به گزارش خبرنگار فرهنگی حیات؛ همسر شهید احمد زنگی آبادی یکی از بانوانی است که پا به پای همسر جانبازش تا لحظه شهادت کنارش بود و از او مراقبت میکرد. او میگوید تنها عشق باعث شد که کنار همسرم بمانم و با وجود اینکه می دانستم جانباز است او را انتخاب کنم. ایثارگری یعنی از تمام خود گذاشتن برای یک عشق، این از خود گذشتنها تنها به جبهههای جنگ ختم نمیشود بلکه در همین کانون خانواده نیز آن را مشاهده میکنیم؛ بانویی که میدانست زندگی با جانباز شیمیایی سختیهای خاص خودش را دارد اما ایمان و فداکاری همسرش سبب شد که او هم ایثارگری کند و عاشقانه سالها تا آخرین لحظه شهادتش کنارش باشد.
در ادامه گفتگوی ما با مرضیه طهماسبی همسر شهید احمد زنگی آبادی را بخوانید.
حیات: از زمان اعزام به جبهه و جانبازی شهید احمد زنگی آبادی برایمان بگویید.
همسر شهید احمد زنگی آبادی: شهید احمد زنگی آبادی حدودچهاردهسال داشت که به اصرار خود، خانوادهاش را راضی کرد و وارد جبهه شد. حدود چهار سال در جبهه خدمت کرد و طی آن مدت، بارها صدمه و آسیب دید و حاضر نبود که به پشت جبهه برود. هنگامیکه در سال 1362شیمیایی شد، چند ماهی به اجبار به استراحت پرداخت. اما باز دست از حضور در جبهه نکشید و در سال 1363 برای بار دوم در جزیره مجنون شیمیایی شد. همسرم حدود چهار ساعت برای نگهداری از سنگر و حفاظت از آن مکان مجبور بود که در آنجا بماند.
مواد شیمیایی کاملاً بر روی ریه و بدن ایشان تأثیر گذاشت. بعد از طی کردن ساعات مجروحیت حس میکرد که بدنش میسوزد. سوزش بدن و سرفههای شدید، حالت تهوع، سوزش چشمها همه علائمی بود که او داشت. همسرم تعریف میکرد که قسمتهایی از بدن که بیشتر عرق میکند، مواد شیمیایی نیز بیشتر برآن ناحیهها تأثیر گذاشته بود و تاولها بزرگتر بودند. یعنی میتوانیم بگوییم یک لیتر آب در یک تاول قرار میگرفت. با پاره شدن یکی از تاولها او بیهوش شد.
هنگام به هوش آمدن، مشاهده کرد که چندین نفر از دوستانش به دیدنش آمدند و او را سوار پهپاد میکنند که به پشت جبهه برگردد. تمام این لحظات برایش در حالت کمایی بوده که نمیتوانست کاملاً به یاد بیاورد، فقط یک لحظات خاص انگار یک خاطرهای کوتاهمدت برایش مانده بود که به هوش میآمد و دوباره از هوش میرفت.
وضعیت شهید زنگی آبادی آن زمان که در بیمارستان بستری شد، چگونه بود؟
همسر شهید احمد زنگی آبادی: چند ماهی همسرم در حالت کما بود و حتی پزشکان وقتی سوختگی بدن ایشان و وضعیتش را دیدند، امید به زنده بودنش را از دست دادند. مدتها بر روی شهید زنگی آبادی درمان را انجام میدادند اما دیدند که جوابگو نبود و بدنش بهشدت سوخته بود. شهید زنگی آبادی را در قسمتی از بیمارستان بستری کردند. به این شکل که همسرم تعریف میکرد، میگفت که یک نفر بالای سر من آمد و به من گفت :«صدای من را میشنوی و من به او جواب می دادم.» آن فرد به شهید زنگی آبادی گفت:«ما نتوانستیم تو را شناسایی کنیم، خودت را برای ما معرفی کن تا به خانوادهات اطلاع دهیم.» همسرم در همان حالت آدرس یکی از اقوامش که در تهران سکونت داشت داد را به مسئولین بیمارستان داد و بعد مجدد بیهوش شد.
برای انتقال جانبازان یک چوبهای خیلی بلندی را پرستاران در دست میگرفتند و آن سر چوبها را جانبازان به دست میگرفتند و برای هواخوری یا استحمام جابجا میشدند. چون چشم همسرم بینایی نداشت او را بر روی ویلچر مینشاندند و بیرون میآوردند. همسرم اینگونه که تعریف میکند، میگوید در هوای باز نشسته بود که لحظاتی شد که شهید زنگی آبادی صدای پدرش را شنید که میگفت: «نمیدانم که در کدام اتاق قرار دارد؟ نمیدانم پسرم کجاست؟ آدرس را به من درست ندادند که به کدام قسمت بروم؟ فقط گفتند که پسرم در این بیمارستان قرار دارد.» شهید زنگی آبادی هنگامیکه صدای پدرش را شنید، او را صدا میزد: «پدر جان من اینجا هستم، من احمد هستم» شکل همسرم در آن لحظات بهگونهای بود که پدر و خانوادهاش هم او را نشناختند. چشمانش التهاب خیلی شدیدی داشت و سوختگی بدن بسیار بالا بود. بهحدی که خواهرش وقتی که او را دید، بهحدی شوکه شده بود که میگویند آنقدر عقبعقب راه رفت تا به زمین خورد، باور نمیکرد که او برادرشان باشد.
حیات: روند درمان چگونه پیش رفت؟
همسر شهید احمد زنگی آبادی: بعد از شناسایی شهید زنگی آبادی در حضور خانواده، درمانها بهشدت بیشتری انجام گرفت. رفتوآمدهای خانواده تأثیر بیشتری بر روی ایشان داشت و امید بهتری به او میداد که ادامه دهد و مقاومت کند. خدا را شکر ایشان کمکم این حالتها را پشتسر گذاشت و وضعیت جسمانیاش بهتر شد، دید چشمانش یک مقدار بازگشت داشت. بهخاطر همین پزشکان احساس میکنند شیمیایی شدن مانند یک ویروس سرماخوردگی است که وقتی ایجاد شده و وارد یک بدن میشود. همه جوره هم از بدن خارج میشود و شناخته نشده است که این دارویی که بهعنوان بمبهای شیمیایی پخش شد چه تأثیری روی جوانان ما گذاشت.
حیات: شهید زنگی آبادی بعد از شیمیایی شدن دوباره به جبهه بازگشت؟
همسر شهید احمد زنگی آبادی: بعد از اینکه شهید زنگی آبادی مقداری سر پا شد با وجود ریه آسیبدیدهاش که در هر نفسش خلط و خون بود و چشمی که تار میدید، سعی میکرد سالم باشد و باز هم بلند شود و تلاش کند، حتی ورزش هم میکرد. همسرم حتی بعد از اینکه وضعیتش بهتر شد، باز تلاش کرد که به جبهه برگردد. وقتی تلاش او را برای جبهه دیدند، ایشان را به سپاه معرفی کردند که در تدارکات سپاه مشغول شود. تا آن زمان شهید زنگی آبادی بسیجی بود و هنگام معرفی بهعنوان یک سرباز باید وارد سپاه یا ارتش میشد تا سربازیاش را بگذراند که ایشان به دلیل وضعیتش از سربازیاش معاف شد. فقط بهخاطر اینکه آرامشی به او بدهند که باز هم به مملکت خدمت میکند در سپاه استخدامش کردند و سرگرم به کار تدارکات در پشت جبهه شد.
حیات: منشأ این عشق شهید برای حضور در جبهههای جنگ از کجا بود؟
همسر شهید احمد زنگی آبادی: عشق به جبهه، عشق به جنگ نبود، عشق به جبهه، عشق به دفاع، ملت و ایمان به خدا بود. او خدا را هیچ لحظهای فراموش نمیکرد، لحظه به لحظه زندگیاش با خدا بود وگرنه یک لحظه است، میتوان همه چیز را کنار گذاشت، همانطور که خیلی ها کنار گذاشتند و خودشان را از دفاع کنار کشیدند. ما از این دورانی که میگویند جنگ ایران و عراق را قبول نداریم، ما میگوییم:«جنگ عراق و دفاع ایران»؛ دفاع مقدس به خاطر این شکل گرفته است که در حقیقت ایران نبود که به عراق حمله کرد بلکه ایران از خودش دفاع کرد با جوانانی دفاع کرد که غیورانه جنگیدند و دفاع کردند. جان و مالشان و همه چیزشان را در اختیار گذاشتند و پیش رفتند تا اینکه این جنگ ثمرهاش این شد که ایران روی پای خودش بایستد.
حیات: از خودتان بگویید، زندگی با جانباز شیمیایی چگونه بود؟
همسر شهید احمد زنگی آبادی: هیچ وقت به فکر این نبودم که اجرم را از حضرت زهرا (س) یا امام حسین (ع) بگیرم. همیشه پا به پای همسرم بودم. هر جا هر مشکلی بود کنارش بودم. همسرم بدون من بستری نمیشد، یک سال که حال روحی همسرم خوب نیود. پزشک معالج همسرم گفت که ایشان افسردگی گرفته است و این افسردگی به شما هم سرایت کرد. یک درمان افسردگی انجام دهید، یکسری دارو برایمان تجویز شد که این داروها برای درمان افسردگی خانوادگی بود. یعنی هم من و هم همسرم باید مصرف میکردیم. وقتی که این داروها را به ما دادند با هم به منزلمان برگشتیم.
حیات: درمان شدید؟
همسر شهید احمد زنگی آبادی: من کسی هستم که عاشق هنرم و هنر را از بچگی دوست داشتم و همینجوری که کنار همسرم بودم فعالیتهای هنری نیز داشتم، آن زمان استاد هنر شهرداری منطقه یک بودم و فعالیت میکردم. از همسرم مبلغی گرفتم و گفتم میروم دارو بگیرم، شروع به خندیدن کرد و گفت: «فکری در ذهنت است» به او با لبخند، گفتم همینطور است. همسرم مقداری پول در کارتم واریز کرد و من با خیال راحت که ایشان همه چیز کنارشان است خانه را ترک کردم و به بازار رفتم. یکسری خرید کردم و برگشتم. با هم شروع به فعالیت کردیم، هم من و همسرم و چند خانم در کنار هم گلهای کریستال را درست میکردیم، در پی این کار به عنوان کارآفرین نمونه نیز شناخته شدم. همسرم همیشه میگفت: «هر کدام از کسانی که اینجا کار میکنند دستمزدی دارند ولی من بیجیره مواجب کار میکنم» من هم لبخندی زدم و گفتم که اگر من هم کار میکنم به خاطر شما است و فعالیت ما به این شکل ادامه پیدا کرد.
وقتی بعد از چند ماه نزد پزشک همسرم رفتیم، با خوشحالی گفت: «داروها خیلی جواب داد هم خودتان و هم همسرتان خوب شدید» و من همان موقع به پزشک گفتم: «یک دانه از آن قرصها را هم نخوردیم» البته این حرف را نمیزنم تا مردم تشویق شوند که داروهایشان را مصرف نکنند بلکه میخواهم بگویم وقتی که اگر بخواهیم، میتوانیم بر هر افسردگی و بیماری غلبه کنیم و ما آن زمان به این شکل توانستیم بر بیماری غلبه کنیم و افسردگی همسرم درمان شود. من همیشه ایشان را یک همکار برای خودم میدانم. هنوز که هنوزه هر کاری انجام میدهم با یاد ایشان است.
حیات: اگر زمان برگردد زندگی عادی را بر زندگی با یک جانباز شیمیایی ترجیح میدهید؟
همسر شهید احمد زنگی آبادی: بعد از شهادت همسرم تازه به زندگی دیگران نگاه کردم که آن ها چگونه زندگی میکنند چون آنقدر درگیر زندگی خودم شده بودم که اصلا نمیتوانسنم بگویم زندگی چیزی دیگری جز این است و فقط زندگی خودم را میدیدم.
اگر از همین اکنون باز هم اجازه بدهند تا آخر عمر، خادم این شهید خواهم بود. من واقعا این راه را با جان و دل انتخاب کردم و هیچ وقت پشیمان نشدم، همسرم را دوست داشتم، فرزندم را دوست دارم و زندگیام را با افتخار تعریف میکنم.
حیات: این سال ها چگونه گذشت؟
همسر شهید احمد زنگی آبادی: بارها و بارها همسرم در کما رفت و از کما بیرون آمد. آنقدر زیاد به کما میرفت؛ هر زمان میشد از او حالش را می پرسیدم که مبادا به کما رفته باشد. 25 سال با نفس ایشان خوابیدم، نفس ایشان قطع میشد من خوابم میپرید.
صدای نفسش که تغییر میکرد از خواب میپریدم. واقعا افتخار میکنم که خداوند همچین جایگاهی برای من مقدر کرد که بتوانم از عهدهاش بربیایم. ولی واقعا سخت است کسی که نتواند نفس بکشد. من کار خاصی انجام ندادم کار همسرم سخت بود. او بود که نمی توانست نفس بکشد من تنها کپسول را برایش جابجا میکردم، او درد را میکشید من برایش تنها مُسَکِن میآوردم. الان میفهمم سردردی که آن زمان ایشان درگیرش میشد، چگونه است و درک میکنم چون خودم بیمار خاص شدم سردردهای اکنونم با سردرد قبلیام خیلی متفاوت است.
شهید زنگی آبادی دو چشمش پیوند قرنیه شده بود، پوستش سوخته بود، قلبش بزرگ شده بود، معده اش از مصرف داروهای زیاد به شدت آسیب دیده بود. انگشت کوچک پایش بعد از هر بار استحمامش هیچ وقت فراموش نمیشد، همیشه ترمیم میشد که مبادا زخم شود و مبادا قندش بالا برود، این زخم باعث ناراحتیمان میشد. امیدوارم وظیفه ام را به درستی انجام داده باشم و آیندگان خیلی خوب بتوانند خانواده ما را درک کنند.
حیات: به نظر شما راه درست روایت زندگی شهدا و خانواده شهدا چگونه است؟
همسر شهید احمد زنگی آبادی: شهدا همیشه هستند ولی ما برای خودمان و فرزندانی که در آینده متولد میشوند زندگینامههایشان را مینویسیم و به یادگار میگذاریم. نسلهای آینده باید ببینند که چه کسانی بودند و چه کسانی از دنیا رفتند و چگونه زندگیشان را گذاشتند و سختی کشیدند. همسرم در این دوران زندگیاش خیلی سختی کشید. کسی که نتواند نفس بکشد شرایطش خیلی سخت میشود، آن چیزی که خداوند رایگان در اختیار ما گذاشت از همسرم گرفته شد.
بمباران شیمیایی بالاترین ظلم عراق در حق ایران بود. ما میخواهیم روایت زندگی شهدا نوشته شود ما میخواهیم این دفاع برای آیندگان کاملا به تصویر کشیده شود. ما میخواهیم همه مسائل زندگی، لحظه به لحظه زندگیمان نوشته شود. نوشتن زندگینامه همه شهدا خیلی سخت است، مگر آنکه توسط جمعی این کار انجام شود. یک ارگان قرار بگیرد و تعدادی نویسنده باشند و تنها کارشان برای همین شهدا باشد و واقعا باید در این راستا اقدام کرد تا فراموش نشوند.
باید جوانان ما بدانند که راه ها چه بود و ایران چگونه بود و به اینجا رسید. اگر ما اسیر شده بودیم، اگر ایران شکست خورده بود، چه اتفاقی برای ایران رخ میداد؟ اکنون ایران چگونه بود؟ پیشرفتهای ایران باید نگاشته شود، باید ببینند و بشنوند، از زمان انقلاب به بعد چقدر ایران پیشرفت کرد و چقدر در جهان شناخته شد؟
تا جایی که از گذشته به خاطر دارم اصلا تصویری از ایران نداشتم. با وجود اینکه آن زمان هم جوانان فعال، بااستعداد و عالی در ایران بودند اما شناخته نمیشد، اکنون جوانهای مستعد ایرانی را میدزدند و ما نباید اجازه این کار را بدهیم.
باید به جوانانمان نشان دهیم ایران جوانانی مثل اکنون خودتان داشت که جانشان را گذاشتند و ایران را نگه داشتند که شما اینجا را آباد کنید. برای این موارد است که باید نگاشته شود.
نظر شما