به گزارش خبرنگار فرهنگی حیات؛ شهریور سال ۱۳۶۲ بود. یوسف در عملیات والفجر دو غوغا کرده بود برای همین فرماندهاش مهدی باکری برایش چند روز مرخصی تشویقی درنظر گرفت. او هم راهی ارومیه شد تا بتواند مادر را ببیند. اما وقتی به آنجا رسید متوجه شد پدر و مادرش به روستایشان در سقز رفتهاند و به سمت روستا راه افتاد.
بعدازظهر به روستا رسید و هنگام مغرب یوسف در خانه مشغول نماز شد و مادر یوسف داشت نان میپخت که ناگهان از بالای دیوار کوملهها ریختند. با اسلحه بالای سر یوسف ایستادند و یکیشان گفت: «برای خمینی نماز میخوانی؟!»
یوسف هم جواب داد: «اولا خمینی نه و امامخمینی. دوما من برای خدا نماز میخوانم.» گفتند: تو نماز میخوانی؟ برای رهبرت است. این نماز برای خدا نیست و این عبادتها قبول نیست.
گفت: نام رهبرم را به زبان نیاور، من برای رهبری میجنگم که یک ملت در نماز به او اقتدا میکنند، در این حال یکی از آنان با قنداق تفنگ ضربه محکمی به دهان یوسف زد که غرق در خون شد. یکی از کوملهها اسلحه را روی سینه مادر گذاشت و گفت: «تو هم که برای سپاهیها نان درست میکنی.»
دستهای یوسف را بستند و همین که میخواستند بیرون ببرند یوسف به آنها گفت من را از داخل روستا نبرید. گفتند: چقدر زود ترسیدی؟! یوسف گفت: نمیخواهم زنان و دختران اینجا فکر کنند شما به روستا احاطه دارید.
به یوسف گفتند: اگر در مسجد از خمینی بد بگویی تو را آزاد میکنیم.
یوسف هم قبول کرد. به مسجد رفت. جای سوزنانداختن نبود. مردم گوش تا گوش نشسته بودند. یوسف شروع کرد به صحبتکردن. از امامخمینی(ره) گفت. از رهبرش؛ از کسی که استقلال را به این کشور هدیه کرده بود.
آنقدر درباره محاسن ایشان حرف زد که کوملهها او را از مسجد بیرون آوردند. بدنش را با سیگار سوزاندند تا تنبیه شود. ساعتی بعد صدای رگبار تیر بلند شد.
مادر شهید یوسف داورپناه میگوید: پسرم یوسف بعد از عملیات آزادسازی خرمشهر برگشت. کوموله ها ریختند و یوسف را دستگیر کردند، گفتند به خمینی توهین کن. یوسف این کار را نکرد. به من گفتند توهین کن، گفتم چنین کاری نمیکنم. گفتند: بچه ات را می کشیم بازهم قبول نکردم.
پسرم را بستند به گاری و جلو چشمم سر از تنش جدا کردند و با ساطور دست ها و پاهاش را قطع کردند، شکمش را پاره کردند و جگرش را درآوردند. گفتند: به خمینی توهین کن، بازم توهین نکردم، من رو با جنازه تکه پاره شده پسرم در یک اتاق گذاشتند و در را قفل کردند.
بعداز ۲۴ ساعت در را باز کردند، گفتند: باید خودت پسرت را دفن کنی. گفتم: من طاقت ندارم خاک روی سر پسرم بریزم. گفتند: جنازه اش را میبندیم پشت ماشین و تو روستاها میگردانیم. شروع کردم با دستان خودم قبر درست کردن، با گریه می گفتم: یا فاطمةالزهرا (س)، یا زینب کبری؛ انگار همه عالم کمکم میکردند برای حفر قبر پسرم.
دلم گرفت، آخر پسرم کفن نداشت که جنازه اش را کفن کنم. گوشه ای از چادرم را جدا کردم و بدن تکه تکه پسرم را گذاشتم داخل چادر. فقط خدا خودش شاهد هست که یک خانم چادری بالای قبر ایستاده بود و به من دلداری می داد و می گفت: صبر داشته باش و لا اله الا الله بگو. با فریاد لااله الا الله، الله اکبر و خمینی رهبر دفنش کردم، کنار قبرش نشستم و با دستان خودم یواش یواش رو صورت یوسفم خاک ریختم؛ به همین خاطر من مظلوم ترین مادر شهید ایرانی هستم.
گفتنی است شهید یوسف داورپناه در پانزدهم تیرماه سال ۱۳۴۴ در شهر کرمان متولد شد. این شهید بزرگوار در رشته برق فارغالتحصیل شد و پس از پیروزی انقلاب اسلامی به عضویت سپاه پاسداران درآمد.
شهید داورپناه، پس از آن که منافقین و گروهکهای ضدانقلاب در غرب کشور اقدام به اغتشاش کردند، داوطلبانه به کردستان رفت و در پیرانشهر با هدف مبارزه با منافقین و ضدانقلاب به جمع گروه ضربت سپاه پاسداران پیوست.
در پنجم شهریورماه سال ۱۳۶۲، زمانی که اعضای حزب دموکرات کینهای سخت از یوسف داشتند، با هجوم به منزل این شهید او را به اسارت گرفتند و پس از شکنجه فراوان، به طرز فجیعی او را به شهادت رساندند و پیکر یوسف را به مادرش برگرداندند.
امروز با گذشت سالها، مزارش در منطقه به امامزاده معروف شده است. مردم منطقه از دعا در مزارش حاجتهای زیادی گرفتهاند. قبر یوسف و پیکر تکهتکهاش امروز محبوب و آرامبخش مردم منطقه است. مزار این شهید والا مقام در محل شهادتش قرار دارد و مزار دیگری که پلاک و چفیه را در خود جای داده، در باغ رضوان ارومیه است. یوسف به همراه خواهرش برای لبیک گفتن به فرمان امام خمینی(ره) قبل از انقلاب وارد عرصه مبارزه شد و پس از شروع جنگ تحمیلی نیز همانند دیگر جوانان به میدان جنگ حق علیه باطل رفت.
پایبندی به مسایل اعتقادی و شجاعت از ویژگی های این شهید بود. ایشان در کنار نترس بودن، بیان زیبایی داشت و صحبت خود را با حدیثی از اهل بیت (علیهم السلام) یا آیه قرآن شروع می کرد.
نظر شما