کد خبر 210797
۲۶ شهریور ۱۴۰۲ - ۱۳:۳۲

گفتگوی «حیات» با یکی از رزمندگان سپاه بدر:

اسارت در ایران من را شیعه کرد/ هنوز آرامش سخن آن سپاهی در گوشم است «نترس تو برادر ما هستی»

اسارت در ایران من را شیعه کرد/ هنوز آرامش سخن آن سپاهی در گوشم است «نترس تو برادر ما هستی»

جبار لطیف العزاوی گفت: ابو زینب گریه کرد و گفت بهترین کار دنیا را کردی که شیعه شدی چون الان دیگر جزو فرزندان حضرت علی (ع) هستی.

به گزارش خبرنگار فرهنگی حیات؛ اسارت یکی از آن کلماتی است که حتی در لفظ تلخ و طاقت فرسا است چه برسد به عمل و اینکه سال ها از خانه و خانواده و دیار و کاشانه خود دور باشی. اما اسارت سربازان عراقی در ایران مفهومی متفاوت از آنچه که تا کنون به گوش رسیده است، دارد. محیطی که در آن نه تفاوتی بین ادیان بود و نه آزارها و آسیب های رایج. حاکمیت این تفکر در اردوگاه های اسرای عراقی باعث گردید بسیاری از سربازان، دیگر رقبتی برای بازگشت به عراق نداشته باشند و یا مذهب خود را تغییر دهند. «جبار لطیف عبد الرزاق العزاوی» یکی از همین سربازان است که در اردوگاه با مفهوم تشیع آشنا و دلباخته امیرالمومنین (ع) گردید. او دوران اسارت خود را در گفتگوی تفصیلی اش با حیات چنین روایت می کند.

حیات: لطفا خودتان را معرفی کنید.

العزاوی: من جبار لطیف عبد الرزاق العزاوی از ساکنان  شمال بغداد هستم، محدوده ای که در آن همگی اهل تسنن هستند.

حیات: چه زمانی به منطقه عملیاتی اعزام شدید؟

العزاوی: ببینید ما به اجبار به جبهه فرستاده شدیم. به ما یک ماه آموزش نظامی دادند. از آنجاکه اهل تسنن بودم امتیازی ویژه نسبت به شیعیان و اهالی جنوب داشتم. امتیاز ما این بود که می توانستیم جزو گارد ویژه صدام و محافظ او باشیم. در آن زمان چهار گردان با وظیفه ای متفاوت وجود داشت. گارد چهارم که من جزو آن بودم، وظیفه اش این بود که اگر صدام می خواست به جایی برود ما باید چند روز زودتر به آنجا رفته و امنیت را برای حضور او برقرار می کردیم.

حیات: در جریان همین آماده باش ها به اسارت درآمدید؟

العزاوی: یک بار به ما اعلام آماده باش کرده و سپس ما را به عملیات الفاو یا والفجر 8 فرستادند؛ چراکه آنجا دیگر خیلی شلوغ و درگیری جنگ شدید شده بود. ساعت 2 شب ما را به حالت آماده باش درآورده و بعد به سمت فرودگاه بردند؛ سپس با هواپیما به بصره منتقل شدیم. ساعت 3 صبح به آنجا رسیدیم. تا ساعت 8 صبح ما را به جلو بردند. درگیری ها بسیار شدید شده بود. ما در خط مقدم جبهه بودیم و حتی بعد از گذشت سه ساعت نتوانستیم سرمان را بالا بیاوریم. با یک درجه دار و سرباز داخل سنگر باقی ماندیم. ظهر شد و حالا دیگر بسیار گرسنه و خسته شده بودیم. در یک زمان احساس کردیم جبهه آرام شد. از افسر پرسیدم اینجا چرا ساکت شد؟ از سنگر به بیرون نگاه کردیم و دیدم هیچ کسی در آنجا نیست و فقط سربازان ایرانی هستند. گفتم چکار کنیم ما نمی‌توانیم با آنها مقابله کنیم. او گفت چاره ای جز مقابله نداریم. دیگر ایرانی ها خیلی به ما نزدیک شده بودند.

از جلو و عقب سنگر، ایرانی ها دیده می شدند. ما در محاصره بودیم. ناگهان افسر به نیروهای ایرانی تیراندازی کرد و کشته شد. من نمی‌دانستم چکار کنم. راهی جز تسلیم نداشتیم. سرباز دیگری که همراهم بود گفت ما چون سرباز مخصوص صدام هستیم ما را می کشند. بنابراین آرمهای آستینمان را درآورده، پارچه سفیدی به نشانه صلح درآوردیم و تسلیم شدیم.

حیات: از لحظه اسارتتان برایمان بگویید.

العزاوی: خیلی ترسیده بودیم چون تصورمان این بود که هر آن کشته خواهیم شد. بعد بازرسی بدنی، چند سرباز سمت ما آمده و یکی از آنها می خواست ما را بکشد؛ اما یکی از آنها ما را به جلو برد. من از آنان طلب آب کردم. به ما آب دادند و یکی به ما سیب و یکی پرتقال داد. کمی بعد یک روحانی نزد ما آمد و گفت «لاتخف لاتخف هنا امان هنا امان»  او به زبان عربی می گفت اینجا در امنیت هستید.

 دو نفر با لباس سبز به سمت ما آمدند و در جیبشان علامتی داشتند که بعدها فهمیدیم آنها سپاهی هستند. او به ما گفت «لاتخف لاتخف انت اخی انت اخی». بعد از اینکه کمی در جبهه ماندیم، به ما غذا و آب دادند. یک آن متوجه شدیم که عراقی ها بمب شیمیایی زدند. همه ماسک زده بودند. یکی از آن افراد سپاهی به ما چفیه ای خیس داد و ما چفیه خیس را دور خودمان پیچییدیم. تقریبا چهل دقیقه روی زمین دراز کشیده بودیم. بعد از اینکه اثر بمب  شیمیایی رفع شد، با یک ماشین وانت تویوتا ما را به عقب برگردانده و به پادگان اهواز تحویل دادند. در آنجا دیدیم که چند اسیر عراقی هم هستند و با آنها صحبت کردیم؛ سپس یکی از همان رزمنده ها با یک دفتر سمت ما آمد، اسم و درجه مان را پرسید و اینکه چه دینی داریم. برایش سوال بود که چطور با وجود اینکه اهل تسنن هستم به جبهه فرستاده شده ام.  

حیات: تصورتان از اسارت با آنچه که دیدید متفاوت بود؟

العزاوی: قبل از اینکه به جبهه بیاییم تبلیغات گردان ما را توجیه سیاسی می کرد که اگر اسیر شدید حتما کشته خواهید شد. سعی کنید اسیر نشوید و تا جایی که ممکن است مقاومت کنید؛ چراکه اگر کشته شوید بهتر است تا اینکه دست و پایتان را قطع کنند. در صورتی که آن فیلمی که به ما نشان داده بودند دروغی بیش نبود؛ در ناباوری دیدیم که در ایران ما در امنیت کامل هستیم و به ما گفته می شد که به تو کاری نداریم چراکه تو مجبور بودی به جبهه بیایی.

حیات: حالا دیگر به اردوگاه منتقل شدید. آنجا چگونه است؟

العزاوی: دو روز بعد اتوبوسهایی آمد و ما به تهران منتقل شدیم. گفتند آنجا صلیب سرخ اسم شما را ثبت خواهد کرد و نگران نباشید که جزو مفقودین باشید؛ بنابراین در پادگان حشمتیه تهران مستقر شده و جزو اسرا قرار گرفتیم.

حیات: شرایط اردوگاه چگونه بود؟

العزاوی: پس از آنکه لباسهایمان را عوض کردیم به ما حوله و ملحفه دادند. در اتاق‌های 15 نفره و تخت‌هایی که سه طبقه داشت، نگه داری می شدیم. سایر اسرای عراقی را آنجا دیدیم. از یکی از آنان پرسیدیم ما را نمی کشند؟ او خندید و گفت نه چرا بکشند؟ قوانین پادگان را برای ما بازگو کردند و گفتند اینجا اگر حتی اهل تسنن باشی هم به روش خودتان می توانید نماز بخوانید. همچنین از ما پرسیده شد که تا چه مقطعی درس خوانده اید و تا هر مقطعی  که بخواهید می توانید تحصیل کنید. در واقع به جای اینکه بیکار باشید و دلتنگی بکنید برای خانواده هایتان نامه بنویسید و می توانید به مدرسه آمده و تحصیل کنید. در نتیجه ما هر روز چهار کلاس 45 دقیقه ای داشتیم.

هر روز صبح بعد نماز و استراحت صبحها آمارگیری بود و سپس مدرسه ساعت 8 تا 11 شروع میشد. معلم ها عراقی بودند. دیگر احساس امنیت کامل می کردم. بعد از مدتی قرار شد به خانواده هایمان اطلاع بدهند که زنده و اسیر هستیم.

حیات: چه شد که تغییر مذهب دادید؟

العزاوی: یکی از افرادی که در کلاسمان آموزش می داد، ابوزینب بصری بود. خدا رحمتش کند بعدها شهید شد. کمی با او که آشنا شدم متوجه شد که من اهل تسنن هستم. از من پرسید که پدر و مادرت نیز سنی هستند؟ گفتم مادرم شیعه است. او گفت باید حق و باطل را خودت مشخص کنی. تو به واسطه دین پدرت سنی شده ای اما باید در این باره تحقیق کنی. در آن اردوگاه کتابخانه ای بزرگ قرار داشت.

ابوزینب مرا به کتابخانه معرفی کرد و گفت که این آقا هر زمانی آمد به او هر کتابی که خواست بدهید و دم در کتابخانه جایی برای مطالعه من مشخص کرد. چند کتاب به من معرفی کرد که یکی از آنها «موتمر علماء بغداد» بود و از من خواست که هر سوالی دارم از او بپرسم؛ البته مبلغ مذهبی نیز چند روزی یکبار به اردوگاه می آمد. مدرسه ما شئون اسلامی بود. یعنی فقه، تاریخ و عقیده یاد می دادند. 7 ماه طول کشید تا چند کتابی را که به من معرفی کرد، بخوانم.

هر ماه 20 نفر را به مشهد برای زیارت می بردند. ابوزینب گفت من دارم می روم به زیارت و از آنجا برای تو یک کادو می آورم. او رفت و زمانی که از مشهد برگشت، برایم یک مهر آورد که رویش یا امام رضا «ع» نوشته شده بود. من اشکم درآمد. یادم آمد در نوجوانی مادربزرگم که شیعه بود به من می گفت وقتی به سربازی رفتی فرار کن و برو ایران؛ چراکه امام خمینی (ره) انسان خوبی است و یادت باشد که عراق خودش جنگ را شروع کرده است.

من آخرین کتاب را هم خواندم و بعد از اینکه فهمیدم شیعه و علی (ع) کیست به ابو زینب رو کردم و گفتم می‌خواهم شیعه شوم. ابو زینب گریه کرد و گفت بهترین کار دنیا را کردی چون الان دیگر جزو فرزندان حضرت علی (ع) هستی. به این ترتیب شیعه شدم.

حیات: میان شیعه و سایر مذاهب و ادیان در اردوگاه تفاوتی قائل می شدند؟

العزاوی: نه اصلا. از سایر ادیان هم در اردوگاه بودند. من هم سنی بودم ولی اصلا در اردوگاه به این واسطه آزاری نمی دیدم. حتی برای غذا نیز هیچ فرقی بین ما نمی گذاشتند حتی تعجب می کردیم که چطور بین ادیان فرقی نمی گذاشتند.

حیات: چه مدت اسیر بودید؟

العزاوی: من دو سال و نیم اسیر بودم. در اسارت خوشحال بودم. زمانی که کتابهای شیعه را می خواندم و تعالیم اسلامی را یاد می گرفتم، برایم خیلی خوب بود. عصرها فوتبال بازی می کردم. از میان بین 500 اسیر برای آنانی که 20سال به پایین سن داشتند، امتیاز ویژه تری قائل می شدند. بعد از اینکه ابوزینب بصری در جبهه شهید شد ما را به پادگان حشمتیه منتقل کردند که در جای دیگری بود. در آنجا پینک پنک، والیبال و فوتبال بازی می کردیم. طبق برنامه بود. نماز جماعت می خواندیم و هر هفته ادعیه می خوندیم؛ بعد از یکسال و نیم ما را منتقل کردند.

حیات؛ زمانی که در پادگان بودید و جنگ تمام شد چه کردید؟

العزاوی: بعد از اینکه در پادگان حشمتیه بودیم به کهریزک منتقل شدیم. در آنجا 8 کمپ قرار داشت. روزی که فهمیدیم دیگر جنگ تمام شده است ما دیگر جزو توابین شده و به سپاه بدر پیوستیم. نمی توانستیم به نظام صدام برگردیم دوم اینکه من سنی بوده و شیعه شده بودم و کمی هم در عملیات مرصاد حضور داشتم. صلیب سرخ از ما پرسید که به کشورتان برمیگردید یا نه؟ ما میخواستیم در ایران بمانیم در نتیجه به خانواده ما نیز اطلاع دادند.

حیات: برای خانواده تان مشکلی پیش نیامد؟

العزاوی: من چون اهل تسنن بودم، مشکلی پیش نیامد و خانواده ام تا یکسال و نیم تصور می کردند مفقود الاثر هستیم؛ اما بعثی ها نفهمیدند که من جزو احرار هستم.

حیات: از روزهای بعد جنگ بگویید.

العزاوی: من در ایران ماندم و بعد اینکه جزو سپاه بدر شدم در خوابگاه می خوابیدیم. دوستانی داشتم که ازدواج کرده بودند. آنها من را به دوستانشان معرفی می کردند. با اینکه حقوقمان کم بود اما باز هم می شد زندگی کرد با خانمی یزدی ازدواج کردم. الان در قم زندگی می کنم و دو دختر و یک نوه دارم.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha