیْتِ» روزی است که حضرت مهدی (عج) در آن روز، ظهور میکند….
«وَ مَا مِنْ یَوْمِ نَیْرُوزٍ إِلَّا وَ نَحْنُ نَتَوَقَّعُ فِیهِ الْفَرَجَ» هیچ نوروزی فرا نمیرسد مگر اینکه در آن، توقع ظهور داریم. «لِأَنَّهُ مِنْ أَیَّامِنَا حَفِظَهُ الْفُرْسُ وَ ضَیَّعْتُمُوهُ» چراکه نوروز از ایام ماست؛ ایرانیان حفظش کردند و شما عرب ضایعش کردید.
در روایت مفصل دیگر نیز معلی بن خنیس از امام صادق (ع) نقل کرده روز نوروز خدمت امام رسیدم. حضرت فرمود آیا امروز را میشناسی؟ گفتم فدایت شوم این روزی است که عجم (ایرانیان) آن را بزرگ میشمارند و به همدیگر هدیه میدهند. «فَقَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ الصَّادِقُ وَ الْبَیْتِ الْعَتِیقِ الَّذِی بِمَکَّةَ مَا هَذَا إِلَّا لِأَمْرٍ قَدِیمٍ أُفَسِّرُهُ لَکَ حَتَّی تَفْهَمَهُ»
حضرت صادق (ع) فرمود: قسم به این خانه خدا این یک ریشه در امری کهن دارد که آن را تفسیر میکنم تا بفهمی…. «فَقَالَ یَا مُعَلَّی إِنَّ یَوْمَ النَّیْرُوزِ هُوَ الْیَوْمُ الَّذِی أَخَذَ اللَّهُ فِیهِ مَوَاثِیقَ الْعِبَادِ أَنْ یَعْبُدُوهُ وَ لَا یُشْرِکُوا بِهِ شَیْئاً وَ أَنْ یُؤْمِنُوا بِرُسُلِهِ وَ حُجَجِهِ وَ أَنْ یُؤْمِنُوا بِالْأَئِمَّةِ» نوروز روزی است که خداوند در آن، از بندگان، میثاق گرفت تا او را بپرستند و شریکی برایش نگیرند. به پیامبران و حجتهای الهی و ائمه ایمان بیاورند.
بهارتان آینه دار حسن و جمال دلدار باد.
نظر شما