کد خبر 226715
۲۲ آبان ۱۴۰۲ - ۰۷:۴۸

«حیات» گزارش می‌دهد؛

شهادت در برف و الهام به مادر شهید

شهادت در برف و الهام به مادر شهید

 روزی که محمدعلی به شهادت رسید انگار به من الهام شده بود، برف می آمد و خیلی هوا سرد بود.

به گزارش خبرنگار فرهنگی حیات؛ حکایت روزهای بی قراری مادران شهدا، حکایت امروز و فردا نیست و قصه آنان به امروز و دیروز، این لحظه و ثانیه برنمی‌گردد و حتما این را شنیده اید «شهید که باشی یک روز شهید میشوی ولی مادر شهید که باشی هر روز شهید خواهی شد»!

آنانی که حالا صورتشان چروک شده و عصا به دست دارند و شرح روزهای فراقشان از دریچه دوربینها مخفی مانده است، در روزگاری جوان بودند و گاهی تنها فرزند، تنها مونس و تنها چشم و چراغ خانه‌شان را فدای مردم کشورشان کردند، یا اینکه نه گاهی مادر چند پسر داشته و او خودش سربند «یازهرا(س)» برای تک تک آنان بسته است تا آنان را راهی جبهه کند. 

هم او که حالا پیر و خسته و ناتوان شده است، اما دل در گرو فرزند بازنگشته اش دارد، فرزندی که به تاسی از بی بی فاطمه زهرا (س) می‌خواست گمنام بماند. در واقع کم نیستند آن مادرانی که هنوز هم چشم انتظار رد و نشانی از فرزندشان هستند آنانی که گرچه زمان زیادی از رفتنشان گذشت اما هنوز هم برای مادر همان پسر زیبا با قد بلند و پر محبتی است که آن روز رفت.

می دانیم که همه اینها از معجزه عشق و ایمان به راهی است که انتخاب شده است و نه تحمیل، انتخاب شده است و نه اجبار. کمااینکه با خواندن وصیتنامه شهدا و گفتگو با خانواده شهدا به آن می‌رسیم.

پرواضح است که هر کدام از مادران شهدا یک رسانه اثرگذار هستند تا سبک و سیاق فرزند شهیدشان را تبیین کنند و ما و فرزندان مان را از گمراهی نجات دهند.

مادر شهید «محمدعلی اصلانی» از روزی می‌گوید که محمدعلی شهید شد، او بیان می‌کند: ««محمدعلی» چون تنها پسرم بود بعد از مرگ پدرش کفیل من و از سربازی معاف شد اما در دلش شوق جبهه رفتن بود.

من به او می گفتم: مادرجان! من به جز تو کسی را ندارم  پیش من بمان  و به جبهه نرو، تا اینکه یک روز  محمد علی رضایت گرفت و رفتم.

محمد علی در چند مرحله اعزام شد و به جبهه رفت و سرانجام در یکی از شبهای سرد و برفی دیماه خبر شهادتش را آوردند. روزی که به شهادت رسید انگار به من الهام شده بود، برف می آمد و خیلی هوا سرد بود. 

من و دخترم در خانه بودیم. دردی به جانم نشست و به دخترم گفتم: نمی دانم انگار یک چیز به کمر من خورده و خیلی درد می کند. و به یاد محمد علی گریه میکردم و خوابم برد و در خواب دیدم گلوله ای به پشت محمد علی اصابت و روی برف افتاده و به شهادت می رسد. آن شب انگار من هم  گلوله خورده بودم و چنین احساسی داشتم. صبح آمدند وگفتند: پسرت به شهادت رسیده است وچند روز بعد پیکرش را آوردند.»

به راستی چگونه  پاسخ این «مادران شهدا» را که این چنین تنها سرپناه و امید خود را فدا کردند خواهیم داد.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha