کد خبر 234656
۱۸ دی ۱۴۰۲ - ۰۱:۲۹

«حیات» گزارش می دهد؛

دیگر جرعه‌ای آب خنک ننوشید + فیلم

دیگر جرعه‌ای آب خنک ننوشید + فیلم

در پاسگاه زید قرار بود اعزام شود. تا 15 سال انتظار کشیدم و تصور می کردم اسیر شده است. به همه اسرا عکسش را نشان دادم؛ اما هیچکس او را ندیده بود.

به گزارش خبرنگار فرهنگی حیات؛ با تردید به او نزدیک می شوم تا مبادا خلوتش را به هم بزنم. کنار دختری جوان نشسته است و جوری زیرلب مویه می کند گویی به تازگی عزیزش را دست داده است. به خودم جرات می دهم و تا نزدیکی او می روم. حالا آرامتر شده است حلقه اشک گرداگرد چشمش مرا یاد دریا می اندازد.

دست رو شانه اش می گذارم و سلام می کنم. چشمش که به میکروفونم می افتد متوجه می شود خبرنگار هستم. از او برای گفتگو اجازه می گیرم. نگاهی به دختر جوان می اندازد و با لبخندی که بر لبش نشسته است برایم دعایی مادرانه کرده و حالا که فضا مناسبتر است با یکدیگر صحبت می کنیم.

او مادر شهید داوود منصوری است. از داود برایم می گوید. عکس کودکی او به همراه حلقه ای از گل روی مزارش است. می پرسم عکس نوه تان است؟ آهی می کشد و جواب می دهد نه عکس داود است؛ از وقتی این سنی بود برایش تولد می گرفتم تا الان که هر سال به مزارش می آیم و برایش تولد می گیرم. از بار آخری که رفت برایم می گوید.

 بعد از بار چهارم که رفت دیگر برنگشت. آن بار آخری بود که دیدمش. دفعه سوم به خرمشهر اعزام شد. آنجا آنقدری که مردم شهید شده بودند خیلی ناراحت شده بود؛ دفعه چهارم که اعزام شد من مانعش شدم اما او در پاسخ برایم می گفت مادر در خرمشهر دخترها از ترس اینکه دست اجنبی به آنان برسد خود را در دریا غرق می کنند ضمن اینکه من تا الان مصرف کننده بودم و تازه می توانم اسلحه به دست بگیرم. او در ابتدا بیسیمچی بود و بعدها تک تیرانداز شده بود.  

مادر نفس عمیقی می کشد و ادامه می دهد: من گفتم تو چهار خواهر داری پدرت هم رفته است؛ من بدون تو نمی توانم زندگی کنم. او در جواب گفت اینبار فقط 15 روز می روم و زود برمیگردم بار آخر نیز قرار بود به خرمشهر برود.

در پاسگاه زید قرار بود اعزام شود. تا 15 سال انتظار کشیدم و تصور می کردم اسیر شده است. به همه اسرا عکسش را نشان دادم؛ اما هیچکس او را ندیده بود.

به همه جا سر زدم هلال احمر، صلیب سرخ و هرجا که ممکن بود خبری به من بدهند رفتم؛ اما جوابی نگرفتم تا اینکه بعد از 15 سال به خداوند گفتم تا به حال به تو گفته بودم فرزندم را سالم داده ام؛ اما الان اگر یک نشانه کوچک از او نیز به من برسانی من راضی هستم. امروز که این دعا را کردم فردا خبر شهادتش را دریافت کردم و در نهایت قنداقی کوچک بدون سر به من تحویل دادند.

او با بغض ادامه داد: بالاخره فرمانده شان را پیدا کردم و او در حالی که روی ویلچر نشسته بود به من گفت من پاهایم را از دست دادم و او سرش را از دست داد. من می دانستم که او شهید شده است؛ اما خانواده اش را نمی شناختم.

من دوران انتظار را خیلی سخت سپری کردم. خداوند او را بعد از کلی نذرونیاز به ما هدیه کرده بود. در این مدت 15 سال که از او خبری نداشتم؛ نه جرعه ای آب خنک نوشیدم و نه غذایی که فرزندم دوست داشت را درست کردم. چهار دختر داشتم و آنان نیز با عذاب من عذاب می کشیدند.

او ادامه داد: دختر کوچکم بیش از همه اذیت شد. اشکهایم روی صورتش بود زمانی که او را شیر می دادم. هنوز هم شبها عکسش را روی پایم می گذارم و برای او لالایی می خوانم.

دوباره بغض امانش را می برد و بیان می کند: بار آخری که داشت می رفت من گفتم پس من هم با تو می‌آیم و او در جوابم گفت چطور دلت می آید خواهرم را رها کنی الان دخترم خیلی خوب است و جا پای برادرش گذاشته است.

در حالی که اشکهایش را پاک می کرد گفت: بچه های ما برای این مملکت رفتند تا جوانان با آزادی زندگی کنند. اما گاهی دیدن بی بند و باری ها اذیتم می کند و برایم سخت است. به این موضوع فکر می کنم که اگر امثال پسر من نمی رفتند و اجنبی به مملکت ما می آمد چه اتفاقی می افتاد.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha