کد خبر 225825
۱۶ آبان ۱۴۰۲ - ۱۳:۱۶

مادر شهیدان موسوی در گفتگو با «حیات»:

محمد جور دیگری برایم عزیز بود/ زائر قبر پسر جاویدالاثرم حضرت زهرا (س) است

محمد جور دیگری برایم عزیز بود/ زائر قبر پسر جاویدالاثرم حضرت زهرا (س) است

بی بی موسوی گفت: من محمد را با سختی بزرگ کردم چون فرزند اولم بود و مادر نداشتم. روزهای خیلی سختی را گذراندم. برای محمد گریه می کنم اما برای اسحاق نه؛ چون اسحاق وصیت کرده بود که برای من گریه نکنید.

به گزارش خبرنگار فرهنگی حیات؛ شهید سید محمد موسوی اولین فرزند مادرش «بی بی موسوی» بود. مادر 13 سال داشت که محمد به دنیا آمد اما بی بی او را دست تنها بزرگ کرد. وقتی محمد 2ساله شد از افغانستان به ایران مهاجرت کردند.

خداوند فرزندان دیگری هم به «بی بی موسوی» داد؛ اما محمد برایش جور دیگری عزیز بود. حالا که او از پنج پسرش؛ 4 نفر آنها را برای دفاع از حرم حضرت زینب (س) فرستاده است؛ فقط برای محمد گریه می کند. فراغ او جان مادر را جور دیگری می سوزاند. شرح این فراغ را از زبان مادر در گفتگو با خبرنگار فرهنگی ما می خوانید.

حیات: در ابتدا کمی خودتان را معرفی کنید.

بی بی موسوی: من بی بی موسوی مادر 7 فرزند؛ مادر شهید سید اسحاق؛ جاویدالاثر سید محمد و مادر جانباز سید مهدی و سید ابراهیم موسوی هستم.

حیات: سید محمد چه مدت بعد از شهادت سید اسحاق راهی سوریه شد؟

بی بی موسوی: بعد از سال 94 که سید اسحاق شهید شد و پس از مراسم او که به خواست خودش مانند یک میهمانی برگزار شد، محمد به ما گفت من می خواهم به سوریه بروم؛ همسرش مخالفت کرد و بعد اینکه از من اجازه خواست در جوابش به او گفتم که تو زن و بچه داری و من نمیتوانم نظری بدهم، محمد گفت پدرم را اصفهان پیش زن و بچه ام می فرستم، اما من مخالف بودم.

حیات: محمد ناراحت نشد؟

بی بی موسوی: چرا خیلی ناراحت شد. و خواستم از زن و بچه اش رضایت بگیرد. پدرش گفت تمام زندگی و فرزندانم فدای امام حسین (ع) و حضرت زینب (س)، من پنج پسرم وقف پنج تن آل عبا هستند. به محمد گفتم ما راضی هستیم تو زن و بچه ات را راضی کن. چند وقت بعد همسرش را راضی کرد که بتواند برود.

حیات: بعد از اینکه محمد راهی سوریه شد؛ آیا شما توانستید با او دیداری داشته باشید؟ آخرین دیدارتان چگونه گذشت؟

بی بی موسوی: وقتی محمد به سوریه اعزام شد ما از طرف سید اسحاق به سوریه برای زیارت اعزام شدیم. محمد آنجا به دیدن ما آمد و از فرمانده اش خواسته بود که به دیدن ما بیاید شاید این آخرین دیدار باشد. در حرم حضرت زینب (س) بودیم که محمد را بغل کرده بودم و گریه می کردم.

محمد در جواب گفت مادر چرا گریه می کنی دوست نداری من در بهشت باشم؟ اینجا را ببین اینجا بهشت است. تو دوست نداری من در بهشت باشم؟ از او راجع به پیدا شدن پیکر اسحاق پرسیدم اما محمد در جوابم گفت که مادر من خجالت می کشم که بگویم من برادر شهید هستم خودمم هر کاری کردم موقع زیارت رویم نشد بگویم عمه جان من بچه هایم را جفت جفت فرستادم سوریه و خجالت کشیدم که این حرف را بزنم. از آنجا ساعت 12 شب محمد با فرمانده اش رفت.

حیات: پس از آخرین دیدار چگونه گذشت؟ چه زمانی به شهادت رسید؟

بی بی موسوی: وقتی محمد رفت من تب و لرز شدی گرفتم پدرش هم همینطور بود. یک مموری محمد و یک شلوار داد که من با خودم به ایران بیاورم.شب عید قربان محمد رفت؛ روز 14 محرم تماس گرفت و قرار شد محمد ما را به کربلا ببرد. در آنجا گفتم اگر برگشتی اربعین همگی به کربلا برویم و او در جواب گفت که اگر لیاقت شهادت نداشتم شما را اربعین امسال به کربلا می برم. تا اینکه در روز 14 محرم شب ساعت 9 زنگ زد و با هم حرف زدیم تا اینکه روز 16 محرم محمد زخمی و جاویدالاثر شد و زنده دست داعش افتاد و پیکرش برنگشت.

حیات: چگونه خبر شهادت محمد را به شما دادند؟ داغ بعد از اسحاق چگونه گذشت؟

بی بی موسوی: برادرم زنگ زد و گفت سید محمد شهید شده است. من و دخترانم در حال پاک کردن پسته بودیم. سرم را گرم کردم و گفت خواهر محمد شهید شده است. حتی یک قطره اشک هم برایش نریختم. هیچی نگفتم و کیسه پسته را به دوستم دادم که آن را پاک کنم. از دخترانم خواستند اصلا گریه نکنند.

رو به پدرش گفتم اگر محمد هم شهید شود چکار میکنی؟ گفت که من کاری نمیکنم کاری که حضرت زینب (س) کرد را انجام می دهم. فقط خدا را شکر میکنم. رو به او گفتم محمد هم شهید شده است. پدرش خندید و گفت برای همین پسته ها را جمع کردی؟ نه گریه کردیم و نه ماتم کردیم.

حیات: پیکر سید محمد و سید اسحاق تا چه مدت برنگشت؟ تا زمانی که پیکر یکی از آنان پیدا شود بر شما چه گذشت؟

بی بی موسوی: دو پسرم شهید شدند اما پیکر هیچکدامشان برنگشته بود. برای تسکین دلم به زیارت مزار شهدای گمنام می رفتم. سید اسحاق مرا مانند جدم امام حسین (ع) اربا اربا کرده بودند. یک روز بعد سال 95 خواب دیدم که در بهشت زهرا نشسته ام و مادرم حضرت زهرا پرسید من چند فرزندم شهید شده است؟ در خواب با خودم کلنجار می رفتم که بگویم یا نه که پسرهای من هم شهید شدند، دو پسرم شهید شدند و دو جانباز دارم یا خیر؛ و بالاخره به ایشان گفتم تا اینکه دستش را رو به قبله گرفت. گفت طرف قبله را ببین، عکس امام خامنه ای را هم ببین؛ دیدم کنار عکس آقا، عکس پسرم که جانباز شده بود قرار دارد. دوباره گفت دخترم پایین عکس را نگاه کن و گفت من خودم سر قبرش می روم؛ با خود گفتم من که دوتا از پسرهایم شهید شده اند؛ چرا مادرم حضرت زهرا (س) مزار یکی از بچه هایم را نشان می دهد؛ سه روز بعد یک تکه از بدن سید اسحاق برگشت. من حتی به یادبود آنها نیز راضی هستم. 

حیات: برای اسحاق گریه نمی کنید؟ دوری از محمد را چگونه می گذرانید؟

بی بی موسوی: من محمد را با سختی بزرگ کردم چون فرزند اولم بود و مادر نداشتم. روزهای خیلی سختی را گذراندم. برای محمد گریه می کنم اما برای اسحاق نه؛ چون اسحاق وصیت کرده بود که برای من گریه نکنید. من با محمد 14 سال تفاوت سنس دارم و فرزند اولی ام بود انگار برایم متفاوت بود سید محمد را با بدبختی بزرگ کردم چون خودم هم بچه بودم. کسی نبود کمکم کند که او را بزرگ کنم. وقتی دختری مادر ندارد برایش بچه بزرگ کردن خیلی سخت است.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha