کد خبر 223506
۳ آبان ۱۴۰۲ - ۱۲:۳۱

همسر شهید یعقوب احمد بیگی در گفتگو با «حیات»:

دختر خردسالم قبل از شهادت پدرش خواب شهید شدن او را دید

دختر خردسالم قبل از شهادت پدرش خواب شهید شدن او را دید

همسر شهید یعقوب احمد بیگی گفت: دختر کوچکم حدود دو سال داشت و خواب بود که یک آن با جیغ از خواب بیدار شد و با صدای بلند پدرش را صدا می زد، کنارش رفتم و از او پرسیدم چه شده؟ که اوتنها جیغ می‌زد و بابایش را صدا می زد. فهمیدم خواب پدرش را دیده است.

به گزارش خبرنگار فرهنگی حیات؛ شهید یعقوب احمد بیگی در پنجم تیرماه سال  1329 در تویسرکان دیده به جهان گشود، این شهید گرانقدر یکی از رابطین افراد انقلابی نیروی زمینی و هوایی ارتش بود که با دفتر رهبر کبیر انقلاب در نجف اشرف ارتباط داشت و بعد از انقلاب به مدت هشت ماه به عنوان نماینده‌ی ارتش در بیت حضرت امام (ره) مشغول به خدمت بود. شهید احمد بیگی در سوم آبان سال 1364 در منطقه‌ی عملیاتی سومار براثر اصابت مستقیم گلوله در منطقه‌ی عملیاتی قرار گرفت و به همراه دو تن از هم رزمانش به فیض شهادت نائل آمد.

به مناسبت سالروز شهادت این شهید بزرگوار گفتگوی ما با اقدس حضوری همسر شهید یعقوب احمدبیگی در ذیل آمده است.

حیات: درباره زندگینامه و ویژگی شهید احمد بیگی بگویید.

همسر شهید یعقوب احمد بیگی: شهید احمد بیگی در تویسرکان متولد شد و بزرگ شده آنجا بود، زمانی که دوران دبیرستانش شروع شد با خانواده به تهران سکونت کردند و در تهران ادامه تحصیل داد.

پدر و مادر شهید احمد بیگی درباره کودکی شهید برایم اینگونه تعریف می‌کردند که او از همان کودکی ویژگی های خاصی داشت، خیلی مذهبی، معتقد، حق جو و نترس بود. یعنی برای جایی که فکر می‌کرد باید حق کسی گرفته شود از هیچ چیزی دریغ نداشت و نمی‌ترسید.

حیات: نحوه آشنایی شما با خانواده شهید چگونه بود؟

همسر شهید یعقوب احمد بیگی: زمانی که شهید احمدبیگی حدود 18سال داشت ، به محله‌ای که این شهید زندگی می‌کرد اسباب کشی کردیم و در آن محله و همسایگی آن ها سکونت داشتیم. چون خانواده‌هایمان هم عقیده بودند و هر دو خانواده ای مذهبی و طرز فکر مشابهی داشتیم، خانواده هایمان با هم مرتب در رفت وآمد بودند. من هم با خواهر شهید هم بازی بودم و با هم ارتباط داشتیم. 

حیات: چگونه با آن شرایط رژیم پهلوی شهید احمد بیگی در ارتش ماند؟

همسر شهید یعقوب احمد بیگی: زمانی که شهید احمدبیگی مدرک دیپلمش را کسب کرد و برای دانشگاه کنکور داد همزمان با آن علاقه به رفتن در دانشگاه افسری را داشت. ظاهر قضیه خیلی جذاب بود که کسی به دانشگاه افسری برود و بالاخره یک افسر و شخصیتی در حکومت می‌شود. همسرم وقتی در کنکور شرکت کرد در رشته پزشکی قبول شد ولی با این حال تصمیم گرفت به دانشگاه افسری برود.

وقتی در دانشکده مشغول شد مدتی که گذشت متوجه شد که جَوی که داخل نظام ارتش است، جَو جالبی نیست و با اعتقاداتش نمی خواند. به همین دلیل تصمیم گرفت که از ارتش بیرون برود ولی باز دوباره فکر می‌کند که باید چه کاری را انجام دهد که درست تر باشد. ما معمولا در همچین مواقعی استخاره می‌کنیم. ایشان نزد یکی از علمای شهر قم رفت و شرایطش را توضیح داد که ارتش را دوست دارد ولی با این شرایط و با توجه به اعتقاداتش نمی تواند ادامه بدهد. آن فرد به همسرم گفت:« در ارتش بمانید چون افرادی با اعتقادات و منش شما را در نظام نیاز داریم. اعتقادات خود را حفظ کنید ولی به عنوان تکلیف آنجا بمانید.»

به همین دلیل همسرم در نظام ماند، در همان دوران افرادی در ارتش بودند که امثال شهید احمد بیگی را که افکارشان مذهبی بود پیدا کرده و با هم ارتباط برقرار می‌کردند. آن گروهی که باید در ارتش فعالیت می‌کردند همدیگر را پیدا می‌کردند و کارشان را انجام می دادند. بعد از مدتی ایشان جزو گروهی می‌شود که در نظام شاهنشاهی در ارتش بود و فعالیت انقلابی می‌کردند. از جمله آن افراد شهید نامجو، شهید کلاهدوز و شهید اقارب پرست بودند. همچنین بیرون از نظام نیز با شهید آیت نیز ارتباط داشتند. یکی از کارهای مهمی که انجام می دادند، این بود که صحبت‌های امام را که صوتی بودند را به صورت نوار که از عراق به ایران فرستاده می شد را این گروه، سخنان امام خمینی (ره) را پیاده و تکثیر می‌کردند.

حیات: همسرتان برای اینکه ساواک دچار شک نشود، چگونه رفتار می کرد؟

همسر شهید یعقوب احمد بیگی: تا سال 1355 شد که قضیه آشنایی ما با هم پیش آمد و به عقد همدیگر در آمدیم. بعد از ازدواجمان برای زندگی به همدان رفتیم. بعد از مدتی دیدم ایشان یک تلویزیون سیاه و سفید کوچک به خانه آورد. با تعجب گفتم ما تلویزیون نیاز نداریم که گفت:«ما باید بالای خانه مان آنتن تلویزیون باشد تا شک نکنند» چون ساواک دائما همسرم و دوستانش را تعقیب می کرد و متوجه می شد که آن‌ها یک رفتارهای خاصی دارند.  با توجه به این موارد می گفت باید یک آدرس غلطی به ساواک بدهم.

همسرم برای من تعریف می کرد که برایش بارها پیش می آمد، ساواک او را تعقیب می کند تا از کارهایش مطلع شوند. وقتی وضعیت را می دید مجبور می‌شد به سینما برود تا آن ها را از افکاری که نسبت به او داشتند منحرف کند.

حیات: شهید احمدبیگی در آن زمان چه فعالیت‌ها و اقدامات سیاسی علیه حکومت پهلوی انجام می دادند؟

همسر شهید یعقوب احمد بیگی: زمانی در همدان زندگی می‌کردیم بعد از مدتی به همسرم ماموریت دادند که به آبعلی تهران برود و دوره اسکی ببینند، آن موقع متوجه نشدم قصد چه بود! ولی بعدا همسرم برایم توضیح داد که با دوستانش صحبت کرده بودند اگر بشود دوره اسکی را ببینند و به یک شکلی خودشان را در حدی برسانند که به عنوان مربی یا همراه، کنار ولیعهد بروند و در آخر او را ترور کنند.

همیشه برنامه هایشان این بود که به خانواده شاه نزدیک شوند و نقشه‌هایشان را عملی کنند، تا نزدیکی‌های انقلاب بود که یک زمان رئیس ساواک قرار بود به پادگان همدان بیاید و بازدید کند. در این برنامه قرار بود ماموری هم که آنجا مسئول بود، رئیس ساواک را راهنمایی کند تا از جاهای مختلف پادگان بازدید کنند و از اوضاع مطلع شوند که شهید احمدبیگی در این رابطه مسئول بودند.

همسرم با توجه به آمدن رئیس ساواک و برای ترور وی با شهید نامجو تماس گرفت و برایش توضیح داد که قرار است چنین برنامه‌ای اجرا شود و به او کُلت می دهند و می‌تواند رئیس ساواک را ترور کند که به او می گویند هیچ حرکتی انجام ندهد زیرا به نیرو نیاز دارند و با این کار شهید احمدبیگی را از دست می دهند. با توجه به این دستور ایشان کاری انجام نداد و برنامه‌شان انجام شد. تا زمانی که اعتراضات ملت ایران بر علیه حکومت شاه زیاد شد، کاری که انجام می‌داد این بود که هماهنگی‌هایی که مردم باید با هم  بر علیه ارتش داشتند را به آن ها آگاهی می‌دادند که قرار است ارتش چه عملیاتی داشته باشد یا مردم در برابر حرکتی که ارتش علیه ملت انجام می دهند چگونه واکنش نشان دهند.

 همچنین یک زمانی قراربود گروه نظامی در کرمانشاه برای سرکوب مبارزان انقلابی و مردم به تهران بیایند.آن زمان همسرم در آنجا با آیت الله شهید مدنی ارتباط داشت و گزارشات را برایشان ارائه می‌دادند که چه گذشت و چه برنامه ریزی‌هایی باید صورت بگیرد. این قضیه را به ایشان می‌گویند که یک گروه نظامی از کرمانشاه برای سرکوب مردم تهران حرکت کرده‌اند و پیشنهاد داد که از همان مسیری که آن گروه نظامی می آیند مردم را در آنجا جمع کنیم و بگوییم لاستیک آتش بزنند و نگذارند این گروه به تهران برسند. همین حرکت را کردند و جلوی آن گروه را گرفتند و به تهران نرسیدند.

حیات: بعد از پیروزی انقلاب شهید احمد بیگی چه فعالیت هایی داشت؟

همسر شهید یعقوب احمد بیگی: بعد از پیروزی انقلاب شهید احمد بیگی مجدد خدمت آیت الله مدنی رسید و گزارش عملکردشان را برای ایشان ارائه داد. آیت الله مدنی از شهید احمدبیگی می‌خواهد که فرماندهی پادگان را به دست بگیرد و اداره کند. معمولا بیشتر افراد با توجه به آن پیشنهاد آن را می پذیرند ولی شهید احمدبیگی قبول نکرد و خواست که کسانی که درجه شان از خودش بالاتر است را برای این پست بگذارند.

در همان اوایل انقلاب شهید نامجو از طرف امام خمینی (ره) نماینده امام در ارتش شد. همچنین وزارت دفاع را بر عهده گرفت. شهید نامجو می گفت که می‌خواهد فرمانده دانشگاه افسری (دانشگاه امام علی (ع)) را داشته باشد و خواسته‌اش این بود با توجه به پست هایی که به او دادند چون نمی‌خواست فرماندهی دانشگاه افسری را از دست بدهد با این شرط پست‌ها را پذیرفت.

یعنی چون پایه و اساس نظام ارتش اسلامی از این دانشگاه گذاشته می‌شود و هم نیرو داشت، نمی‌خواست مسئولیت آنجا را به کسی دیگری واگذار کند که امام نیز قبول کردند ایشان فرمانده دانشگاه امام علی (ع)، نماینده ارتش و هم وزیر دفاع باشند.

برای دانشکده نیروها و افسرهای خاص شناسایی شده بودند و فعالیت می‌کردند. در ارتش آن‌ها را در دانشکده افسری جمع کردند و فرماندهان گردان دانشکده را انتخاب و شروع به گزینش دانشجویان کردند.آن هایی که به نظرشان شایسته می آمد انتخاب شدند و دانشجوی دانشگاه افسری شدند.

همزمان دفتر امام یک‌سری کارها داشت که در ارتباط با مسائل نظامی بود که نیاز به نیرو داشت که به شهید نامجو گفتند نیرویی بفرستید که کارهای نظامی ما را اینجا با تخصص انجام بدهد. شهید نامجو افسرهایی که به نظرشان مطمئن بودند را در دانشگاه گذاشته بود. تا اینکه مدتی می‌گذرد که از طرف دفتر به ایشان اصرار کردند که سریع تر این کار انجام شود. تا اینکه شهید نامجو به دفتر می گوید :«یک افسر برایتان می فرستم که کاردان و مطمئن است ولی چون این افسر را خودمان نیاز داریم،  ایشان را برای مدت 6 ماهه آنجا می فرستم تا کارها را انجام دهند تا شما یک نیروی مناسب را بتوانید در این مدت پیدا و جایگزین کنید.

در همین راستا شهید احمدبیگی را به عنوان نماینده به دفتر امام به قم می فرستند و مشغول شدند در این فاصله نیز شناخت خوبی که دفتر امام نسبت به ایشان پیدا می‌کنند در حدی شد که حاضر نبودند از او دست بردارند و خواستار این بودند که ایشان بماند. زیرا همان نیرویی بود که به او احتیاج داشتند. از آن طرف شهید نامجو به آن ها گفت که به ایشان در دانشکده نیاز داریم با این حال دو ماه بیشتر شهید احمدبیگی را نگه داشتند تا اینکه شهید نامجو نیروی دیگری پیدا می کند و جایگزین ایشان می کند و همسرم را به دانشکده برمی‌گرداند.

حیات:نحوه برخورد شهید احمد بیگی با سربازان و همکارانش چگونه بود؟

همسر شهید یعقوب احمد بیگی: بعد از پیدا شدن افسر جایگزین، ایشان بعد از هشت ماه کار در دفتر امام خمینی (ره) مجدد به دانشکده برگشت و به عنوان فرمانده گردان مشغول شد، بعدها شنیدم به گردان ایشان «هتل یعقوب» می گفتند. با توجه اینکه نظام ارتش قوانین خاص خود را داشت و سبک برنامه‌هایشان جدی و خشک است ولی در محیط کار همسرم آن سختی که در نظام ارتش است و حاکم بود در مورد گردان ایشان شامل نبود. یکی از افسرانی که اکنون بازنشسته شده در خصوص یکی از خاطراتش با شهید می گفت: «من افسر نگهبان بودم که یک خطایی کرده بودم و شهید احمد بیگی هم متوجه شده بود، در آن زمان به این فکر می‌کردم با وجود خطایم اکنون بازداشت و جریمه می شوم. اما شهید احمدبیگی با وجود اینکه خطایم را  می‌دانست، سرش را پایین انداخت و رفت و چیزی نگفت، به شکلی رفتار می‌کرد که انگار حرکتی از من ندیده بود.»

حیات: شهید احمدبیگی در هشت سال دفاع مقدس چه فعالیت هایی داشتند؟

همسر شهید یعقوب احمد بیگی: همسرم در زمان جنگ بسیار برای رفتن به جبهه درخواست و پافشاری می‌کرد اما آن‌ها نمی پذیرفتند و می‌گفتند در اینجا بازدهی او بیشتر است. خاطرم است یک بار که به مهمانی برای خانواده‌های ارتشی دعوت بودیم ، در مسیر برگشت  شهید نامجو نیز در ماشین ما بود. آنجا می‌دیدم که همسرم  از شهید نامجو درخواست می کرد که او را به منطقه بفرستند چون لازم می دانست از منطقه تجربه داشته باشد. شهید نامجو به ایشان گفتند که اکنون زمانش نرسیده و باید شما اینجا باشید، زیرا نیاز به حضورتان در اینجا نسبت به منطقه بیشتر است. نگران نباش زمان حضور شما در جنگ هم می رسد و این تجربه را کسب می کنی.

بعد از مدتی گذشت تا اینکه هواپیمایی که 4 فرمانده نیروی زمینی و هوایی در آن بودند سقوط کرد، شهید نامجو هم در آن هواپیما بود و به شهادت رسید.

همسرم بسیار از شهادت ایشان ناراحت شده بود. بعد از شهادت شهید نامجو، ما را به زابل منتقل کردند و از همسرم خواستند که فرماندهی گردان پادگان آنجا را بر عهده بگیرد.

حیات: زندگی با شهید احمد بیگی در زابل چگونه گذشت؟

همسر شهید یعقوب احمد بیگی: زندگی ما در تهران بود ولی در زابل مدتی که همسرم آنجا بود من هم به ایشان سر می زدم و چند روزی در هتل به سر می بردم و شرایط خیلی سختی بود. چون آنجا شهرستانی بود که هیچ امکانات به خصوصی نداشت و هیچ چیز نمی توانست ما را آنجا مشغول کند. چون خانه ای نیز در آنجا نداشتیم. ولی چون نمی‌توانستیم دوری را تحمل کنیم و مدام در رفت و آمد بودم. البته بعد از مدتی یک اتاقی گرفتیم و قرار شد به خانه سازمانی برویم البته در نوبت قرار داشتیم و اینگونه نبود که چون ایشان فرمانده بود، سریع رسیدگی شود و بسیار سخت می‌گذشت اما باید تحمل می کردم.

کارهای ایشان به این صورت نبود که فقط در پادگان مسئولیت خود را انجام دهد بلکه مدام با تهران در ارتباط بودند و دائما جلسه داشتند و در برنامه ریزی ها شرکت می کردند و بسیار مشغول بودند. من هم تنها برای این به زابل می رفتم چون می دانستم  وقتی شهرستان هستیم ساعاتی را ایشان می آمد که کنار خانواده باشد.

حیات: از زمان شنیدن خبر شهادت همسرتان بگویید.

همسر شهید یعقوب احمد بیگی: دختر کوچکم حدود دو سال داشت و خواب بود که یک آن با جیغ از خواب بیدار شد و با صدای بلند پدرش را صدا می زد، کنارش رفتم و از او پرسیدم چه شده؟ که اوتنها جیغ می‌زد و بابایش را صدا می زد. فهمیدم خواب پدرش را دیده است. همه کنارش آمدند و به او محبت کردند. ساعاتی  از آن حالاتش گذشته بود که مدارک همسرم را دید دخترم عکس پدرش را برداشت و در جیبش گذاشت. هر کسی که می‌آمد به او عکس را نشان می‌داد و می گفت او  پدرش است. شب همان روز همسرم با تلفن منطقه تماس گرفته بود و گفتند یعقوب زنگ زد نبودید فردای آن روز مجدد به ما تماس گرفت که دخترم را صدا زدم  و به همسرم گفتم صفورا خیلی بی‌تابی می کند لطفا با او صحبت کن تا آرام شود.

دخترم با پدرش صحبت کرد و آرام تر شد. من هم به همسرم گفتم موعد مرخصی‌ات رسیده است باید بیایی که گفت:«هفت، هشت،ده ، بیست روز دیگر می آیم» با این طرز صحبتش متوجه شدم که عملیات دارد. من هم گفتم تا 20روز صبر می کنم تا سخت نگذرد.

فردای آن روز اضطراب عجیبی داشتم و مادرم به مشهد رفته بود و من نزد پدرم رفته بودم تا تنها نباشد. نماز می خواندم که گریه ام گرفت، صفورا آمد و من را دید که گریه می کنم علت را پرسید: « به او گفتم با خدا حرف می زنم و می خواهم من را ببخشد، برای همین گریه می کنم » و او را راضی کردم تا نگران نشود.

دلشوره ام آرام نمی شد و همان زمانی دلشوره داشتم که همسرم شهید شده بود و من خبر نداشتم. روز بعد سرتیپ نجفی با من تماس گرفتند من هم با نگرانی با ایشان صحبت کردم البته نگرانی من همیشگی بود چون همسرم در زمان قبل از انقلاب نیزهمیشه فعالیت های سیاسی داشت و من دائما خود را آماده می کردم که ممکن است اتفاقی برایش رخ دهد و آماده باشم تا شوکه نشوم. زمانی که با سرتیپ نجفی صحبت می کردم ایشان به گونه ای موضوع شهادت را مطرح کرد که شوکه نشوم و آرام آرام در پایان صحبت هایش شهادت همسرم را اطلاع دادند.

حیات: شهید یعقوب احمد بیگی چگونه به شهادت رسیدند؟

همسر شهید یعقوب احمد بیگی: ظاهرا ایشان معاون تیپ بودند و آن روز جمعه در سومار بودند و قرار بود به شهر بیایند و صحبت‌های قبل از نماز خطبه را انجام دهند، قرار بود نماز وحدت خوانده شود.

ولی آن گونه که هم رزمانش روایت می کنند می گفتند وقتی شهید احمد بیگی صبح از خواب بیدار شد این جمله را می گفت که «بهشت را به بها دهند به بهانه ندهند» همان روز شهادتش با دو افسر دیگر قرار بود در خط باشد و در سنگر دیدبانی خودشان مشاهده کنند که توپ‌خانه چگونه کار کند و البته این زمزمه با او بوده که می گفت: «بهشت را به بها دهند به بهانه ندهند» با جیب سوار شدند و سربازی که مامور بوده آن ها را به خط رساند و با سرباز پیاده شدند و چهار نفری در سنگر دیدبانی رفتند.از آن طرف هم به او می گفتند که به مراسم بیاید چون وقت سخنرانی اش بود. شهید احمدبیگی می گفت آنجا می مانَد و نمی رسد،خودشان سخنرانی کنند. همسرم و دو نفر دیگر از همکارانش که در سنگر بودند از سرباز خواستند بیرون برود چون حرف های محرمانه ای داشتند. تا آن سرباز بیرون رفت و کمی فاصله گرفت گلوله توپ به سنگر آن ها خورد و آن اتفاقی که خودشان دوست داشتند رخ بدهد، افتاد و پروازشان از همان‌جا آغاز شد.

حیات: به نظر شما  چه ویژگی اخلاقی ایشان سبب شد تا لیاقت شهادت پیدا کنند؟

همسر شهید یعقوب احمد بیگی: ویژگی اخلاقی که در همه شهدا است این حق طلبی و  درستکاری است. اینکه مسیر اسلام را طی می کنند و تصمیم هایی می گرفتند که مورد تایید اعتقاداتشان باشد. هیچ چیز نمی توانست خشی در آن به وجود آورد حتما همان حرکت را می کردند. حال به نفعشان باشد یا خیر ، تکلیف آنچه که بود باید همان را انجام می دادند. همیشه خدا را در نظر می گرفتند و در مسیر خداوند قدم بر می داشت.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha