به گزارش خبرنگار فرهنگی حیات، روز اول اسفند، در سانحه انفجار هواپیمای حامل شهید محلاتی، نماینده حضرت امام(ره) در سپاه و شخصیت برجسته انقلاب به دست صدامیان، در کنار هشت تن از مقامات عالیرتبه سیاسی و قضایی و فرهنگی نظام و نمایندگان ملت، شهیدی همسفر آسمانیان شد که حیاتش آیینه مبارزه، روشنگری و خلوص در خدمت به دین و مردمش بود: شهید سیدحسن شاهچراغی. شهیدی که روزنامه کیهان، محراب عبادتش بود و سنگر پاسداری و دفاعش از انقلاب.
طلبهای در سنگر طاغوت ستیزی
شهید حاج سیدحسن شاهچراغی در سال ۱۳۳۱ در روستای حسن آباد دامغان در خانواده روحانی متولد شد. برای تحصیل علوم دینی به قم رفت و به عنوان طلبهای ممتاز در مدرسه حقانی که به سرپرستی شهید قدوسی و با همفکری نزدیک شهید بهشتی اداره میشد و از مدارس برجسته و نوگرای حوزه علمیه آن زمان بود، پذیرفته شد.
او با شرکت در درس اسفار استاد شهید مطهری، بهرههای وافر برد، در دوران طلبگی به کتابهای تاریخی و سیاسی گرایش فوقالعاده داشت. همیشه به غیر از کتابهای درسی، در دستش یا جیبش، کتابی دیده می شد که درباره اطلاعات عمومی و مسائل جهانی و مباحث سیاسی انقلابی روز بود. در کنار درس و بحث، کتاب و کلاس، فرزند زمان خویش بود. نیاز زمان را به خوبی میشناخت. درس و بحث و تحقیق هرگز نتوانست مانع حضور او در صحنههای مبارزه شود. بسیاری از مطالعات خود را در سنگر مبارزه انجام میداد. در آن سال ها، بارها و بارها تحت تعقیب و آزار قرار گرفت.
علاقه وافری به حضرت امام خمینی (ره)، داشت. تأثیر هدایتی، تربیتی و علمی که از اندیشه عالمانی، چون شهیدان والامقام بهشتی و قدوسی (ره) در زندگی و شخصیت وجودیاش پذیرفته بود، از او طلبهای باکفایت و انسانی برجسته ساخته بود. جلوی انحرافات و افکار افراد ناآگاه ایستاد و به روشنگری و جلوگیری از رواج شبهات و افکار انحرافی پرداخت. در جریان حمله پهلوی به فیضیه ایستادگی کرد، تا سرانجام مجروح و در بیمارستان بستری شد. سیدحسن در تمام حرکتها با سخنرانیهای پرشور، همیشه پیشگام نهضت بود. درایت و روحیه کنجکاو او در کنار روشهای خاص طلبگی این شهید توجه خاصی به مشکلات اسلام و بحثهای اصیل اسلامی باعث حضور بیشتر توجه بزرگان به او میگردد.
در مبارزه با طاغوت از سطحینگری به طور جدی اجتناب میکرد و میگفت باید تخت پایههای نظام کفر را در سطح افکار و اندیشهها و در عرصه فکر و فرهنگ بشکنیم تا زمینه تخریب ظلم فراهم شود و در این راستا تلاشهای قابل توجهی نیز داشت. گاه تعطیلات هفتگی را فرصتی میدانست و از قم به زادگاهش دامغان میرفت و آنچه را که از شاگردان امام در حوزه علمیه که اساتیدش بودند، آموخته بود، در جلسات مخفی و نیمه علنی و علنی به مردم تعلیم میداد و سخنرانیهای پرشور آن شهید عزیز در مسجد جامع دامغان و مدرسه علمیه موسویه در یادها تا همیشه مانده است.
از سنگر دادستانی تا مجلس و سرانجام: روزنامه کیهان؛
پس از پیروزی انقلاب، سنگر به سنگر در هر موقعیت و مسئولیت که بود تمام وقت در دفاع از نظامی که نماینده مکتب و مردمش می دانست سنگ تمام می گذاشت. ابتدا به عنوان یکی از مشاوران و مسئول دفتر شهید آیتالله قدوسی در دادستانی انقلاب مشغول به کار شد، سپس از سوی مردم دامغان به نمایندگی مجلس برگزیده شد. تا در آذر ماه سال ۶۱، به تقاضای آقای خاتمی وزیر وقت ارشاد و نماینده امام در روزنامه کیهان، مسئولیت مؤسسه کیهان را پذیرفت.
در دوران مدیریت این روزنامه تمام سعی خود را مصروف داشت تا هویت انقلابی و اولویت جنگ را در ارزشگذاری های خبری تحقق بخشد و اعتبار این روزنامه باسابقه را به لحاظ جنبه های حرفه ای رسانه ای ارتقا بخشد. بخش دیگر از اهمیت حضور او در این مسئولیت، تلاش در افزایش و گسترش قابلیت تئوریک و فکری نیروهای متعلق به جبهه اندیشه و فرهنگ اصیل اسلامی در قالب نشریه کیهان فرهنگی و تربیت کادر رسانه ای مومن، متعهد و متفکر و دارای توانمندی های رسانه ای بود که دوران مسئولیت او را یکی از بیادماندنی ترین فصل های حیات این روزنامه ساخت.
در محضر امام با دست زخمی
راننده موسسه کیهان می گوید: یک روز آقای شاهچراغی از قسمت نقلیه کیهان ماشین تقاضا کرد. میخواست به جماران و به محضر حضرت امام برود. یک ماشین لندرور برداشتم تا حاج آقا را به مقصد برسانم. شب بود و باران میبارید در وسط راه ماشین پنچر شد. بلافاصله از ماشین بیرون آمدم و دست به کار شدم، ناگهان دیدم شاهچراغی هم از ماشین پیاده شد تا به من کمک کند. خیلی به ایشان اصرار کردم که توی ماشین بنشیند چون باران شدید میبارید و او میخواست خدمت امام برسد. خوب نبود با سر و وضع خیس آنجا حضور پیدا کند. هر چه من اصرارکردم فایده نداشت. جَکی توی ماشین داشتیم که خراب بود. ایشان گفت: من جک میزنم شما زاپاس رو بردار و بیار. همینطور که مشغول جک زدن زیر ماشین بود جک در رفت و محکم به دستش خورد و خون آمد.
گفتم: «حاج آقا دیدی چی شد، شما توی ماشین بنشینین، حالا این ناراحتی برای من باقی میموند. حال چه کنم!؟».
گفت: هیچ کاری نمیخواد بکنی، مهم نیس.
بالاخره ماشین را به کمک هم رو به راه کردیم و دوباره به راه افتادیم.
تقسیم پول
مشکلی برایم پیش آمده بود، داشتم آن را برای آقای شاهچراغی تعریف میکردم، همینطور که به حرفهایم گوش میداد اشک دور چشمانش حلقه زد. همانجا دست در جیبش کرد و مقدار پولی که در جیبش داشت در آورد و نصف آن را خودش برداشت نصفش را به من داد. وقتی این حرکت را از ایشان دیدم مشکل خودم یادم رفت و فقط در آن لحظه به خود میبالیدم که چنین شخصی سرپرست موسسهای است که من در آن کار میکنم و مرا اینقدر درک میکند و حاضراست پول خودش را با من نصف کند.
راننده سرویس
ساعت ۸ شب بود خواستم او را به منزلش برسانم. وقتی سوار ماشین شد گفت: خانمم زنگ زده گفته امشب مهمون داریم آگه میشه زودتر بیا، برعکس ما هم هرچه کردیم زودتر بریم نشد!
وقتی از کنار یک میوه فروشی میگذشتیم گفت: حاج آقا! لطف کنین یه ترمز بزنین من سریعاً یه کم میوه بخرم. پیاده شد و کمی پرتغال درجه سه خرید و آمد. من خیلی با خودم کلنجار رفتم، خواستم به ایشان بگویم که شما با این مقامتون این چه میوهایه که خریدین؟ رویم نشد تا اینکه پیاده شد و به منزل رفت.
یک شب ساعت ۱۰ ما جلوی پارکینگ کیهان رفتیم تا سرویس ببریم. دو نفر راننده بودیم با سه سرویس. یک راننده کم بود جلوی درب ایستاده بودیم و نمیدانستیم که چه کنیم شاهچراغی رسید جلو در. وقتی دید ما جمع شدهایم پرسید چه شده؟ گفتیم: هیچی! حاج آقا شما تشریف ببرین، مشکلی پیش نیومده.
ایشان اصرار داشت بداند که ما برای چه اینجا هستیم و مشکلمان چیست گفتیم حاج آقا راستش ما دو راننده هستیم و سه سرویس، داریم فکر میکنیم که به آژانس زنگ بزنیم یا کار دیگری کنیم.
گفت: این که مشکلی نیس. یکی از این سرویسها رو من میبرم!
گفتیم: نه حاج آقا مسیر هیچکدام به مسیر خانه شما نمیخوره. گفت: اشکالی ندارد.
کار خودم است.
شهید سرپرست موسسه کیهان دقت کافی داشت که مبادا کسی خارج از حقی که بر گردن اداره دارد کار کند. یک روز عازم سفر خارجی در معیّت حضرت آیت الله خامنهای من آن طرف خیابان منتظر بودم تا بیاید و برسانمش دیدم دارد میآید و دو ساک هم به همراه دارد. جلو دویدم تا در آوردن ساکها به ایشان کمک کنم اما هر چه اصرار کردم اسبابها را به من نداد و با عذرخواهی فراوان گفت: آقای یاورپناه! من ساکها را به شما ندادم به دلیل این که به عنوان راننده موسسه فقط وظیفه دارید تنها در صندوق عقب ماشین را باز کنید و مرا تا فرودگاه ببرید و وظیفه من هم این است که وسایلام را خودم حمل کنم.
درد مردم
یک بار افتخار حضور در محضر حاج آقا (شاهچراغی) را داشتم. در راه سر صحبت باز شد به من گفت: از طرف مجلس به من یه ماشین آهو دادن، این ماشین خیلی بزرگه و به کار من نمییاد.
گفتم: خوب این که اشکالی نداره. من یه آشنایی دارم توی خیابون هفده شهریور تهران، بنگاه معاملات ماشین داره. این ماشین را بدین بفروشه به جای اون یه پیکان صفر از او بگیرین آهو ۸۰۰ هزار تومان قیمت داره، پیکان هم ۳۵۰ هزار تومان میارزه. این اضافه پول را هم به زخم زندگیتون بزنین.
خندهای سر داد و گفت: این ماشین رو دادن تا ما توسط اون به مردم ضعیف کمک کنیم و خدمتگذاری مردم رو انجام بدیم نه اینکه از خرید و فروش اون استفاده مادی ببریم. چون این ماشین شاسی بلنده به درد بچههای جهاد میخوره به اونها میدم و ازشون یه پیکان میگیرم.
شرمنده شدم که من راجع به او چگونه فکر میکردم و او در چه فکری بود.
پانصد مال تو پانصد مال من
یک روز پنجشنبه، با شاهچراغی بیرون از اداره رفته بودم، اتفاقاً کار به درازا کشید. موقع خداحافظی حاج آقا شاهچراغی از من عذرخواهی فراوان کرد و گفت: ببخش معطل شدی، کاری که نداشتی تا به علت دیرکرد من غیرقابل انجام شده باشه؟
مکثی کردم و گفتم: کار خاصی نداشتم، فقط میخواستم زودتر برگردم اداره و تا صندق قرضالحسنه بسته نشده مقداری پول بگیرم زیرا فردا مهمون داریم. هنوز صحبت من تمام نشده بود برای شما و پانصد تومان مال من، فردا کارمون راه بیفته، تا شنبه هم خدا بزرگه ...
توهین موتور سوار
درب پارکینگ موسسه ایستاده بودم که حاج آقا شاهچراغی وارد اداره شد، یک موتور سوار هم به دنبال ایشان در حرکت بود. به محض رسیدن حاج آقا به من گفت: "اجازه بدین این موتور سوار وارد پارکینگ موسسه بشه. "موتور سوار وارد شد، حاج آقا به من گفت: من با این آقا تصادف کردم. بهش بگید موتورش رو به تعمیرگاه ببره و هر چی خرج هم داشت بگه تا من پرداخت کنم.
موتور سوار هم اصرار داشت بداند که آقایی که با او تصادف کرده چه کاره است. من برای او توضیح دادم که این آقا نماینده مجلس و سرپرست موسسه کیهان است. با این حرف، مرد به فکر فرو رفت و گفت: من تو همین خیابون لالهزار با ایشون تصادف کردم و چقدر بد کردم، سرش داد کشیدم و حتی توهین کردم. در عوض او نه تنها هیچ بیاحترامی و بیحرمتی به من نکرد بلکه با تبسم و خوشرویی و همراه با عذرخواهی من رو به اینجا دعوت کرد و گفت که پشت سر او بیام اداره تا مشکل را حل کنه.
موتورسوار آن روز هیچ خسارتی طلب نکرد، گرچه ما خیلی به او اصرار کردیم. آخر کار هم گفت: من هیچ خسارتی نمیخوام، برعکس خیلی شرمنده ایشون شدم. در طول عمرم هیچ کس با من این جوری برخورد فروتنانه و مهربانانهای نکرده. تا آخر عمر از او درس گرفتم که به هیچ کس توهین نکنم.
حقوق کارمند
من یک شب در سلف سرویس غذا خوری کیهان مشغول شام خوردن بودم که قلبم گرفت و حالم به هم خورد. من رو به بیمارستان انتقال دادند و عمل جراحی روی من انجام شد. چهار ماه طول کشید تا بهتر شدم و باز رفتم سرکار. اولین روزی که به سر کار آمدم (آن زمان قسمت رتاتیو، چاپ روزنامه کار میکردم) به من گفتند بروم پیش مدیر فنی. من هم رفتم با خودم مدام فکر میکردم که با من چه کار دارند. وقتی نزد ایشان رفتم گفت که برو پیش آقای شاهچراغی پیش خودم گفتم حتماً میخواهند بعد از چهار ماه غیبت منو اخراج کنند. من تا آن تاریخ به دفتر سرپرستی فنی خودمان هم نرفته بودم چه برسد به اینکه به دفتر سرپرستی کیهان بروم.
وقتی رفتم منشی حاج آقا مرا به اتاقشان راهنمایی کرد. داخل شدم شاهچراغی با خوشرویی و تواضع بسیار از جایش بلند شد و به طرف من آمد و احوالپرسی گرم و گیرایی از من کرد و گفت: خیلی معذرت میخوام که نتونستم تو این مدت به شما سر بزنم. این وظیفه من بود که خدمت شما برسم و از نزدیک جویای حالتون بشم. البته تا اندازهای از حال شما با خبر بودم، حالا میخوام دقیق وضیعت حالت را تو این چندماه بشنوم.
من شروع کردم به تعریف کردن ماجرا و کارها و اقداماتی که در این مدت برای من انجام شده بود. وقتی صحبتم تمام شد گفت حالا که شما نمیتونی کار بکنی، باید فکری کرد.
صحبتش را تأیید کردم و گفتم که قلبم را عمل کرده، باطری گذاشتهام، کار کردن برایم خطرناک است. گفت: شما روزی چهار ساعت به موسسه بیا، ما حقوق شما را کامل میدیم. این آمد و رفت را هم برای این پیشنهاد میکنم که رابطهات با کیهان و موسسه قطع نشه وگرنه این چند ساعت هم از نظر من حضورت الزامی نداره.
تشکر کردم و گفتم: حاج آقا زندگی من با این حقوق تأمین نمیشه من علاوه بر این اضافه کاری و شب کاری هم میکردم.
گفت: فکر اون رو هم کردم. به حسابداری میگم که ماهیانه مبلغی به فیش حقوقی تو اضافه کنه.
چیزی حدود نصف حقوقم را پیشنهاد کرد. من خیلی از ایشان تشکر کردم و از اطاق بیرون آمدم. البته من هنوز این مبلغ را دریافت میکنم. من تا زندهام محبت ایشان را در حق خودم فراموش نمیکنم. خداوند روحش را شاد کند.
زندگی فقیرانه
گاهی اوقات که رانندهها برابر وظیفهشان به منزل شاهچراغی میرفتند که او را به جایی برسانند ایشان آنقدر عذرخواهی میکرد که رانندهها شرمنده میشدند. یک شب که شبکار بودم ساعت ۱:۳۰ دقیقه به فرودگاه و به پاویون دولت رفتم ایشان را که از خارج تشریف آورده بودند به منزل ببرم. یک چمدان داشت که من هر کاری کردم که کمک کنم و چمدان را از ایشان بگیرم و به داخل ماشین بگذارم قبول نکرد و گفت: که مربوط به من میشه باید خودم اون رو توی ماشین بذارم.
وقتی سوار ماشین شد انگار که دو تا رفیق صمیمی هستیم شروع کرد به تعریف کردن از سفرخارجی که داشت. اصلاً فکر نمیکرد که او مدیر است و من راننده.
روزی ایشان را داشتم به منزلش در بهارستان میبردم که گفت: نگهدار میخوام یک مقدار میوه بخرم. مهمان داریم وقتی میوه خرید و به داخل ماشین آمد دیدم میوههای درجه سهای خریده است.
گفتم حاج آقا این جور میوه خریدی یه وقت خانومتون چیزی به شما نمیگه؟
گفت: نه خانمم هم مثل من به زندگی فقیرانه عادت داره، اعتراضی نمیکنه.
گفتم خدا شاهده که آگه من اینجور میوه بخرم و به خانه ببرم زنم آبروی من رو میبره شما زن خوبی داری که به شما در این مورد چیزی نمیگه.
خندهای کرد و درب منزلش پیاده شد.
نماز در خیابان
شبکار بودم، گفتند که ساعت ۶:۳۰ صبح درب منزل شهید شاهچراغی باش و ایشان را به فرودگاه ببر. زمستان بود من صبح ساعت ۶:۲۰ دقیقه از خواب بیدار شدم در واقع خواب ماندم. وضو گرفتم اما فرصت نماز خواندن پیدا نکردم. پیش خودم گفتم: حتماً حاج آقا پرواز خارج کشور داره و باید سر ساعت به فرودگاه برسه وقتی حاج آقا رو سوار کردم از او میپرسم آگه وقت داره توی راه تو یه مسجدی میایستم و نماز میخونم.
سر ساعت ۶:۳۰ درب منزل حاج آقا رسیدم که دیدم هنوز تشریف نیاورده است. من از رفتگری که مشغول جارو زدن خیابان بود سمت قبله را پرسیدم و سریع در پیاده رو مشغول نماز خواندن شدم یک مرتبه دیدم که حاج آقا آمد صبر کرد و من نماز را سلام دادم گفت چرا اینجا نماز میخوانی ماجرا را برایش شرح دادم و گفتم: توی اداره وقت نکردم که نماز بخونم و ترسیدم که شما به پرواز نرسی. ایشان ناراحت شد و گفت نماز شما خیلی واجبتر از خارج رفتن من بود شما باید اول نمازت را میخواندی. من به پرواز نمیرسیدم اشکالی نداشت و من هم به هیچ وجه حق نداشتم که شما را محاکمه کنم که چرا نماز خواندی و من به پرواز نرسیدم.
راحتی از شرّ بنز
یک روز شاهچراغی مرا صدا زد و گفت: لطف کنین این سوئچ را بگیرین و ماشین بنزی که تو حیاطه رو تحویل کمیته بدین تا هر چه زودتر هم من از شرّ این بنز راحت بشم و هم بنز از دست من!
این ماشین را کمیته (انقلاب اسلامی) در اختیارشان قرارداده بود. ایشان سوار آن نمیشد و میگفت که من خجالت میکشم سوار این این ماشین بشم. من با پیکان راحترم. پیکان ماشین مردمیتریه.
من ماشین را بردم تحویل دادم. موقع تحویل مسئول کمیته به من گفت: آیا این ماشین مشکلی داره؟ آگه آقای شاهچراغی از این ماشین ناراحتن، من میتونم بنز مدل بالاتری بدم.
خندیدم و گفتم: نه! برعکس آقای شاهچراغی این ماشین رو همیشه توی حیاط میذاره و سوارش نمیشه، میگه که با پیکان راحتتره.
وقتی به موسسه برگشتم و برگه تحویل را به دست ایشان دادم. یک نفس راحتی کشید و گفت: به خدا که راحت شدم.
پارتی بی پارتی!
من از صندوق خاتم تقاضای وام کرده بودم و مدت شش ماه هم مثل همه در نوبت بودم. بعد از شش ماه که نوبت من شد، شهید شاهچراغی وام را امضا نکرد. ما با شاهچراغی همشهری و تا اندازهای هم فامیل بودیم. گفت: کسی فکر نکنه که پارتی بازی کردی!؟
گفتم: حاج آقا من مثل همه، کارمند این اداره هستم، چرا باید چوب همشهری بودن با شما را بخورم؟
خلاصه بعد از یک ماه و با فرستادن یکی یا دو واسطه ایشان دستور پرداخت وام را داد.
ساده زیستی
یک روز شهید شاهچراغی به من زنگ زد و گفت: یه وانت برام جور کن میخوام اسبابکشی کنم.
گفتم: حاج آقا، اداره وانت زیاد داره چرا از وانتهای اداره استفاده نکنیم؟
گفت: نمیخوام از وانتهای اداره استفاده کنم.
خلاصه یک وانت از بیرون جور کردم و فرستادم.
بعد از اینکه پاسدارِ ایشان سیب را پوست میکرد ایشان پوست سیب را به دندان میکشید برای اینکه یک مقدار از آن گوشت سیب که به پوست مانده هدر نرود.
ساختمان پری
ساختمان پری، مجتمعی بود که در دوره اول نمایندگی مجلس به صورت امانت و موقت در اختیار عدهای از نمایندگان مجلس قرار داده شد. وقتی برای اولین بار به خانه شاهچراغی در ساختمان پری رفتم جای گلولههای متعددی را بر روی دیوار و شیشههای آن آپارتمان دیدم. از آقا سیدحسن پرسیدم: اینجا مگه به شما سوء قصد هم میشه؟
خندید و گفت: اینجا امیرآباده و محله پر ازخونههای تیمی گروهکهاس، گاهی درگیریهای شدیدی پیش میاد و اینهایی که شما میبینین جای اضافه گلولههاییه که از اون درگیریها نصیب خونهی ما میشه...
گفتم: خونهتون رو عوض کنین، ممکنه براتون خطر داشته باشه!
گفت: اینقدر که ریزش گچهای سقف این ساختمون برامون خطر داره، این گلولهها نداره!
بعد از ساعتی وقتی سفره ساده ناهار پهن شد و همگی برای آوردن وسایل غذا به آشپزخانه در رفت و آمد بودیم صدایی وحشتناک بلند شد، به پنجره نگاه کردم، انتظار گلولهها رو میکشیدم اما همانطور که او پیش بینی کرده بود تکهای از گچ سنگین سقف فرو افتاد و مقداری زیادی از موکتهای پهن شده را سفید کرد.
برای اولین بار آشفتگی و عصبانیتش را دیدم. زود خودش را به تلفن رساند و پای تلفن محکم و آمرانه به مسئولی که گویا به کارهای آپارتمان رسیدگی میکرد گفت: اگر خدای ناکرده کوچکترین اتفاقی برای مهمانهام پیش میاومد من باید چه میکردم. همین الان باید رسیدگی کنین.
خانم ایشان همانجا به من گفت: این بار سوم و یا چهارمه که سقف اینجا میریزه، اما هیچوقت اینقدر از این بابت عصبانی نشده بود. آگه یه تیکه از این گچ فقط روی دست شما میریخت نمیدونم با اون آقا چه کار میکرد.
حتی کاخ هم بی فایدهس!
یک نفر از آشنایان به شاهچراغی گفت: تاکی میخوای زن و بچهات اسیر این خونه و اون خونه باشن؟ برای رفاه زن و بچه کوچیکت هم که شده از زمین شهری یه زمین بگیر و بساز تا زن و بچهات راحت شن.
با همان حالت تبسم همیشگیاش گفت: تا جمهوری اسلامی هست بالاخره خونه ای پیدا میشه که به ما بدن توش بشینیم، آگه جمهوری اسلامی نباشه اون وقت ما هم نیستیم، آگه کاخ هم بسازیم بیفایدهس. تازه کی حوصله داره بیاد بنّایی کنه و ساختمون بسازه!؟
خلاصه با هر بهانهای از گذاشتن سنگی بر سنگی در این دنیای مادی برای خودش پرهیز کرد.
لامپ و لوستر
برای اولین بار میخواست برای عرض تبریک خانه جدیدی که ساخته بودیم به منزل ما بیاید. ما توانسته بودیم در شهر کوچکمان با کمکهایی که از خانوادههایمان گرفته بودیم چند اتاق بسازیم و نیمه کاره در آن ساکن بشیم.
وقتی نشست چای و شیرینی آوردیم، هوا داشت تاریک میشد لامپ اتاق را روشن کردم. نگاهی به لامپ روشن انداخت و گفت: درست کردن یه سرپناه برای پایان بخشیدن به دردسرهای اجاره نشینی بهترین کاریه که میشه انجام داد. خونه چیز خوبیه و داشتن خانه بهترین آرامش. فقط یه عیب داره.
پرسیدم: چه عیبی؟
گفت: این لامپ رو نگاه کن، وقتی کمی قرضهات رو دادی دلت میخواد این لامپ رو به تبدیل به لوستر کنی، دلت میخواد این فرش ماشینی ساده رو با فرش دستبافت ظریف گرانبها عوض کنی، دلت میخواد پردهها رو عوض کنی. این چیزهایش بَده، باید به داشتن یه سقف قناعت کنی و از تجمل بپرهیزی این کار سختیه.
از این به بعد هر وقت میخوام بنابر اصرار اهل خانه وسط هال لوستری نصب کنم یاد حرف شاهچراغی میافتم و سعی میکنم تا در توان دارم در مقابل وسوسههای تجمل مقاومت کنم اما همانطور که او میگفت کار سختی است زیرا خیلیها نتوانستند!
سرمای زمستانی
در یک شب سرد زمستانی از جاده تهران مشهد میگذشتم، هوا مه داشت و به خوبی قادر به دیدن اطراف نبودم. آن شب از آن شبهایی بود که مسافر زیاد و وسیله کم بود زیرا چند روز تعطیلی پشت سر هم واقع شده بود. ناگهان در کنار جاده مادر و دختری را دیدم که در انتظار وسیله نقیله ایستادهاند. سرعت را کم کردم، در همان حال میدانستم که اجازه سوار کردن مسافر به هیچ قیمتی ندارم زیرا علیرغم اصرار مأمورین حفاظت من از داشتن محافظ ویژه سرباز زده بودم و بیتوجه به ترورهای ناجوانمردانهای که هر روز جان عدهای را میگرفت آزادانه برای خودم رفت و آمد میکردم. با این حال دلم نیامد ترمز نزنم، ایستادم و به آنها گفتم: من تا دامغان میرم آگه مسیرتون با مسیر من یکیه میتونین سوار شین.
در حالی که سرمای جاده امان آنها را بریده بود با خوشحالی سوار شدند و در حالی که دندانهای آنها به هم میخورد گفتند که تا گرمسار همراه من خواهند بود. مادر مدام مرا دعا میکرد وخیلی دلش میخواست بداند من چه کارهام گویا از ظاهر و یا محبتهای من پی به این برده بود که باید فرد مهمی باشم. پرسید شما چکاره هستین؟
من پیش دستی کردم و گفتم: به نظرتون من چه کاری مییاد؟
گفتند: دکتر یا مهندس، ولی قیافهاتان خیلی برای ما آشناس.
وقتی داخل شهر گرمسار شدیم و میخواستند پیاه شوند باز هم اصرار داشتند بدانند من چکارهام. داشتند از ماشین پیاده میشدند که به آنها گفتم نماینده مجلس هستم. نمیدانستند چه بگویند، فقط ایستادند و تا مدتها مرا دعا کردند و من برای اینکه آنها را بیش از این در سرمای هوا معطل نکنم پایم را روی پدال گاز گذاشتم و شهر را دور زده خارج شدم.
شاهچراغی از نگاه مقام معظم رهبری
مقام معظم رهبری بعد از بازگشت از یک سفر خارجی گفته بودند یکی از صفات برجسته که در طول سفر در این جوان شهید شاهچراغی دیدم این بود که از خود نمایی بسیار پرهیز و خود را از زاویه دوربینهای فیلمبرداری پنهان میکرد.
او حتی خودروی مناسبی را که از طرف مجلس شورای اسلامی برای رفت و آمد به حوزه نمایندگیاش به او سپرده بودند، باز گرداند و به همان پیکان بسنده کرد. نماینده شهید مردم دامغان با اینکه مالک هیچ خانه و زمینی نبود از پذیرفتن تسهیلات مجلس اجتناب کرد و اندک زمانی قبل از شهادتش به اینجانب گفت: از دریافت آخرین پرسشنامه دریافت زمین که با اصرار به من دادهاند چند ماه میگذره اما پر نکردم و نمیدونم لای کدوم یک از کتابهایم گذاشتم و سپس با احساس رضایت افزود: همین طوری (بدون مالکیت خانه) بهتره.
در کار خیر حاجت هیچ استخاره...
هر بار که میخواست نامزد نمایندگی شود با همه مشورت میکرد. موقعی که مسئول صدا و سیمای یکی از استانها بودم، ساعت ۵/۱۲ شب زنگ زد و با عذرخواهی از بیوقت تلفن زدنش گفت: میخواستم سرت خلوت باشه و درست جوابم رو بدی. عدهای از مردم و دوستان و مبارزان دامغان به من تکلیف میکنن که داوطلب نمایندگی مجلس بشم اما خدا میدونه که خودم میل ندارم. بعضیها هم میگن آگه قبول نکنی، مسئولی و توی این شرایط بحرانی باید برای این شونه خالی کردن از زیر بار مسئولیت جواب پس بدی! نظرتو چیه؟ یا خودت بیا به میدان و زنگوله را بنداز بر گردنت! یا مرا از تردید در بیاور. اخلاق من رو هم که را میدونی اگر بگی کاندیدا نشو، ناراحت نمیشم نظرت برام محترمه و با بقیه نظرات جمع میکنم و تصمیم نهایی رو میگیرم.
گفتم:... تو عزیز! شتاب کن که در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیس. دو روز بعد از گفتگوی مفصل آن شب، خبر داد که بالاخره ثبت نام کردم تا خدا چه مقدّر کنه و و مردم که را بخواهند؟
دانی که کیست زنده؟ آنکو ز عشق زاید...
همسر شهید از شب آخر زندگی او پیش از آن پرواز، خاطره ای دارد:
شب قبل از اینکه سیدحسن به مأموریت و بازدید از مناطق جنگی فاو و دیدار رزمندگان عملیات والفجر ۸ برود، به من گفت: «فاطمه! لباسهای تمیز و نوی مرا حاضر کن. میخواهم غسل شهادت کنم!» چیزی در درون من لرزید و احساس غریبی همانند یک بغض در گلویم نشست. گفتم: «آخر چرا؟ شما همیشه به سفر میرفتید.» گفت: «بلند شو و نگران نباش!» ایشان به حمام رفت و گفت: «شاهد باش که من میخواهم غسل شهادت کنم!» زمان رفتن سیدحسن به من مبلغی پول داد و گفت: «احتیاج میشود.» گفتم: «مگر نگفتی که زود میآیی؟» گفت: «حالا این را بگیر!» مهدی را در آغوش کشید و گفت: «مهدی! پسرم! مواظب مادرت باش! او را اذیت نکن.» طبق معمول همه اعضای خانواده جلوی در حیاط برای خداحافظی و بدرقه حاضر شدند. بعد خداحافظی کرد و رفت.
از «آسمان» تا «آسمان»....
و سرانجام، فصل آخر و مطلع حیات جاودانی سیدحسن شاهچراغی، شهادت بود. همانکه از سال ها پیش در انتظارش بود و نفس در هوایش می زد و چنان به توفیق و کرامت شهادت در مورد خودش باور و یقین داشت که وقتی وصیتنامه اش را گشودند نوشته بود: «پس از شهادت، مرا در کنار شهدای شهرم دامغان دفن کنید»
سفر آخر که هجرت الی الله شد، در کنار همسفرانی بود که هر کدامشان، تاریخی از هجرت و جهاد و ایثار و ایمان و اخلاص بودند و در راس همه شهید آیت الله محلاتی که وجودش خلاصه ای از مکتب روح الله بود.
صدام در یکی از وحشیانهترین جنایات خود، با حمله به هواپیمای مسافربری ایرانی،۵۰ تن از شخصیتهای مملکتی و روحانیون و باوران انقلاب را به شهادت رساند. در میان این یاران انقلاب پس از شهید محلاتی نماینده حضرت امام (ره) در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، هشت تن از نمایندگان مجلس شورای اسلامی به نامهای شهید ابوالقاسم رزاقی، شهید مهدی یعقوبی، شهید ابوالقاسم موسویدامغانی، شهید غلامرضا سلطانی، شهید سیدنورالدین رحیمی، شهید سیدحسن شاهچراغی، شهید علی معرفیزاده، شهید محمد کلاتهای و چند تن از قضات دادگستری بودند، در حالی که توسط هواپیمای مسافربری متعلق به شرکت هوایی آسمان عازم اهواز بودند در نزدیکی شهر اهواز از سوی دو فروند از جنگندههای متجاوز عراقی هدف حمله قرار گرفتند و در منطقه ویسی در ۲۵ کلیومتری شمال اهواز با سقوط هواپیمایشان به شهادت رسیدند.
سیدحسن عاقبت به آرزویش رسید و امروز تربت پاکش در "فردوس رضای دامغان در جوار شهیدان دفاع مقدس، زیارتگاه مردم این شهر است.
و عشق، نام اول تو بود...
وصیتنامه شهید شاهچراغی شهادتنامه ی عشق است و خوشا بی هیچ سخنی سطر به سطرش را مرور کنیم:
«اینجانب سیدحسن فرزند سیدمسیح شاهچراغی با آرزوی شهادت برای خویش و پیروزی برای اسلام و انقلاب اسلامی بنابر وظیفه اسلامی وصیتنامه خود را به اختصار مینگارم. خداوندا! از تو میخواهم شهادت را نصیبم کنی تا شاید در خیل پربرکت شهیدان و صفای روح آنان عفو بهرهام گردد و یا از بدرقه خالصانه هزاران مسلمانی که در تشییع شهیدان مشارکت میکنند و آثار پربرکتی که این خونها دارد ذرهای هم هدیه من باشد و موجب نجات این روح آلوده و این جان وابسته گردد. پروردگارا! مرا و خاندانم و دوستانم را با شهادت من سرافراز فرما! شادمانم که از اموال دنیا چیز فراوانی ندارم. دوست دارم فرزندانم برای اسلام تربیت شوند و در صورت امکان در حوزه علمیه درس بخوانند تا شاید خلف صالح، عاملی برای نجات من از این همه گناهان دست وپاگیر باشند و خدمتگزارانی پاک و فداکار برای اسلام و انقلاب. از برادران و خواهران و پدر و مادر و همسر وفادار و مؤمن خود میخواهم که مرا حلال نمایند و از کوتاهیهایم بگذرند و هیچگاه از دعای خیرشان بینصیبم ننمایند. امروز که این سطور را مینویسم در دل خویش نسبت به هیچ کس و هیچ گروهی جز ملحدان و منافقان آدمکش و دشمنان اسلام احساس رقابت و حسادت و ناراحتی نمیکنم و اگر حقی به کسی داشتهام از آن میگذرم، باشد که آنان نیز برای خدا از حقوقشان نسبت به من بگذرند و دعایشان را همیشه برای من بفرستند».
نظر شما