کد خبر 210514
۲۷ مرداد ۱۴۰۲ - ۰۲:۵۶

گفتگوی «حیات» با یکی از رزمندگان سپاه بدر در مستند «روایت اسارت»:

از دروغ بریدن گوش اسرا توسط ایرانیان تا زیارت امام رضا (ع)

از دروغ بریدن گوش اسرا توسط ایرانیان تا زیارت امام رضا (ع)

رحیم حسین حلو الحسینی گفت: «پس از اینکه به احرار پیوستم و جنگ تمام شد، از لحاظ عقیدتی همیشه در خط مرجعیت و امام بودم در نتیجه به نیروهای حشد الشعبی پیوستم. تا آخر عمر در خط ولایت فقیه می مانم.»

به گزارش خبرنگار فرهنگی حیات؛ عراق در شرایطی جنگ را علیه جمهوری اسلامی ایران آغاز کرده بود که تحلیلی نادرست و دروغین از قدرت دفاعی و پیوستگی اجتماعی مردم ایران در مواجهه با تهدید خارجی پیش رویشان قرار داشت. آنها رویای فتح تهران را در شرایطی در سر می پروراندند که با وارونه جلوه دادن واقعیت سعی در ایجاد استحکام در بین نیروهای خودی داشتند. بعثی ها نیروهای ایرانی را نیروهایی خشن معرفی می کردند در حالی که خاطرات ثبت شده از مبارزان عراقی که تجربه رویارویی با ایرانیان را داشتند واقعیت دیگری را نمایان می سازد. یکی از این سربازان عراقی «رحیم حسین حلو الحسینی» است که پس از اسارت در ایران ماندگار شد و به احرار پیوست. خاطرات او در زمان اسارت نمایانگر بخشی از حقیقتی است که بعثیون در زمان جنگ سعی در پنهان کردن آن داشتند. مشروح گفتگوی وی با حیات به شرح زیر است.

حیات: خودتان را معرفی کنید.

الحسینی: من «رحیم حسین حلو الحسینی» از اهالی نجف اشرف هستم که در سال 1982 به منظور انجام سربازی به پادگان نجف اعزام شده و در گردان 03 کاخ ریاست جمهوری دوره آموزشی را طی کردم. بعد به منطقه خرمشهر و دارخوین برای عملیات اطلاعاتی اعزام شدم.

حیات: قبل از آزادسازی خرمشهر اسیر شدید؟ در خرمشهر چه می کردید.

الحسینی: زمانی که به منطقه خرمشهر اعزام شدم، آنجا هنوز دست عراق بود و ایرانی ها نتوانسته بودند آنجا را آزاد کنند. پادگان ما آنجا قرار داشت. یک شب از اطلاعات گردان، من را صدا زدند و از آنجا به عملیات جستجوی اطلاعاتی فرستاده شدم. ما 11 نفر شامل یک سروان، یک سر گروهبان و 9 سرباز بودیم. سه روز آنجا در وسط رودخانه دارخوین ماندیم تا تحرکات ایرانی ها، اینکه چند نفر هستند و چه تعداد ماشین دارند را شناسایی کنیم.

زمانی که کارمان تمام شد، قبل از اینکه به کارون برسم با یکی از نیروهای اطلاعاتی ایران درگیر شده و آنجا مجروح شدم. پس از مجروحیت وسط شالی‌های برنج و بین گل و لای از ساعت 11 شب تا ساعت 11 صبح بیهوش بودم. زمانی که به هوش آمدم، هر چه فریاد زدم کسی صدایم را نمی‌شنید. گرسنگی و گرما طاقتم را بریده بود. مدتی بعد مردی به سمتم آمد و به عربی گفت: «ارفع یدیک» یعنی دستهایت را بالا ببر.

او مرا به کمک یک نفر دیگر از گل و لای درآوردند؛ سپس به نزدیک سنگر ایرانی ها آوردند. تمام لباسهایم به همراه گل و لای به بدنم چسبیده و خشک شده بود. سپس با یک تویوتای قدیمی به مدرسه ای نزدیک آبادان منتقل شدم.

حیات: در آنجا مداوا شدید؟

الحسینی: وقتی به مدرسه رسیدیم، دو خانم پرستار همه لباس های من را عوض کرده و با آب شیلنگ تمام بدنم را شستند؛ اما همچنان مجروحیتم باقی مانده بود. سپس مرا روی تختی خواباندند. بسیار تشنه بودم. طلب آب کردم و یکی از آن پرستاران می‌خواست به من آب بدهد؛ اما دکتر آنجا که فردی به نام آقای عسکری بود مانع این کار شد چون اگر آب می خوردم به دلیل خونریزی مرگم حتمی بود. یک شب در آنجا ماندم. بعد از آن در روز 12/05/1982 با یک هواپیمای بزرگ که برای انتقال رزمنده ها از آن استفاده می شد، من را به بیمارستان 501 منتقل کردند.

3 روز بدون نگهبان در اتاق بستری بودم. در نهایت پزشکی بسیار حاذق توانست تیر را از سینه من خارج کند. او بسیار دکتر خوبی بود و من هنوز چنین فردی در زندگی ام ندیدم. بعد از دوماه که در بیمارستان بودم و معالجه شدم، با دیگر اسرایی که در عملیات خرمشهر اسیر شده بودند به اردوگاهی در مشهد منتقل شدیم.

حیات: از اینجا به بعد شما رسما اسیر محسوب می شوید، از برخوردی که با شما در اردوگاه شد برایمان بگویید.

الحسینی: بعد از اینکه مرا به اردوگاه بردند سنی، ارمنی و شیعه در یکجا بودند. اکثرا اسرایی که در عملیات خرمشهر و عملیات دزفول اسیر شده بودند در آنجا نگه داری می شدند.

هرگز فکر نمی کردم اسارت در ایران اینگونه باشد. همیشه در عراق به ما می گفتند اگر در ایران اسیر شوید به شما هیچ آب و غذایی نمی دهند، گوشتان را می برند و به سگ می دهند تا بخورد و اینکه اگر شما سرباز کاخ جمهوری باشید، دیگر کار تمام است. بعد از چند روزی که آنجا بودیم و لباس اردوگاه را به تن کردیم؛ یک فرد روحانی آمد و به ما تعلیمات دینی داد. همچنین یک مترجم عرب برای ما آوردند. یک سروان به نام شمس در اردوگاه بود که هنوز حسن رفتارش در یاد من هست؛ در حقیقت فکر نمی‌کردم داخل ایران هستم؛ چون برای ما کارهایی می کرد که حتی پدر و مادرم انجام نمی دادند. زمانی که در اردوگاه لشکر طریق القدس 15 بودم، هر هفته به صورت نوبتی 50 نفر از ما را به حرم امام رضا (ع) برای زیارت و نماز جماعت می بردند.

چند نفری از نیروهای عراقی به ما گفتند که یک جوان 15 ساله ایرانی را در اماره اسیر کرده بودند. سه روز به او آب ندادند و از آن جوان خواستند که به امام خمینی (ره) فحش بدهد ولی او این کار را نکرده بود. در آخر هم بدون آب شهید شد. من در جواب به آن افسر عراقی گفتم که او حتما از اتباع امام حسین (ع) خواهد بود.

حیات: چه شد که تصمیم گرفتید وارد سپاه بدر شوید؟

الحسینی: در آن زمان من مقلد شهید صدر بودم. ایشان می گفتند «ذوبوا فی الامام الخمینی کما ذاب هو فی الاسلام»؛ یعنی هرکسی که مقلد ماست نزد امام خمینی (ره) برود. در نتیجه من مقلد امام خمینی (ره) شدم و متوجه شدم که تکلیف من دفاع از اسلام است. آنجا بود که تصمیمم را گرفتم و دیگر برایم مهم نبود. به خودم می گفتم هرچه می شود، بشود. حر بن یزید ریاحی قبلا با یزد بود و بعد برای امام حسین (ع) جنگید.

حیات: شرایط برای پیوستن به سپاه بدر چگونه بود؟

الحسینی: یک روز افسری برای تفکیک آمد و پرسید چه کسی می خواهد به جبهه برود؟ او گفت اگر کسی به جبهه می رود تا سه سال ازدواج نمی کند و سه سال به خارج از کشور نمی رود. من نیز با خون انگشتم، آن را امضا کردم. سپس مرا به پادگان حشمتیه آوردند، یک ماه در آنجا بودم و بعد برای دوره آموزشی به سنقر کرمانشاه فرستادند. بعد از آن در سپاه بدر به عنوان راننده ماشین های سنگین مشغول شدم.

در این پیوستن به سپاه بدر هیچ اجباری در کار نبود. من با اختیار خودم رفتم. حتی سیصد نفر درخواست دادند که به سپاه بدر بپیوندند؛ اما قبول نکردند. گاهی نصف عراقی ها مقابل ایرانی ها به اجبار جنگیدند.

حیات: در این زمان وقتی خبر رسید به عراق که شما جزو احرار شده اید، برای خانواده تان مشکلی ایجاد نشد؟

الحسینی: برادر من در کارخانه مهمات سازی اسکندریه کار می کرد و زمانی که فهمیدند من جزو احرار شده ام؛ او را بازنشست کردند. اطلاعات عراق برادر دومم را نیز بسیار بازخواست می کرد؛ همیشه باید به اطلاعات می رفت و آنها آمار رفت و آمد او را می گرفتند.

حیات: در عملیات های جنگی نیز شرکت کردید؟ چه مدتی در میدان جنگ بودید؟

الحسینی: بله. من 12 ماه در جبهه جنگیدم و در عملیات شاخ شمیران، مرصاد و حلبچه  در خط مقدم بودم. حتی یک بار در مسیر برگشت از اهواز دیدم آقای خامنه‌ای در اندیمشک دارند نماز می خوانند و من هم پشت ایشان نماز خواندم.

حیات: زمانی که جنگ تمام شد شما کجا رفتید و چه کردید؟

الحسینی: بعد از تمام شدن جنگ تقریبا 5 سال در پادگان ماندم. پس از سرنگونی صدام سه ماه به عراق رفتم و برگشتم. در سال 1372 در ایران ازدواج کردم و الان دو دختر و دو پسر دارم که در قم زندگی می کنیم.

حیات: آیا فکرتان از لحاظ عقیدتی و سیاسی تغییری کرد؟

الحسینی: ببینید من فقط به لحاظ اداری تسویه حساب کردم؛ ولی از لحاظ عقیدتی همیشه در خط مرجعیت و امام بودم در نتیجه به نیروهای حشد الشعبی پیوستم. تا آخر عمر در خط ولایت فقیه می مانم.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha