کد خبر 238197
۱۲ بهمن ۱۴۰۲ - ۰۰:۰۱

گزارش «حیات» از بازگشت روح‌الله؛

روزی که ایران، مرکز جهان شد + فیلم

روزی که ایران، مرکز جهان شد + فیلم

پرواز انقلاب 12 بهمن 1357، مسافری را به ایران آورد که کوله بار عزت یک تاریخ تباهی زده و تحقیر شده را بر دوش داشت تا احیاگر ملتی باشد که در سخن و سیمای او، حیات دوباره خود را ترسیم می‌کرد.

به گزارش خبرنگار فرهنگی حیات، روزی که امام مردم پس از سال‌ها دوری به ایران بازگشت، نبض یک تاریخ، ملتهب و بیقرار بود. روزی که او آمد، یک شهر شهید، شقایق زاری شده بود به وسعت شکوه شکفتن عشق که از خون سرخ مردترین مردان روزگار، فرشی بر قدومش گسترد. او که با ارمغان عزت و آزادی یک ملت می‌آمد تا کارنامه بردگی و اسارت را در مطلع‌الفجر عظمت ایمان و ارده اش، فتح الفتوح معجزات قرن کند. همانکس که گفت با شهادت می‌توان ناشدنی‌‎ها را شدنی کرد و غیر ممکن‌ها را ممکن.

امامی که بر هر راه جز محو طاغوت‌ها و شیطان‌ها مهر باطل زد و بر همه لابی‌گری‌ها، مذاکرات، معاملات، و سازش‌ها و توافقات پشت پرده قلم سرخ کشید و دلال‌ها و دوره گردهای کمین کرده پشت در آن خانه، در دهکده کوچک نوفل لوشاتو را، که مرکز تاریخ و قلب جهان شده بود و چراغ امید یک ملت در آن شعله می‌زد، از خود راند و گفت همه نگاه‌ها باید به خیابان‌های خون گرفته‌ی ایران باشد.

همانکه معادلات همه سیاست بازها و زد و بندچی‌ها را با طنین ضرب‌آهنگ کلامش، با اشارات سرانگشتش، با ابروی گره خورده و چشم‌های پرصلابتش، یکسره به هم ریخت و نقشه راه را به خونی که از سینه و گلوی شهیدان جاری است، حواله داد و گفت راه را این جوان‌ها، این لاله‌های پرپر و پاشیده بر کف زمین، این مشعل‌داران معراج خون در شب ظلمت مرگ، نشان داده‌اند.

و آنها که دنبال هر راهی بودند تا «شاه سلطنت کند نه حکومت»، بساط‌شان را و جل و پلاس‌شان را جمع کردند و رفتند، چون این مرد از جنس آنها و آدمهایی که می‌شناختند، نبود. هیچ چیز این مرد شبیه آدم‌های دنیای سیاست و قدرت نبود. کلماتش، فرهنگ واژگانش با همه فرق داشت.

این مرد، از تاریخ می‌آمد. از متن هزار و چهارصدسال سال پیش... از بدر و خندق و خیبر... حرفهایش بوی شب عاشورا می‌داد؛ بوی غربت تاریخ مظلوم شیعه داشت. بوی عصر غیبت می‌داد. کارش سیاست نبود. صدایش گره در قلب از هم پاشیده و خونین شهیدان خورده بود و ضربان هر واژه اش، صدای طپش نبض تحقیر شده‌ها و تازیانه خورده‌های زمین داشت.

نه! با این مرد نمی‌شد مانند دیگر سیاست پیشه‌ها بازی کرد. منطق او، «منطق قدرت» نبود که تابع مصلحت و هزینه- فایده و مماشات و مصالحه با قدرت باشد؛ «منطق وحی» بود که هیچ جایی برای گفتگو به قصد حفظ و بقای بیداد و ستم نمی‌گذاشت. منطق امام عاشوراییان بود که شب پیش از پرواز به طرف ایران، بیعت خود را از تمام همراهان برداشت و به تاسی از جدش حسین(ع) گفت: هرکه می‌خواهد با من نیاید، خطر مرگ در این سفر زیاد است.

منطق او منطق شهادت بود که می‌گفت به هر قیمت که شده، با قبول همه تهدیدها و خطرها، با احتمال انفجار هواپیما وسط آسمان، می‌خواهم به میهنم برگردم و در کنار هموطنانم مبارزه را ادامه دهم و در کنار آنها شهید شوم. خون من رنگین‌تر از خون این جوان‌های تازه سال نیست که هرروز گوشه و کنار تهران و همه شهرها به خون می‌غلطند تا اسلامشان، سرخ‌روتر، سربلندتر، به بلندای غرور قد علم کند.

روزی که ایران، مرکز جهان شد

و آرام، در هواپیما مثل همیشه، مثل همه این 70 سال، نماز شبش را خواند، با همان تانی و طمانینه که از قلب مطمئنه‌اش برمی‌خواست، و با همان آرامش قدری خوابید و با همان آرام دلی هم در جواب آن خبرنگار که از احساس او هنگام ورود به وطن پس از 15 سال پرسید، پاسخ داد: هیچ... و این هیچ را آنهایی که با منطق این مرد، با منطق محمد و علی و حسین، با منطق ایمان و شهادت طلبی میانه‌ای ندارند و بویی از فرهنگ عاشورایی نبرده‌اند، نفهمیدند و حمل بر بی‌احساسی امام این امت کردند که بر سفینه مرگ نشست و از تلاطم دریای خوف و خطر و خون گذشت تا نجات‌بخش و نور دل مردمش باشد و از بندشان برهاند!

شگفتا که چنین مرد مردستانی، چنین شگفتی آفرینی که قلبش قاف عروج شهیدان خدا شد، احساسی به مردمش نداشته باشد! او که همه چیز را ممحض و مستحیل در اراده‌ی دوست می‌بیند و نه حس شخصی خود. او هیچ را به آن خبرنگار خارجی می‌گوید که در عوالمی دیگر سیر می‌کند و به قصد شکار یک لحظه حسی و عاطفی برای خوراک خبری و ژورنالیستی خود می‌خواهد ذوق زدگی یک رهبر تبعیدی را که فاتحانه برگشته، برای میلیون‌ها مخاطبش مخابره کند اما نمی‌داند که امام ما، روح‌الله ما، که جهانی را از روزمرگی و عادت زدگی در ظاهر عالم، به ماورای مادیت و به فراسوی تعلقات دنیایی خوانده و صورت و سیرتش، دعوت به عالم غیب است و اشارت به فطرت توحید، سوژه و خوراک مناسبی برای این شکار لحظه های داغ و دست اول رسانه ای نیست و عالم او عالم دیگری است.

هیچ گفتن، آرام و با لبخند و با اطمینان او نشان از کنار نهادن همه شائبه‌های شخصی و نثار همه آنچه تداعی میل و خواست و تعلق فردی است، در پای آن هدف و مقصد بزرگ الهی دارد که همه چیز و همه کس در برابرش ناچیز است و در حکم هیچ ... این است که هر حرف و سخن و حتی سکوت این معلم بزرگ مومنانه زیستن، درس و پیامی دارد برای همه عصرها و همه نسل‌ها؛ حتی «هیچ» گفتنش...

روزی که ایران، مرکز جهان شد

روزی که او آمد، زخم هزاران سال ذلت و زنجیر، بغض هزاران سال سکوت، تن و جان ما را در خود می‌سوخت و می‌گداخت. روزی که او آمد، اولین روز تولد دوباره یک ملت بود که همه هستی و حیثیتش به تاراج دیوها رفته بود. مردم او را در ماه جستند و دیدند که طلوع نگاه و لبخند مهرش، ماه شب چهارده شبهای ظلمت بی‌پایان‌شان شده بود. هر کلامش از هزاران کیلومتر دورتر، راه را روشن تر از روز به همه نشان می‌داد. راهی که اگر نبود در مه دود متراکم سیاست زدگی‌ها محو شده بود.

راه را فقط او تعیین می‌کرد. مردم دیگر فقط او را می‌شناختند نه هیچ حزب و گروه و جریان و دسته و نه هیچ ایدئولوژی و گرایش سیاسی و نه هیچ «اسم» و «ایسم» دیگری که مدعی تجارب سیاسی و پیشتازی در مبارزه بودند و خودشان را پیشرو مردم جا می‌زدند. نه! چشم مردم فقط به دهان امامشان بود که جان جهانشان شده بود و جانان‌شان؛ که فرسنگها دور از وطن و مردمش، انگار با این مردم هیچ فاصله‌ای نداشت و سراپایش، تجسم و تجلی آرمان و اراده و ایمان و معنای غرور یک ملت شده بود:

«تو هستی من شدی، ازآنی همه من

من نیست شدم در تو، از آنم همه تو...»

و امام، آمد و دیگر نرفت. آمد و ماند تا همیشه. قاب قدکشیدن این مردم شد به بالابلندی «عرفان عارفانه‌ی عشق» که چله نشینان خرابات خون و جنون، تا بلندای عرشی جان خود، جاودانه‌اش کردند. سر این عشق شورانگیز و پاکبازانه و مخلصانه مردم به امام‌شان هم در همین بود که او مردم را مثل دیگر سیاست پیشگان و قدرت طلبان، مثل شاهان پیاپی مسلط بر مقدرات این سرزمین در طول قرن‌ها و هزاره‌ها، طعمه و وسیله‌ای برای کسب قدرت و ابزار حاکمیت خود نمی‌دید و نمی‌خواست.

مردم در نگاه او جلوه خدا بودند و قدرت برای او موضوعیتی جز اقامه احکام الهی و استقرار ارزش‌ها و فضیلت‌های الهی نداشت از آن روی که شاگرد و وارث مکتب پیامبران و امامان بود و همه هستی‌اش را وقف مکتب خود کرده بود و این تفاوت بزرگ او بود با همه آنها که در «من» خود و در «منیت»های خود مانده بودند و دست و پا می زدند و عاقبت هم در غرقاب سیاست بازی ها فرورفتند اما «امام» ما، مسافر امروز «پرواز انقلاب»، آنکه قلب این مردم، باند فرودگاهش شده بود، ماند و زنده ترین معنای ماندگاری شد.

امام آمد و آن روز جانسوز وداع هم که پرشورتر از روز آمدنش، بر دریایی از قلب‌ها به بدرقه تا ملکوت قرب خدا رفت، باز هم نرفت و ماندنی تر و نامیراتر شد و نقش جانبخش و جهان افروزش در آینه جان و جهان، خوشتر درخشید و به تعبیر زنده نام: «سیدحسن حسینی»:

«آتشکده‌ی آتش دردی ای مرد

اسطوره ایمان و نبردی ای مرد

پهنای زمین، عرصه‌ی ناپاکان است

تنها تو در این میانه مردی ای مرد...»

روزی که ایران، مرکز جهان شد

روز 12 بهمن، روز ورود امام به ایران، روز جان گرفتن دوباره این ملت است تا همیشه. روز رستاخیز و رویش این تاریخ مرگزده و مصیبت دیده است. روز پایان همه شکست‌ها و اوج همه پیروزشدن‌هاست. اگر 12 بهمن نبود 22 بهمن هم از راه نمی‌رسید چرا که فتح بزرگ ملت، ریشه در شناخت این رهبر و تبعیت از این ولایت و عشق به این امام دارد که قاموس قلبش، «خدا» بود و همه عشقش، «مردم»

هرکه می‌خواهد بماند و نرود، این امام و این راه و مسیر و مرامش، که «آیین جاودانگی» است و:

«ز ره رسید به بال سپیده روح بهار

شکوه روشن خورشید عشق در شب تار»...

12 بهمن، روز وصل جان به سفر رفته ی این امت و عاشقان سرانداز و جانبازش مبارک..

«خوش آمدی ای امام... آمدنت به تاریخ مبارک»!...

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha